۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

زندگی کوتاس! مثه عمر یه آنتی فیلتر خوب یا اعتبار یه وی پی ان!

    بدترین حسه که اینترنتت کامل نباشه و نتونی توش راحت بچرخی! پولش رو بدی، وی پی ان هم بگیری، بعدش هیچی! تنها سایتی که وا میشه ویکی پدیاس! حالا من به ۱۲۸ رضایت دادم ولی نه دیگه این که هههییی فیلتر باشه :)) این چن روز، یا بهتره بگم چند دو جین روز :)))) خیلی ناراحت بودم که نمی تونم بیام و بهتون یه خبر خوب بدم! :)
امتحان شهر رو هفته پیش دوشنبه قبول شدم! باااااورم نمیشه که دیگه از شر فکرش و ۲شنبه ها صبح ساعت ۵ پاشدن و تو سرما معطل شدن راحت شدم!
    و این رو می خواستم بگم که این قبولی رو مدیون قانون جاذبه هستم، گفته بودم که بهش اعتقاد دارم. تا حالا چند بار نتیجه اش رو دیدم! چه سر کنکوررم، چه عمل های جراحیم! چه کلی چیزای مالی و خونوادگی دیگه! یه بار امتحان کنینش! کتاب راز  رو می گم! ضرر نداره بخدا!
   هنوز تو کامنت دادن مشکل دارم اساسی و دارم سعی می کنم! اون کامنت رو هم به زور تونستم بفرستم!
دوستون دارم خونواده مجازیم!
                  

 بوووس

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

درد دل ۱

امروز به یه نتیجه ای رسیدم!
یه جا تو زندگیت به این می رسی که هیچی دردت رو دوا نمیکنه! می دونی بدترین جا کجاست؟
اونجایی که با خودت می گی مرگ هم نمی تونه راه روشنتری رو پیش روت بذاره!
شاید البته به خاطر باورهای منه، من باور ندارم که وقتی مردی، همه چی تموم میشه! من به یه چیزی مثه سمسارا اعتقاد دارم! و این آزار دهنده است! این بده چون اگه به این هم باور نداشتم و دست کم پوچ گرا بودم، دیگه مرگ برام انقدر ترسناک نبود!
ولی این جوری می ترسی که اگه خودت رو بکشی، تو زندگی بعدیت چی میشی؟ نه بخاطر این که خودکشی گناهه! بخاطر این که مطئن نیستی که تو این زندگیت به اندازه کافی کار خوب کردی یا نه!
من مذهبی نیستم ولی تنها چیزی که می تونه من رو نسبت به این همه بیعدالتی دنیا آروم کنه، همین قانونه! هر کاری بکنی باید پاداش یا پادافرهش رو بدی!
همین باعث شد امشب بفهمم واسه چی از مردن می ترسم! و بفهمم که دردم چیه!
می دونی خیلی فرقه میون فقر و مشکل من! میون ظلم عقیدتی و مشکل من! میون علت و نقص جسمی و مشکل من!
من نمیگم من از یه کور بدبخت ترم، نه! اون هم محکومه! ولی من در برابر مشکلم ناتوانم! این جاست که می بینی ای بابا! مرگ هم دردی ازت نمی تونه دوا کنه! اگه باز هم این طور بدنیا اومدی چی؟
از یه طرف هم می گم به خودم که ولش کن الان دِپ زدی! سخت نگیر! ولی بعدش که فک می کنم می بینم که من وقتی خوشحال هم هستم، فقط دردهام رو فراموش  می کنم! فقط همین! اونا سر جاشونن! من یه جی اَم! حالا یه شاد یا ناشاد!
بعد می فهمی که از چه چیزی محروم شدی! بخدا که اگه همه مردم دنیا  و همه دولت ها هم پشتیبانی ۱۰۰٪ از جی ها و بقیه کمینه ها بکنن، باز هم مشکل من یکی سر جاشه! من بقیه جی ها رو نمی دونم! خیلی ها جنده ان و تنها دغدغه شون گیر مامورا افتادنه! خیلی بکن در رو هستن و فقط به فکر راحت تر گیر آوردن اون جنده هان!
من دردم این نیست! من دردم همین کمینه بودنه! همین نگاه های عجیب همه بهمه که بخدا نه دست دولت هاست نه دین ها!
حتی دست خود مردم هم نیست! چون این تفاوت لعنتی بنیادی اِ! این درد رو هیچ وقت نمیشه جلوش رو گرفت!
این که بفهمی اقلیت بودن بده، این که بدونی باید به حقوق دیگران احترام گذاشت، هر چند اقلیتن و ضعیف، این فقط بدترت می کنه!
می دونی چرا؟ چون اون میلیون ها آدم اون بیرون، اون استریت ها، اون سپید پوستای اروپای شمالی، اون خیلی ثروتمندا، اون مرد سالارا، اونا آدم نیستن، حیوووووون اَن! چون تو زندگیشون حتی یه بار هم پاشون رو تو کفش ما و هزاران اقلیت دیگه نمی ذارن ببینن این قالب تنگ که اونا یا مسخره اش می کنن یا نابود، داره ما رو جر میده! داره خفه مون می کنه!
شاید بگین این ها همه اش حرفه، چون من تو بدترین شرایطم این رو می گم! ولی نه! من به بدتر از خودم هم فک کردم!
من فک می کنم بدبختتر از ما، آدمای هستن که طبق استانداردای دنیا بیمار روانی محسوب میشن! بچه باز ها، سادیسمی ها!
من به اونا هم فک می کنم! میگم همیشه با خودم که اون پدوفیل رو باید کشت تا به بچه ای تجاوز نکنه؟ اون مگه آدم نیست؟ یه آدمی که سادیسم داره و خوب نمیشه، چه گناهی کرده؟ خودش خواسته؟ من از این آدم ها اصلاً  دفاع نمی کنم، فقط می خوام با خودتون فک کنین که: خب که چی؟ چرا بعضی ها ناخواسته متفاوتن؟
این رنجم میده که هیچ جوابی آرومم نمی کنه! پاسخایی از این قبیل: عزیزم نگو این حرف رو، تو خاصی! یا: خدا دوسِت داشته که بهت داره رنج میده! حتی: یه روز به عشقت میرسی، من می دونم!
اوکی اینا همه قشنگه، همه انرژی مثبته، همه باعث میشه که دووم بیاری این زندگی زهرمار رو! ولی بخدا من مرضم دوست پسر داشتن نیست! آرزومه، ولی می دونم که اون هم هزار تا داستان داره! و از اون داستان ها هم که بگذریم، ماهیت پرسش من سر جاشه!
کی مسئول منه که همو بدنیا اومدم؟؟؟!!! خدا؟ طبیعت؟ کارما؟ پدر و مادرم؟ من حرفم اینه که این همه افراط یعنی چی؟ چرا هر کدوم از این عوامل بالا باید بتونن انقد یکی رو بدبخت کنن؟ کی و کجا و بدست چه کسی من پاسخ این سوال رو می گیرم؟ پس از مرگ؟ اون موقع می خوام چی کار؟ قبل از مرگ؟ از کجا معلوم قانع شم، و حتی بشم، از کجا معلوم که پاسخ من همین باشه؟

عامل تو زندگیم کم نیست که غمگین باشم، زیاد هم نیست! بچگی سختی رو گذروندم! محیط آرومی نداشتم! وسواسای فکریم دیوانه ام می کنن! تنهام!!! می ترسم! اینا همه قبول، باعث میشن که ذهنت به سمت این چیزا بره! ولی گفتم، اگه اینا نباشه، مشکلت سر جاشه! و تو فقط داری مثه احمق ها(که البته بهترین راه خوشبختیه) اون ها رو فراموش می کنی!

پ.ن: این کتگوری جدیده! درد دل! درد دل معنیش این نیست که خیلی ناراحتم! معنیش اینه که دارم رئالیستیک فک می کنم! :)

هی واااای من!!!

   خیلی کثافت و خوب و سکسی ان!!! چرا آخه؟ این همه یعنی؟ پشت سر هم! یعنی هر ور می چرخی جوووووون!!!
من که خیلی خجالتی نیستم و خوشم بیاد دید میزنم، مثه این نِردای گیکِ احمق سرم رو انداخته بودم با گوشیم ور می رفتم!!!
اصن یه وضعی! تیپااااا خخووووووووبببب، قیافه ها عاااالی! از اینایی که زل میزنن، بعد تو زل میزنی، بعدش هم لاااااو میشه و قلب و پروانه های اَنی و کثافت از دور برتون میزنه بیرون! :)))))
چن تا لاو لاوِ دست تو دست هم دیدم که دیگه واسم شکی نموند جی اَن! واااای چه پاتوق خوبی شَوَد واسه من! (حالا یه چیزی میگما) کلی باید دست بند اینای رنگین کمون بندازم تو چشم باشم این دفعه!! =)))
فقط حیف بغل گوشم نیست و یه ۳ربعی تو راهم اگه بخوام برم اونجا!
یعنی هر جی ای اینجا نره ماهی ۳،۲ بار، نیمی از عمرش بر فناست! حدیث نبویه هاااا!!:)))
فک کنم یه سال بود نرفته بودم!!!
این دفعه سر زده رفتیم! خونوادگی رفتیم! حالش رو خیلی نداشتم! شلووووغ بود خیلی! تیپ خیلی نزده بودم!
ولی دفعه بعدی که بررررررم..... با یه خبرایی بر می گردم!!‌=)))))

پ.ن: تندیس بهشتی است روی زمین!

۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

چشمانت، لبهایت...





چشمانت

لبهایت

به آتشی سوزان فرا می خوانند مرا

چنین چیزیست درونت

که هنوز حلت نکرده ام

به دیوانگی می کشد انسانها را



مرا دیوانه می دانند

آری

چشمانت لبهایت

به دیوانگی کشانده اند مرا



مژگانت

ابروانت

به مرغزارهای بهشتی می خوانند مرا

گندمزار گونه هایت

سوخت همه خرمن های قلب مرا



کلامت

حرف هایت

به آوای سازهای بهشتی

دعوت میکنند مرا

حنجره ات به صدای زنگین چنگ

می نوازد گوش های مرا



گیسوانت

به مانند نخلستانی است

آه چه خرمایی

به سرزمین های جنوبی می برد مرا



در میان هر کلامت دفتر شعریست

که جلا می دهد سروده مرا

در پس هر نگاه عاشقانه ات

منبع الهامیست که لبریز می کند مغز سرگردان مرا

چشمانت لبهایت

به دیوانگی می کشانند مرا



در گذار هر روز با تو بودن

فکریست که آرام میکند نبض مرا

فکر با تو بودن، در آغوشت کشیدن

دیوانه وار تسکین می دهد مرا


پندار بی پنداری، رهایی از هر چه جز تو

به عرش اعلا می برد مرا

چشمانت لبهایت

به دیوانگی میکشانند مرا


پردیسی است در میان آن دو دستت

به زیباترین باغ ها رهنمون میکند مرا

زبانه های آتش است گرمای تنت

به آتش بهشتی سوزان وعده می دهد مرا


آبشاری یخ زده است عرق سرد شرم تن تو

زمهریر گرمیست روح سرگردان و تن رنجه مرا

بلندای آن قد چون سروت دیدنی است

به تماشای زیباترین اندام ها وسوسه می کند مرا

عطر نارنج روی گردنت شامه ام را میزند

به یاد باغهای سرزمین های شمالی می اندازد مرا


آن دو دیده عسلی گون و نورانی تو چون شمع است

مشعلی است که روشن می کند راه دل کور مرا

آن دو چشم بی رحمانه زیبای تو همچون کهرباست

تا همیشه مجذوب خود نگه می دارد مرا

آن لب لعل و خوش رنگ تو همانند گلبرگ

به بوییدن و بوسیدن و فشردن لب هایم به آن امر میکند مرا


آن ردیف در و مروارید در پس هر خنده ات

چون مخزن گنجی است

به تماشا نشستن وا میدارد مرا

نگاه معصوم و پاکت حین خواب

گرچه نادیدنی است اما آتش می زند همه احساس مرا


این گرمای هر بازدمت بر چهره ام

حکم هرم خورشید است بر کوهی از یخ مرا

دست خطت، متن هایت، شعرت

همه چون سپنتاترین متون عالم است مرا


مهربانیت، عشقت عاشق کش است

آه خواهد کشت این لبخند تو آخر مرا

هر هجوم بی رحمانه تو بر برم

هجمه لشگر باران است تن خشک مرا

آن صدای نازنینت لالایی شب های من است

مسخ می کند آن نوای ساز تو ذهن مرا


آه... و باز هم

چشمانت

لبهایت

به آتشی سوزان فرا می خوانند مرا

چنین چیزیست درونت

که هنوز حلت نکرده ام

به دیوانگی می کشد انسانها را


۷ \۵\۸۹ و

۱۴\۸\ ۸۹



پ.ن: پست ۵۰ اُم وبلاگم میخواستم خیلی ویژه باشه، واسه همین این رو گذاشتم! این نوشته ام رو خیلی دوس دارم! شاید بیشتر از همه ۸۰ و خرده ای کار دیگه ام! کلی هم تصحیحش کردم از بار اولی که ایده اش به ذهنم اومد.
واسه همین دوس داشتم تقدیمش کنم به کسی، ولی...
هنوز واسه تقدیم بازی و اینا زوده، اون کار رو می ذارم واسه وقتی داستان نوشتم!
بوووس

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

A Home At The End Of The World

   خدااااای من این فیلم عاااالی بود!!! خیلللللی احساسی بود... اصن فکرش هم نمی کردم!
البته از این که کالین فارل توش بازی می کنه باید حدس میزدم!
فیلم راجع به زندگی خانواده های آمریکای تو دهه های ۶۰ و ۸۰ اِ! درباره یه پسر کِرفری به نام بابی اِ که هم جنس گرا بودن یا نبودنش تا آخر فیلم واسه همه مثه یه راز می مونه و انگار اهمیت چندانی هم نداره! خیلی شخصیتش جالبه! رااااااحت! خیلی سختی می کشه از بچگی، مادر، برادر و پدرش رو از دست میده! وید میکشه با دوستش! و به نظر خیلی بی بند و بار میاد! ولی روحیه فوق العاده ظریف و دوس داشتنی ای داره!
پس از این که پدرش هم میمیره چون زیر سن قانونیه، میره خونه همون دوستش که با هم جُینت می زنن!
دل مادر و پدر دوستش رو جوری به دست میاره که مثه پسر خودشون باهاش رفتار کنن و درواقع به فرزند خوندگی بپذیرنش!
دوستش جاناتان، که الان دیگه مثه برادرشه، از همون نوجوانی این رو دوس داره و با هم خودارضایی می کنن! و مادره هم این مساله رو می فهمه، و نتیجه ای که خونواده میگیرن این میشه که فقط جاناتان همجنسگراس و بابی به مادرشون کمک می کنه با این مساله کنار بیان!
چند سال می گذره و اینا بزرگ میشن  و جاناتان  میره نیویورک! بعدش بابی هم میره پیش جاناتان! اونجا میبینه که جاناتان با یه دختره به نام کلِر  داره زندگی میکنه و با این که جاناتان گیِه و همینجور هم رابطه داره با این و اون،  کلِر تصمیم داره از جاناتان بچه دار شه چون به نظر خیلی دوسش داره!
یواش یواش کلِر و بابی تیک میزنن با هم و جاناتان که حسودیش میشه به این رابطه،  برمی گرده کلیولند پیش مادر پدرش!
اینا هم میرن اونجا و بعد یه دعوای کوچولو باعث میشه که کلِر لو بده که از بابی داره بچه دار میشه و کلاً اون جریان بچه دار شدنش با جاناتان مثینکه منتفی شده چون مدت ها از اون داستان می گذره و بخاطر روابطی که بابی و کلر داشتن، حالا انگار بچه مال بابی اِ ! این مساله اوضاع رو بهتر می کنه و سبب میشه اونا تصمیم بگیرن  یه خونه بخرن   نزدیکای نیویورک و ۳ تایی با هم زندگی کننو ۳ تایی یه رستوران خونوادگی بزنن و این جوری امرار معاش کنن. پدرشون هم تو همین سالها می میره!
از این جا به بعد رو اگه میخواین فیلم رو ببینین، نخونین!
بالاخره بچه بدنیا میاد. مادر بابی و جاناتان بهشون سر میزنه یه بار و خیلی خوشحاله که بچه اش رو به هم و خوشبخت می بینه. اما خب همونطور که گفتم مساله تمایل جنسی بابی هیچ وقت معلوم نمیشه! چون گرچه با برادرش هرگز سکس نداشته ولی خیلی دوسش داره و هی نوازشش می کنه و اینا! کلِر که دیگه نمی تونه این وضعیت رو تحمل کنه که انگار با دو تا همسر، که هر دوشون هم میل همجنسخواهانه هم دارن; داره زندگی میکنه، با بچه اش  واسه یه سفر مثلاً کوتاه میره و دیگه برنمیگرده!
جاناتان هم که بخاطر روابط خطرناکش با مردای مختلف تو نیویورک، هرپِسِ تناسلی و ایدز گرفته، رو به مرگه و با بابی داره آخرین روزهاش رو میگذرونه!
فیلم با نشون دادن صحنه ای که این دو برادر دارن خاکستر پدرشون رو توی کشتزارهای اطراف خونه شون پخش می کنن و جاناتان از بابی قول میگیره که خاکستر اون رو هم همین جا بریزه و همین طور یه فلش بک به دوران نوجوونیشون، تموم میشه!
خیلی شخصیت بابی یا کالین فارل تو این فیلم رو دوس داشتم! یعنی عشقه این آدم! مهربون، دوس داشتنی، بی عقده و بی نهایت جذاااااب! و مرموووووز :)
حتماً بهتون پیشنهاد می کنم ببینینش!
بوووس

۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه

Christopher and His Kind

اول از همه بگم که ترجمه اش سخته! کریستوفر و هم نوعانش؟ هموفوبیک نیست؟ مگه ما یه نوع دیگه ایم که این جوری بازگردانش کنم؟ :))

فیلم جالبیه به ویژه اگه رخدادهای اروپای دهه ۳۰ و ۴۰ واستون جالبه!
آقای کریستوفر ایشروود که مثینکه واقعاً یه نوسنده انگلیسی بوده ان، همو تشریف دارن، اون هم به صورت Openly!!!
من نمی دونم این اروپای وسطای سده ۲۰ اُم چه یوتوپیایی بوده واسه خودش هااا!!! اون یکی فیلمه هم یادتونه؟ Love in thoughts؟ اون هم مال همین موقع ها بود!
این آقا چون عشقش میکشه و مایه دار هم هست پا میشه میره از لندن به برلین و توی قطار با یه آقایی آشنا میشه که اون آقا بهش آدرس یه خونه رو میده واسه اجاره کردن! این خونه داستان ها داره! و تو این خونه دوستانی هم پیدا می کنه آقای ایشروود! و داستان های عشقی ای هم واسش رقم می خوره تا این که جنگ جهانی دوم آغاز میشه و ایشون و دوس پسرشون که یه رفتگر ساده ولی زیباس، در میرن انگلیس! کار دوس پسره انگلیس جور نمیشه و دیپُرت میشه آلمان!
سال ها بعد این دو هم رو می بینن! دوس پسره که بی هم بودش اون موقعی که با ایشروود بود، حالا زن و بچه داره و به ایشروود پیشنهاد میده که همگی با هم برن آمریکا! ولی خب ایشروود که نمی تونه این وضع رو قبول کنه می پیچونه عشقش رو!
فیلم صحنه های زیادی درباره روابط سیاسی حذب ها و اقلیت های جنسی و مذهبی آلمان داره و از کتاب سوزی و اینا خیلی به تلخی یاد میکنه!
این فیلم کار تلویزیون بی بی سی هستش و در اصل یه فیلم تلویزیونی بوده! خیلی جالبه بدونین کریستوفر ایشروود نویسنده داستان A Single Man بوده!
این رو ۳ شب پیش  دیدم، برم ببینم امشب چی می بینم!
بوووس

"Je t'aime" par Paul Éluard

Je t’aime pour toutes les femmes que je n’ai pas connues
Je t’aime pour tous les temps où je n’ai pas vécu
Pour l’odeur du grand large et l’odeur du pain chaud
Pour la neige qui fond pour les premières fleurs
Pour les animaux purs que l’homme n’effraie pas
Je t’aime pour aimer
Je t’aime pour toutes les femmes que je n’aime pas
Qui me reflète sinon toi-même je me vois si peu
Sans toi je ne vois rien qu’une étendue déserte
Entre autrefois et aujourd’hui
Il y a eu toutes ces morts que j’ai franchies sur de la paille
Je n’ai pas pu percer le mur de mon miroir
Il m’a fallu apprendre mot par mot la vie
Comme on oublie
Je t’aime pour ta sagesse qui n’est pas la mienne
Pour la santé
Je t’aime contre tout ce qui n’est qu’illusion
Pour ce cœur immortel que je ne détiens pas
Tu crois être le doute et tu n’es que raison
Tu es le grand soleil qui me monte à la tête
Quand je suis sûr de moi.
تو را دوست می دارم
تو را به جای همه زنانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران
و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود،
برای خاطر نخستین گل ها
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی دارم دوست می دارم.
جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد؟من خود، خویشتن را بس اندک می بینم
بی تو جز گستره بی کرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
می بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می برند.
تو را دوست می دارم
برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها
که به جز وهمی نیست دوست می دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم
تو می پنداری که شکی ،حال آنکه به جز دلیلی نیست
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم

پ.ن: بازگردان قشنگیه از شاملو، نه؟ ولی من  بازگردان های قشنگتری هم پیدا کردم اما چون شاملو معروف تره گفتم این رو بذارم!!!
این شعر رو تو دبیرستان خوندیم همه مون ولی خب توی اون همه زنان تبدیل شده به همه کَسان!!! و البته یه سری دزد ایرانی هم که نامشون رو گذاشتن شاعر این شعر رو کاملاً تغییر دادن و به نام اِلوار دارن تو نِت پخشش می کنن! 
دوس داشتم اون زن ها رو بکنم پسرها  ولی بعد دیدم این کارم چه فرقی می کنه با اون مدون های کتابای درسی!؟ هوم؟ :) شما بخونین پسرها!
بوووس

و کامینگ آوت ادامه دارد...

     من هم چنان دارم واسه اون هم کلاسیم کام آوت می کنم، و یه چیز خیلی جالب! با هم که همینجور داشتیم می حرفیدیم، من تو حرفام بهش فهموندم که به نظر من ترنسه! البته اون فک می کرد ترنس همون دوجنسه اس!

خب به نظر خودش که ترنس ام تو اف نیست! چون حاضر نیست جنسیتش رو تغییر بده! ولی به نظر من بخاطر شرایط دور و برش و خونواده و آشنا و این حرفاس که داره انکار می کنه! راجع به بادی لنگوئج و حالت هایی هم که داره بهش گفتم، و اون در جواب گفت که اینا بهش احساس قدرت میده و نشون دهنده این نیست که دوس داره زن باشه!
                                                            ولی بالا بره پایین بیاد تی اِ!!!
شوخی کردم! دیگه یاد گرفتم قضاوت نکنم!!! دیگه قضاوت ممنوع! دست کم واسه اقلیت ها!
به هر حال من فهمیدم که اون خیلی چیزی در این موارد نمی دونه و تا الان هم که من بهش می گفتم تی، خیال می کرده که منظورم فول تاپ و این حرفاس!! :))))) خوب چیزی که اصلاً بهش نمیاد!

من کاری ندارم اصن! مهم اینه که یه دوست تو دانشگاه پیدا کردم که حسم رو بهتر از بقیه درک می کنه و میشه گاهی باهاش حرفید! راستی کلی دیگه از دوستامون هم مسائل عشقی و عاطفی این دوستم رو می دونستن و من خیلی دیر از این داستان ها سر درآوردم!!! و این که فهمیدم که چند تا از دوستای نزدیک دختر همین دوستم یه حدسایی راجع به من هم زدن!!! s-: حالا چی کار کنم؟؟؟ :))))
بوووس

۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

A Single Man + Les Amours Imaginaires






   خیلی باید شانس بیارم که از این به بعد به عنوان رضا فیلمی شناخته نشم!!! ولی دیگه چاره ای نیست، کاریه که آغازیده و باید و پایانیده شه!

اول Les Amours Imaginaires(عشق های خیالی) یا همون The Heartbeatsرو میگم که اول دیدم! ساخته زاویه دولان (Xavier Dolan) و محصول ۲۰۱۰ کِبِک  کانادا هستش! داستان در باره یه مثلث عشقیه که بر سر رقابت دو دوست، فرانسیس(با بازی خود زاویه دولان) و ماری برای نیکُلا که یه پسر خیلی مشکوک به هموسکسوئل بودنه هستش! فیلم مثه اکثر فیلم های چِتی فرانسویه با این تفاوت که ریزبینی های خوبی داره که ذهن مریض و روانی کارگردان در  مورد جزییات رو به خوبی نشون میده!
زاویه دولان رو هم این جانب با این که یه کم کوچولو موچولوئه نسبت به ذائقه من، بسیار پسند کردم و با توجه به این که تنها ۲ سال ناقابل از من بزرگتر هستن،
هایی به آینده و اینا دارم :))))))
نیکُلا این وسطیه اس!
خداییش مثه اَن نیس قیافه اش؟ چیه آخه؟
ماری هم که سن زن حضرت نوح رو داره!
اصن من نمی فهمم!!!!



آهنگای جالبی ولی واسه این فیلم برگزیده شده بود که لینک یکیش رو میذارم واستون که لازمه لذت بردن ازش یا دونستن ایتالیایی یا رجوع به سایت خیلی دقیق و معتبر Google Translateهستش!!! :))))))
Dalida-Bang Bang





فیلم دوم A Single Man هستش که اون هم بسیار جالب و حرفه ای بود! بازیگرایی خوبی مثه کالین فرث(جرج ششم تو The King's Speech) و جولیان مور که خب معرف حضورتون باید باشه چون لزبینه! می فهمی باید یعنی چی یا نه؟؟؟

آره این فیلم هم درباره یه پروفسور انگلیسی(کالین فِرث) هموسکسوئل هست که  در دهه ۶۰ لس آنجلس زندگی می کنه و تو استنفورد ادبیات انگلیسی درس میده! ایشون یه اتفاق ناگوار عاطفی واسشون میوفته! که همه تون تا الان حتماً فهمیدین چیه دیگه! و مرگ دوس پسر عزیزش باعث میشه که این آدم که مثه کوه سنگه، سعی کنه دس به کارای احمقانه بزنه. (باز هم حتماً فهمیدین چه کاری) اما تو این مدت(۲۴ ساعتی که از شنیدن خبر میگذره) با یکی از دانشجوهاش که عکسش رو بالا می بینین (جووووون) که اون هم خیلی تنش می خارید واسه این استادشون، تیک میزنه و یه گریزی هم به دوست و سکس بادی قدیمیش، چارلی(خانم مور) میزنه و در نهایت هم...
قار قار می خندم از این به بعد چون دیگه نمی خوام لو بدم ته فیلم ها رو!!! اگه خیلی کنجکاو بودین کامنت بدین و بپرسین تا واستون یواشکی بگم!
تا قسمتی  دیگر و برنامه پسین، بدرود
بوووس

Back To Basics

   نه نه نه اصن این اشتباه رو نکنین!!! این عنوان هیچ ربطی به آلبوم بانو کریستینا اَگوییلرا نداره...
(فااااک، اصن انگار من آدم نمیشم، حالا میگم چرا)
ببینین من می خوام یه سری اقدامات بک تو بیسیکزی بکنم که دوباره آدم فرهیخته و خفنی بشم! مثه اون دوران کثیف و فاکی نوجوانی! :)))) البته این اقدامات بنده تنها در راستای اهداف هنری و فرهنگی خواهد بود نه در هدف لذت های جسمی و غیره و ذلک! بنده از اون جایی که نیمی از عمرم تو شهر کتاب ونک میگذشت، نیمه دیگرش هم تو شهر کتابهای زرتشت(خدا بیامرزه اونجا رو) و بخارست و میدون فرهنگ و نیاوران و کارنامه و اینا بودم، در نخستین اقدام باید برم سراغ خرید یه سری رمان خوب!
حالا اگه تو مایه های کارای جین آستین، پائولو کوئلیو، دن براون، امیلی برونته و توماس هاردی چیزی میشناسین خیلی ممنون میشم بهم معرفی کنین! (هیچ ربطی ندارن اینا به هم تقریباً، می دونم! فحشم ندین)
اقدام دوم یه سری فیلمه که مثینکه اگه کسی ندیده از دنیا بره، از عذاب شب اول و دوم و سوم  قبر و کلاً کاتالپسی، در امان نمیمونه! آدرس میدم دی وی دی ها یا بلو رِی های موجودتون رو واسم کادو کنین بفرستین! میسسسسی :))))
اقدام سوم تو زمینه موزیکه! من دیگه خسته شدم اونقد مثه روانی ها هر وقت شاد بودم گاگا و ریهانا و کیتی پری گوشیدم(این دلیل اون فاااک و اینای بالا بود، مغزم هرز شده چون)، هر وقت دِپ زدم شوپن و چایکفسکی و بتهوون! یه حد وسطی هم میخوام بابا!!! دوس دارم بیشتر با جَز و بلوز و لانژ آشنا شم! هِلپ می پلییییز!
پس از طی کردن مراحل بالا باید شروع کنم به نوشتن داستان!!! خیر سرم دانشجوی ادبیاتم :( ولی خب هنوز اونقد هر جلسه هر استاد یه سری مرخرف میریزه تو ذهنمون که بهتره فعلاً شروع نکنم چون چیزی شلم شولبایی از آب در میاد! از سویی هم نمی خوام یه دونه از این رمان عشقولانه های فریبا منصوری ای با تِم گی بنویسم بعد هم آتیش بزنم!
یه سری هم  تفریحات بیسیک مثه چن جور دیگه بازی خاک بر سری ورق و تخته(مسخره ام نکنین) و دبلنا و اینا هم بایست یاد بگیرم! :))
نظرات و پیشنهاداتون رو با روی خیلی باز و گشاده و از این حرفا می پذیرم!
بوووس

کامینگ آوت نصفه نیمه

گفته بودم یه هم کلاس ترنس ام تو اف دارم! آره دیگه همون که ترم ۱ و ۲ اینا مسخره اش می کردم :(((
بعد این هم گفته بودم که دیگه الان یه ۳ ترمی میشه که خوب شدیم با هم و دیگه الان کلی (کلی دروغه البته) دوس شدیم با هم! بعد دیگه از ترم پیش یه چن باری پیکسل ها و دست بند رنگین کمونیم رو که دید و گفته چه قشنگه و اینا، من هم گفتم خب خر که نیست می فهمه!!!
خلاصه باز صمیمی تر شدیم و نوشته های خصوصیش رو می داد من بخونم. انگلیسی شعر میگه باقلوا!!! بعد دیگه تو یه شعرش از سن سباستین گفته بود اینا، من هم پگیر!!! بعد گفت سن سباستین سمبول هموسکسوالیته هستش! البته تازگیا شده ها فک نکنین از اولش این جوری بوده! زاده دنیای مدرن و کارهای توماس مانه ها این افسانه!!!احالا بگذریم!

 خلاصه من از اون روز گیر دادم که به من بگو سباستین و تو اس ام اس ها هی شوخی می کردیم و اینا! بعد باز گذشت و تا به امروز رسید... سر کلاس فنون و صناعات ادبی معروف  بودیم که من اصن حال نداشتم و دپ زده بودم و شروع کردم به نوشتن و درد دل با خودم و این حرفا! اون هم که بغل دسم نشسته بود ازم اجازه گرفت که میتونه بخونه یا نه، من هم گفتم اگه دوس داری آره!!! من هم از همه چی می نوشتم! از گرایشم(نه مستقیم)، از عشق های زندگیم، از ابنرمال بودن، از وبلاگ حتی! اون هم هی می خندید و نصیحت می کرد و در جواب نوشته های من می نوشت که: نه تو ابنرمال نیستی، تو یه ودیعه آسمونی داری و از این حرفا! من هم می گفتم باشه بابا!!! خلاصه دیگه وسط کلاس اون قد حرفیدیم و درد دل کردیم تا بالاخره ۱ساعت و نیم کلاس گذشت و آخرش هم بهش گفتم همه این صحبتا میون خودمون بمونه!!!البته اون گفت که به چن تا از دوستای دیگه مون تو دانشگاه گفته راجع به عشقش به یه پسر و من هم که آمار پسره رو از فیس بوک این دوستم داشتم سریع اسمش رو گفتم باعث کف کردنش شدم!!! البته حق هم داره عاشق اون پسره شده :))))) به چشم برادری خووووبن خیلی ایشون! (وبلگم رو به این دوستم ندادم ها وگرنه گه می خوردم راجع به عشقش این جوری بگم)
خلاصه این تقریباً اولین کامینگ آوت زندگیم بود! چون واسه اولین آدم استریتی بود که این کار رو کردم :)
پ.ن: این روزا نمی دونم فقط مشکل منه یا کلاً اینترنت سرعتش خرابه؟! به هر حال ببخشید اگه دیر اومدم  یا نتونستم واسه پستای پیشینتون پاسخی بدم! این رو فقط بدونین که خیلی دلم واستون تنگ شده بود و کلی این چن روز اعصابم داغون بود‌:(
بوووس

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

من، مامان، داداش، گاگا و گرایش های جنسی!!!

    پریشب من و داداشم ریختیم اتاق مامان بابام! بابام داشت اون ور روزنامه می خوند! من و داداشم چپوندیم خودمون رو پیش مامانم!
صحبتمون گل کرده بود حسابی که نمی دونم چی شد یهو کشید به خانوووم گاگا! بعد صحبت این شد که گاگا تو آمریکن آیدِل اومده و اینا! بعد داداشم که خوراکش شوخی و اذیت منه گفت: آره این(من یعنی) نسلشون کثافته و اینا، همه اشون مثه گاگان! مامانم هم که به خاطر من فقط گاگا و ریهانا و این اراذل اوباش رو تحمل می کنه تا دید فرصت هست، شروع کرد به بدی گفتن از خانوووم :(((( بعد یهو شلوغ بازی درآوردن و کلی خندوندنم که دیدم زدن جاده خاکی!
لای حرفاشون کلمه دوجنسه رو شنیدم که دیدم بله!!! واسه خودشون بریدن و دوختن!!! گاگا دوجنسه هستش!!! :)))))
من هم شروع کردم به توضیح که دوجنس گرا نه دوجنسه! داداشم گفت: همون بایشکچوال دیگه! گفتم بعععله!!! بعد مامانم گفت یعنی چه جوریا؟؟؟ من هم گفتم یعنی هم با زن هم مرد! مامانم گفت آهان دیدم یه فیلم ازشون! یه مرده بود زن و بچه داشت و با یه مرده هم دوس بود... بعد باز دادشم با شوخی و اینا شلوغش کرد و گفت آره بابا اینا آشغالن!! مامانم هم پشت سرش!
من یههههو بهم یه حسی دست داد مثه پیامبرایی که باید یه قوم نادان رو آدم کنن! گفتم عزیزان من(البته این ترجمه اون فحش هایی بود که به جفتشون!!!! دادم هاااا) :)))) گفتم به کسی چه که گاگا دوجنس گراس؟ بعد دادش گرام بنده شروع کرد به ریختن در و گوهرای مغز ریده اش!!! :))) گفت آقا طبیعت میگه زن با مرد! اینجوری چی میشه آخه؟ منم گفتم مگه فقط می خوای توله پس بندازی؟ تو که خودت داعیه روشن فکریت کون آسمون رو پاره کرده! همینجوری می حرفیم ما ۲ تا کلاً، سعی کردم باهاش مثه آدم بحرفم ولی فایده نداشته :))))
بعد همین جور جو با شوخی و خنده بودا! نه این که حالا دعوا! بعد دیدم یه امیدایی بهشون هست! داداشم گفت حالا باز گی و لز قابل قبولتره! بعد صحبت این شد که اینا بیماری روانیه همه اش! من هم گفتم بیماری روانی رو چی تعریف می کنی! گفت اَبنورمالیتی!!! من گفتم گه خوردی تو!!! بیماری چیزیه که یا به خودت یا به دیگری آسیب روحی با جسمی بزنی! یه ذره فکرید دید بد نمی گم! من هم چسبوندم تهش که مثلاً بچه بازی و سکس با حیوونا مریضیه! ولی بقیه گرایشا عیب نداره!
بعد خیلی جالب بود بهش گفتم مثلاً یه مرد هتروسکچوال اگه بعد یه مدت به زنش خیانت کنه مثه این نیست که یه مرد بایسکچوال بعد یه مدت بره با یه مرد دیگه و به زنش خیانت کنه؟ گفت نننننهههه!!! :-o
می خواستم سرشُ با سر خودمُ بکوبم به دیوار!!! هاااان بعد گفت هتروسکچوال یعنی چی؟ هول شدم گفتم یعنی ماها!!! :-&
حالم از خودم داشت بهم می خورد!!! یه جا هم وسط شوخی و اینا دید من هی دارم طرفداری می کنم، گفت مگه شما همجنسگرایی؟؟؟
نمی دونم چی گفتم که پیچید!
آخرش هم مامانم پیگیر فیلم خوب شد و داداشم گفت بروک بک مانتین رو می دم ببینه! من هم با یه احساس غرور خاصی گفتم من هم می تونم بهت The Kids Are Alright رو بدم! گفت آره آره بده!
خلاصه کلی به LGBT خدمت کردم من این ۵شنبه!!!‌:))))))
پ.ن: بچه بودم برف دوس داشتم!
الان هم دوس دارم ولی اگه یه آدم علاف باشی، بشینی خونه دم شوفاژ و روی کاناپه جلو تله ویزیون دراز بکشی چیز میز کوفت کنی فیلم ببینی!نه این که بری از صب تا شب دانشگاه تو یخ و برف!!۴۵ دقیقه تو راه باشی تو اتوبوس و تاکسی! :(((( حالا شانس آوردین سرما هنوز نخوردم وگرنه اون قد غر میزدم که خودتون ببندین برین صفحه رو :)

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

متامورفوز

    هم الان پیش پات داشتم با خودم می فکریدم که من چجوری شد که این جوری شدم؟؟؟ امیدوارم تایتل پست گمراهت نکرده باشه! من نه گِرگورم نه یه سوسک زشت نه بازیچه دست کافکا! ولی من واقعاً کلمه ای بهتر از این پیدا نکردم!!!
کی فکرش رو می کرد؟؟؟ واقعاً کی؟ من خودم کفم می بره خودم رو با ۲ سال پیشم مقایسه می کنم! اصن این منم؟؟؟
من یه آدم ضایع بودم! جدا از ظاهرم که اضافه وزن داشتم و تیپ و استایلم هم خیلی بیشتر از سنم بود( الان دیگه  هیچکدومش نیستمااااا) ، باطنم هم خیلی متفاوت بود!
     نمی خوام بگم بد! می خوام بگم ااااااافتضضضضاح!!!! من هموفوب بودم تا حدودی! خودم رو از واقعیتم می روندم! همیشه با خودم می گفتم: خب هم جنس گرا ها بیمارن و دلم براشون!!!!! می سوخت! ببین کاملاً به گرایشم آگاهی داشتم و سعی در ردش هم نداشتم ها! ولی اصن واسم اون موقع این چیزا بیشتر شبیه شوخی بود! یعنی محدوده فکریم تو این زمینه می خوام بدونی چقد کوچیک بوده! من تا ۲ سال پیش، با این که میل جنسیم رو کاملاً درک کرده بودم، با این که یه بار، نه حالا دیوانه وار ولی تا حدود زیاد عاشق هم شده بودم، باز هم پا فشاری می کردم رو این که می تونم ازدواج کنم و مثه دیگران باشم! نمی دونم چی ولی حدس می زنم همون شیفتگیم به عشق دومم که برات کلی گفتم و پذیرفتم که مسخره هم بوده اون علاقه، همون سبب شد که من یه تلنگر خیلی محکم به خودم بزنم! یا بهتره بگم یه تلنگر بهم زده شد!
من از اون موقع عوض شدم!!! زمین تا آسمون! زمممممییین تا آسموووون!!!!
   من دیگه هموفوب نبودم چون فهمیدم تنهام! دیگه ترنس ها و گی ها و لز ها و بای ها(که البته نمیدونستم تا اون موقع فرق میونشون کلاً چیه) رو عجیب و روانی نمی دونستم! هرگز یادم نمیره! هرگز!!! بهار ۸۹، آخراش! خرداد یا اردیبهشت! همون موقع هایی که حس می کردم عاشق شدم دوباره! می دونم خنده داره ولی واسه من نه! درسته یه توهم لعنتی بود! درسته مدت ها حتی می ترسیدم درباره اش حتی با هم حس هایی که بعدها شناختم حرف بزنم، ولی عوضم کرد!!! ناراحتم می کنه! هنوز هم! چون هنوز هم فک می کنم به اون با هر پسری که شبیهشه حس دارم! ولی دیگه واسم مهم نیست! اصن فرض می کنم عاشق یه استریت دست یافتنی شده بودم! مهم اینه که اون من رو عوض کرد! و من از روی این نیروی وحشتناک عظیم عشق موتورم روشن شد! متامورفوز شروع شد! پیله ام رو پیچیدم دورم! می رفتم که آماده شم واسه یه دگردیسی!
شاید نخستین گام تو این راه واسه من، آشنایی با وبلاگ های هم حس هام بود!اینا از اولین وبلاگها بودن! البته بعضی هاشون تغییر کردن از اون موقع!


یادداشت های دوموزی ،نیم بوسه
hanoozkhabam
our little dictatorship،همین که هست 4،سکوت تلخ
koooootah
ابژكتيو،پسر
همجنس گرا
هویت درون
بن بست ِ انتظاری ، نقطه چين ها . . ، سبـــــزآبـــــی، عزیزم...خوابی؟، غریبه و ....
   و کلی وبلگ دیکه که الان یا نیستن دیگه یا با شرمندگی یادم رفته!!! خوندن اینا من رو با یه دنیای قشنگ و اعتیاد آور آشنا کرد! هر روز اگه بگم بهشون سر میزدم اغراق نکرده ام! با تلخ و شیرین و دعوا و آشتیشون پیش رفتم! 
دومین فرق عمده ام تو روابطم با آدما بود! من خیییلللییی اجتماعی نبودم! یعنی خجالتی بودم! نه منزوی ولی تیپ ۵ محسوب می شدم! مشاهده گر صرف! یه دژ دورم می کشیدم! تو این دژ من بودم و کتابام و خونواده ام و تعداد انگشت شماری دوست صمیمی! همیییین! تو برخورد با آدمای جدید خجالتی  بودم! آروم و منطقی باید جلوه می کردم! شیطونی هام، اگه اصن شیطنتی می کردم، فقط تو خونه بود! من تنها هابی زندگیم کتابام بودن!!! نه ورزش، نه هنر، نه حتی خوش گذرونی!!! رقت باره، نه؟؟؟
    ولی رفتن به دانشگاه، پذیرفتن خودم و شانس داشتن چند تا دوست خوب(دختر بیشتر) کمکم کرد بفهمم روابط اجتماعی یعنی چی! چجوری میشه دوست پیدا کرد! چجوری میشه محبوب بود!
     من هیچ فشار مذهبی ای از سوی خونواده و اطرافیانم روم نبوده!‌هرگز! ولی خودم مریض بودم! خودم همه اش عذاب وجدان داشتم! هنوز یه ته مونده هایی از مزخرفاتی که تو راهنمایی و دبیرستان تو کلمون کرده بودن ناراحتم می کرد! نکنه من هم برم جهنم! نکنه پوچ گرا شم! آخرش چی میشه یَنی؟ خدا همه اش داره من رو می پاد که مچم رو بگیره؟
گام سوم همین داستان باورهام بود! همه چی رو ریختم دور! ولی حواسم بود که آدمی که به هیچی باور نداره مثه یه انسان نخستین زندگی می کنه!! باورم رو گذاشتم رو انرژی مثبت، رو نیکی و شاد زندگی کردن! ویکا، کارما، زروان و هر چیزی خوبی که با ذات خوب بشر کار داره! به کسی بدی نکن و اگه کسی بهت بدی کرد، پاسخش رو بده! هر کاری هم بکنی چه خوب چه بد بی جواب نمی مونه! یا تو همین زندگی کارما جوابت رو میده یا تو تولد بعدیت!
    چهارمین تغییر من تکنولوژی بود! من یه نِرد بودم تو زمینه کامپیوتر و این چیزا! نه این که حالا الان خیلی بلد باشم هاااا! ولی دست کم الفباش رو می دونم و کار روزانه خودم رو خودم راه میندازم! با فیس بوک آشنا شدم! خدا می دونه این پدیده چقدر کمکم کرده و می کنه! وبلاگ نوشتم، کاری که فکرش هم نمی کردم یه روز بکنم!
    علائقم رو عوض کردم! موزیکی که گوش می کردم رو تغییر دادم! رفتم تو کار هنرمندا! مطالعاتم بیشتر آنلاین شد تا کاغذی! فیلم دیدم! بیرون رفتم! زیااااد! تو دل آدم ها! جاهای شلوغ، جاهای خوب! جاهایی که دوس داشتم! جاهایی که مِین استریم همه چیز رو توش می تونستم درک کنم! مهمونی رفتم! سفر کردم! رقصیددددم! مست کردم! خندددددیددم :) یه کلمه رو بردم: لذت!!!
   رو پای خودم وایسادم، ترسام رو کشتم! کار پیدا کردم. تصمیم گرفتم از هر چیزی که واسم سودی نداره بِکَنم! دیگه حتی به سیاست و این چیزا حتی یه ذره هم فک نمی کنم! اخبار گوش نمی دم تا جایی که بتونم! تو کار مردم دخالت نمی کنم تا جایی که بتونم! به من چه؟ :))
به ظاهرم دست بردم، نظم تنم رو به هم زدم! به خودم سختی دادم تا به اون چیزی که می خواستم برسم!
    من کمال گرا به دنیا اومدم و همین طور هم از دنیا میرم. ولی نمود این پرفکسیونیسم رو تو این ۲ سال دیدم! واسم داره تجلی پیدا می کنه و من رو به خیلی جاها میرسونه!
    همه اینارو مدیون همون عشقم! و یه اعتراف دیگه! دیگه نمیدونم عشق یعنی چی!!! چون من هر لحظه عاشق میشم!
یا تو خاطراتم، یا با یه پسر جوون و جذابی که تو تاکسی و اتوبوس کنارم نشسته، یا با یه مرد سی و خورده ای ساله ای که وقتی رفتم خرید دیدش می زنم! من نمی دونم چِم شده! این شهوت نیست، هوس نیست! ولعه! ولع محبت! هر چند از گدایی عشق بیزارم ولی حس می کنم، درسته قوی ام، خیلی هم قوی! اما این رفتارام، این دلبستنای زود به زودم و فارغ شدنای مسخره ام همه اش از یه چیز میگه! نمی خوام واسم دعا کنین و بگین که ایشالا نیمه گمشده ات رو پیدا می کنی! می دونم چون دوسم دارین می گین! مرسی x:
 می دونم این هم انرژی مثبته ولی خودم به این باور دارم که یه روز، یه جا، بهش می رسم! 

    خیلی حس عجیبیه! از خودم بدم نمیاد چون تعهدی در کار نیست! ولی این که روزی صد بار بتونی عاشق شی جالبه! یه جور آمادگی و میل به دو تا شدن :)))) دوس دارم حالت الانم رو!!! مثه حس آبستن بودن از یه بچه تپل و خوشگله! که هر روز از نو نطفه اش بسته میشه!
   این منِ نو، سخت نو شد ولی خب قدرش رو خیلی میدونم! دلم واسه بعضی از فیچِرای منِ کهنه ام تنگ شده! کتاب کم تر وقت می کنم بخونم گرچه ویکی پدیا و آثار ادبی ای که تو دانشگاه می خونیم تشنگیم واسه خوندن رو سیراب می کنه! مثه قدیمام مودب نیستم، آروم نیستم! ولی می بینم که این یه ذره بی ادب بودن و شرتر شدنم هم واسه خیلیا خوشاینده! 
اون قدر که تغییراتم زیاد بوده و دوسشون دارم  نمی دونم از کی یا چی ممنون باشم!!
   فقط یه چیز رو می دونم، بدون عشق و بدون تو و تو و تو یکی و چن تا دیگه از دوستای واقعی و مجازیم و همینطور بدون بهتر شدن شرایط و جو روانی زندگیم، هرگز نمی تونستم این متامورفوز رو آغاز کنم! 
   این تازه آغاز یه راه دراز که باید ازش بگذرم! این تازه آغاز راهه...
 

 

۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

من تو می شوم


شوپن

من

شب


زیر هجمه سخت برف و بارون

آوای دلنشین اون توی ناودون


من از تو پر می شوم

من چه راحت تو می شوم

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

آوا :((((((

   چرا آوا برنده نشد؟؟؟ :(((( من الان به کجا میتونم اعتراض کنم!؟؟ آخه چرااااا؟؟؟ اون آهنگ مرد من سیمین غانم رو که خوند دانلود کردم هههههی می گوشم ذوق مرگ می شم!!! :))

پ.ن: ساعت ۱ امتحان میدترم فنون و صناعات ادبی دارم! ۱۰ نمره از کل! نصفش رو بیشتر نخوندم! دعا و این حرفا دیگه! یادتون نره! DDD:

۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

واپسین تپش های عاشقانه قلبم



من هنوز هم دوستت می دارم

با تمام وجود

از نهایت عشق

من هنوز وقتی تو را می بینم

قلبم طوری دیگر می تپد

هنوز هنگامی که ذره ای از تنم، بدن برهنه ات را لمس میکند به اوج میرسم

و این ها همه واپسین تپش های قلب من بودند

چون دیگر عادت کرده ام به آغاز همیشه تندتر زدن قلبم

دیگر نمی توانم به یاد آورم که قلبم همیشه با چه سرعتی میکوبید بر سینه پر دردم

چون اینها همه واپسین تپش های قلب عاشق من اند

آخرین زنش های دل تنگم

و از این پس عادت خواهم کرد به این گونه بودن

هر چه می خواهی نامش را گذار

دیوانگی، شیدایی، والگی

من همین خواهم ماند

و هر جا، هر زمان به دنبال او خواهم گشت

دل به دل او خواهم بست



واپسین تپش های عاشقانه قلبم را به کسی خواهم داد، که مرا دوباره عاشق بکند

که مرا با یک نگاهش آتش بزند

و مرا با صدایش آرامش بخشد

به کسی هدیه اش خواهم کرد که سبب شود باز هم تندتر تپیدن هر تپش قلبم را

تا به حد درد، انفجار

و سپس آرامش




من هنوز هم بدنبال آن چشمان با ارزشی میگردم

که میان اینهمه مردمان

مرا برگزیند آنی



۸۹/۷/۴

من چِمه؟؟؟


از این سفره ی سرد و خالی
از این سر پناه خیالی
نجاتم بده ، نجاتم بده
از این خواب عاشق کش بد
از این فکر باید نباید
نجاتم بده ، نجاتم بده
از این صحنه ی پر هیاهو
تو از ترس چاقو در آهو
نجاتم بده ، نجاتم بده
از این لحظه های کشنده
از این ضجه های زننده
نجاتم بده نجاتم بده
نجاتم بده نجاتم بده
نباید بذاری ستاره بمیره
نباید دل شادی ما بگیره
نباید که این ترس دوری بریزه
همین وحشت از تو مردن عزیزه
همین نم نم غم ، کنار تو خوبه
چه خالی ، چه پر ، مثل شعر نو خوبه
جهان با تو سرریز و لبریز رنگه
کنار تو آوارگی هم قشنگه

پ.ن:
عاشق گوگوشم
همین

۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

!!!Womanizer

   امشب با دوست دوران دبستان تا دبیرستانم رفته بودم تئاتر یکی دیگه از دوستای زمان دبیرستان! تو گروه موزیکش بود البته  نه بازیکرا! :) قبلش من و این دوستم رفتیم کافه تئاتر، همون بغل گوش تئاتر شهر که اولین بار با ۲ تا از بچه های وبلاگی رفته بودم! :)) اونجا این دوستم کلی باهام مشورت کرد، می خواست بدونه چجوری با یه دختری که رفته رو مخش دوس شه! بعدش هم گفت من تو دانشگاه اونا(شهید بهشتی می خونه دوستم) شدم اسوه دختر بازی! من دهنم وا موند که آخه چرا؟ اولش گفتم شاید از رو عکس و کامنت بازیای فیس بوک اومدن دیدن که من با دخترا رله ام! بعد دیدم این چیزا پرایوسیش محدود میشه به دوستام و بس! بعد که دوستم دلیلش رو گفتم کلی خنده ام گرفت! داستان بر می گرده به اردیبهشت امسال که من و دو تا دوست خیلللللی صمیمی دختر که هم کلاسیم هستن، رفتیم کیش ۳ تایی! بعد من قبلش به این دوستم گفته بودم که میاد باهامون یا نه، که واضحه نیومد! حالا دوستای فضول این دوست من آمار من رو هی میگیرن که این دوست تو عجب پافی قدَریه که با دو تا داااف میره سفر! :)))) کلی احساس غرور و اینا کردیم امشب ما!


یه سری دیوونه بازی های می کنم که خودم گاهی خنده ام میگیره! امروز ناهار با مامانم و داداشم و دوس دخترش بیرون بودیم! برگشتن نزدیکای ویلا بودیم، گفتیم یه سر بریم دانمارکی شاید واز بود و یه دلی از عزای شیرینی در آوردیم! سر تخت جمشید یه پسری دیدم هههااااایییی وااااااااییییی!!! اصن حالم بد شد! مثه مااااه! بعد که رسیدیم دم دانمارکی دیدیم حاضر شدن شیرینی معطلی داره، من گفتم من میرم را میرم چون از ناهار سنگینم! صاف رفتم اون سمتی که پسره رو دیده بودم! طبق محاسباتم مسیر رو انتخاب کردم و پس از طی دو تا کوچه رسیدم بهش! دیدم تو ایستگاه اتوبوس تک و تنها نشسته و مشغول صحبت با موبایلشه! من هم رفتم نشستم!‌یه چند تا نگا کردم! زیر زیرکی، زُل زُل! نه خیر شازده پسر مشغول صحبت بود سخخخخت!!! یه ۵ مین نشستم دیدم هیچ خبری نیست! البته من کلاً خیلی رو ندارم که زیاد طرف رو نگا کنم! می ترسم ناراحت شه و از طرفی خودم هم خجالت می کشم کلی! :)) پا شدم اومدم! تا رسیدم به ماشین دیدم شیرینی به دست اعضای عزیز خونواده دارن میرن تو ماشین! خب به موقع رسیده بودم حداقلش! :)))
خلاصه من روانم نژنده! =)))))

پ.ن: باز هم مجبور شدم از پارک دانشجو رد شم امشب! خب چون با دوستم بودم و سر و وضع خیلی مناسبی نداشتم:)))))، یه کم معذب بودم اما دیگه توجه نمی کنم به نگاها! ولی این پارک لعنتی تا ابد رو مخم می مونه! :(  

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

Talk That Talk

 
     دارم می میرم از خوشحالی!!! دیشب رفته بودم شاه نظری خرید! تو اتاق پرُو بودم که دوستم زنگید! خبر مسرت بخش آلبوم جدید رو بهم داد!!اون قد بلند داد و جیغ می کردم که همه تو مغازه نگام می کردن!!
بی صبرانه منتظرش بودم! کثافت نذاشت یه سال بشه از آلبوم پیشینش که دوباره یه کار نو داد! ۲ تا آهنگش رو تا الان شنیدم! ۵ روز دیگه رسماً میاد ولی من تُرنت لیک شده اش رو گرفتم! امشب دی الش می کنم!!! وااااااای خوشحالم ییییینی!! :)))))

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

بیسکسوالیته!

بیسکسوالیته یا همون بایسکچوالیتی به قول انگلیسی ها! یکی از چند تا مسئله حل نشده زندگیمه!‌
نخندینا ولی اصن تو کتم نمی ره! خب از فردا میتونین روم برچسپ بای فوب هم بزنین ولی واقعاً تا حالا بهش فکر کردین؟
نمی دونم چرا ولی این مسئله واسه من به اندازه ای لمس نشدنیه که هموسکسوالیته واسه هترسکسوئل ها!
البته این رو بگم که دوست بای داشتم از میون بچه های وبلاگ نویس! ولی اون خودش هم خیلی مطمئن نبود! از همه حرفای آدمای بای من که این نتیجه رو گرفتم که اون ها معمولاً از نظر عاطفی عاشق یه جنس میشن و از نظر جنسی جذب یه جنس دیگه! من اینجا این رو هم بگم که شده که از نظر عاطفی خیلی جذب یه دخترایی بشم ولی نمی دونم شاید علتش تنها این بوده که هرگز خیلی زیاد به یه دختر نزدیک نبودم! یا شاید از نظر عاطفی باهاشون هم دردی می کنم! یا حتی شاید فقط جو هتروسکسوئل محور سبب این شده! ولی این رو می دونم که اون احساس عاطفی هرگز مثه احساس پسر استریت واسه یه دختر نبوده! هیچ وقت دوس نداشتم که ازش حمایت کنم مثلاً! می دونین چی می گم دیگه؟! و از نظر جنسی هم که ۰٪ هم چیزی نبوده تا الان!:))) 
یه نکته که گاهی واسم هیجان انگیز میشه اینه که خب درسته ما همو ها خیلی کمیم ولی با اضافه کردن بای ها شانس بیشتری واسه یافتن نیمه گم شده هست! گرچه می ترسم یه بای هرگز به وفاداری یه هم حس همو نباشه! به هر حال بای ها هم تحت فشار جامعه ان و شاید بخاطر این آپشنی!!! که دارن، بتونن راحتتر ازدواج کنن و حتی بچه دار شن!
پ.ن: اون آپشن داستان داره ها!!! منظورم توهین نبود. گفته یه آدم معروفه که میگه: بای سکچوال بودن یعنی داشتن آپشن های بیشتر!
حالا واقعاً این جوریه یا اونها از ما خیلی بیشتر عذاب می کشن؟
راستی لیدی گاگا هم بای سکچواله! x: x:x:

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

توضیح+یادآوری

توضیح: درباره نام وبلاگ فک کنم باید یه چیزی رو توضیح بدم! Puer Celestia یه عبارت لاتینه به معنی پسر آسمانی یا بهشتی یا همون پسری از بهشت. پدرم در اومد تا تونستم تو دیکشنری های مختلف پیداش کنم!!! ولی منظورم اصلاً این نبوده که من خودم خودم رو مثلاً پسری از بهشت میدونما! این پسری از بهشت همون معشوق رویا هامه که آرزوش رو دارم! DDD:
خواستم بگم که فک نکنین انقد آدم گه و خودگرفته ای ام! :)))

یادآوری: وبلاگ اعدام برای گناهی نکرده رو اگه آدمای اینکاره بازی باشین باید یادتون باشه! نویسنده اش هم یه پسر محکم و استوار، ولی خب چه میشه کرد، عاشق پیشه و مهربون بود! بلللله خودشه! سامان...
سامان دیگه اون وبلاگ رو نداره ولی الان یه مدته که اومده تو وبلاگ حس من!! خلاصه گفتم که یادآوری بشه که این دوست عزیزمون گرچه زیاد نمیاد وبلاگش رو آپ کنه ولی نوشته هاش، گرچه کم، ولی قشنگه واقعاً!

پی نوشت: برچسپ و تَگ و اینا نداره این پست! مگه حتماً باید داشته باشه؟ :)))



۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

چتر رنگین کمونی+The Latter Days

    می گم هی مورد پیش میاد تو زندگیم شماها هی بگین نه!!! اون از داستان اون هفته استادامون، که البته ادامه ههم داشت دیروز و باز هم با بچه ها بحثش شد من باز هم دفاع کردم از اون داستان محمود غزنوی! این هم از دیروز! این روزا که بارون داره جر میده همه رو (من عاشق بارون بودم و هستم ها ولی تازگی ها دیگه یه کم از خیس شدنش بدم میاد، فقط دوس دارم تو اتاقم بشینم نگاه کنم داره بیرون باد و بارون و طوفان میشه) هی چترای باحال می بینم دست مردم! اون هفته به علت این که چترامون رو هی داده بودیم به عمه و خاله و عمو و سگ و شغال که اومده بودن خونمون و موقع برگشت خیس میشدن، دادیم بهشون!!! :))) خودمون موندیم بی چتر! رفتیم خریدیم!!! اونی که انتخاب کردم رو خیلی دوست دارم!!! سپیده با کلی نوشته های ریز و درشت سیاه روش! ولی خب، حتماً همه تون چتر رنگین کمون دیدین دست مردم! از این روزا هی با خودم می گفتم ببینم می خرم! دیروز تو راه برگشت از یونی بودم که تو صنعت دیدم چتر فروشه بغل خیابون چه غوغایی به پا کرده!!! همین جور ازش می خریدن! یه خروار چتر داشت! لای اونا رنگین کمونی هم بود! ولی من هم دیدم اتوبوس داره میره هم این که گفتم این رو بخرم این و اون تیکه بارم میکنن! واسه همین روم رو اونور کردم که انگار ندیدم! اومدم خونه دیدم یه دونه چتر رنگین کمونی گنده تو جاچتریه!!! :)))) مامانم خریده بود! من هم کلی به به و چه چه که واااای چه جالب من هم از اینا دوست دارم و من هم گاهی این رو می برم و اینا! بعد شب که دادشم برگشت با یه لحن شوخی گفت آخیییی این چتر رو کی خریده! من سریع گفتم مامان که یه وقت به من تیکه نندازه! گفت مامان جون این رنگ مال گی هاس! اگه لزبین شدی بگو ما هم بدونیم!!!‌:)))) من هم یهو از دهنم پرید نه بابا این که شونصد تا رنگه!!! شانس آوردم که مچم رو نگرفتن که بپرسن مگه باید چند رنگ باشه؟؟؟ :))) خلاصه مامانم و من خیلی به صورت نا خودآگاه و تله پاتیک قضیه رو پیچوندیم!!!‌:))))

من نمی دونم چرا انقد این صحبتا میشه! یعنی من انقد انرژی می دم که هی صحبت از گرایشم میشه؟؟؟ حالا موندم کی و کجا این چتر رو ببرم! یونی نمیرم باهاش خیلی تو چشمه! همین پیاده روی و اینا می برمش با خودم!
حالا دیگه بارون نمیاد تا جمعه!!‌:(((
فیلمی دیدم!!!
 The Latter Days
فیلم درباره یه آقای گی هست که Openly  هم گی هستن و به مقادیر معتنابهی خوب و سکسی! آقایی هست به مقادیر بسیار بسیار بیشتری سکسی و خوووووب! منتها این آقای دوم یه مبلغ مورمون هستش! همون فرقه خیلی خشک و عقب مونده مسیحیت آمریکا! داستان تو لوس آنجلسه و اون آقای شماره یک که کریس هست و مو قهوه ای، تو یه رستوران کار میکنه و هم اتاقیش هم یه دختره سیاهه که کلاً این و این دوستاش و همکارای رستوران بچه های پایه و ردیفین! از قضا آقای مبلغ دینی که اسمش آرون هستش  بلوند و خیلی جوووونه،  تو همون مجتمعی میاد برای اقامت که کریس زندگی می کنه! خلاصه اینا لاو ات فرست سایت میشن و این حرفا ولی خب چون آرون خرمذهبیه نمی تونه به خودش بقبولونه که آره!!!
خلاصه اینا یه تیکایی میزنن و یه بار هم  ماچ و  موچ!!! ولی آرون بعدش ناراحت میشه و ان میکنه خودش رو! بالاخره دوستای آرون مچ این دو تا رو میگیرن و موقع بوسیدن هم می بیننشون!

بعد دیگه چون اینا مورمون و خَر تشریف دارن داستان رو واسه رییس کلیساشون که از قضا بابای آرون هست می گن و اون هم آرون رو بر میگردونه به شهرشون! :) اونجا هم این بدبخت رو از جامعه اشون طرد می کنن و این دیپرس میشه و مامان باباش رفتار خیلی بدی باهاش می کنن(از این جا به بعد رو نخونین اگه می خواین فیلم رو ببینین) تا جایی که رگش رو میزنه! بعد هم کریس که خیلی عاشق آرون شده بالاخره شماره اش رو گیر میاره ولی مامانه خیلی بد برخورد می کنه و فحش های خیلی رکیکی میده به این کریس بدبخت! حالا مثلاً خواهر روحانی هم هستا!!! :)))) بعد از این که آرون رگش رو می زنه، مامانه میگه به کریس که دیگه نزنگه چون بخاطر اون بچه اش رو از دست داده! تا این جا فک می کنی مرده آرون! ولی یهو می بینه که این بدبخت رو فرستادن یه جایی که مثلاً از گی بودن نجاتش بدن! البته بیشتر شکنجه اش میدادن! وان آب و یخ و این حرفا! :))))
کریس هم ناراحت فک میکنه این مرده!!! تا این که آرون یه روز می پیچونه اون کانون اصلاح و تربیت!!! رو و بر می گرده L.A و میره خونه کریس ولی اونجا میبینه یه پسر خیلی خیلی جووووون تر لخت تو خونه اس!! و کریس هم بیرونه! خب این هم چون خره و عاشق از فرصت استفاده نمی کنه و ناراحت میره بیرون! بعد میره اون رستورانی که کریس کار میکنه! البته اون این رو نمی دونه! واسه این میره اونجا چون خانم صاحاب رستوران رو که خیلی زن خوب و مهربونیه رو میشناخت از سفر قبلش به این شهر به عنوان یه مُبلغ! خلاصه اینا هم رو بغل می کنن و هپیلی اِور اَفتر میشن همونجا! =))


*من و من*







 من می خواهم دستان او را بگیرم


 من اما


 دستان من را می گیرم


 اینجا من ام که بر من فرمان می رانم


 من ام که عقل را


 بر قلب چیره می کنم


 اما من


 نمی توانم بیشتر از چند ثانیه


 بر من پیروز باشم


 باز هم آن من ام


 که دلم را


 پادشاه تنم می کنم


 من را من، نیرو می دهم


 من میگویم


 من او را می خواهم


 من می خواهم بگویم


 نه، این ناشدنی است


 اما من نمی گویم


 چون می دانم


 روزی


 جایی


 به او می رسم


 چه آرام و با ترحم


 دست من را رها می کنم


 می گذارم بروم


 پرواز کنم


 سبک بال


 من دوست دارم من را


 که از من، منی می سازد


 که هر کسی نمی تواند مانندم باشد


 اکنون که من دستان او را گرفته ام


 در رویایم


 دست کم آرامم


 گذاشتم من


 برای چند لحظه ناقابل


 خوب آرام باشد


 من چقدر من را دوست دارم


 ۹۰\۱\۲۵

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

پایییییز...

    خب به نظر من که پاییز رسماً از آبان شروع شد و امروز هم اولین روز واقعاً پاییزی بود با این بارون فوق العاده قشنگ!
قراره تا هفته دیگه دوشنبه اینا همه اش برون بیاد! بر عکس همه که از هوای ابری دلگبر میشن، من همیشه آرزوم این بوده که همیشه همیشه هوا ابری باشه! نه بارونی ها! فقط ابر! من آخرش هم باید برم لندن  زندگی کنم:))))

این روز نمی دونم چرا تو دانشگاه هی حرفهای مورددار پیش میاد! یه شنبه سر کلاس ترجمه متون ادبی صحبت از شاهدبازی حافظ شد، یکی از بچه هام گفت به استاد که انقد حافظ رو گنده می کنین، تو کتاب دکتر شمیسا ذکر شده که حافظ شاهدباز بوده!من هم نه گذاشتم و نه برداشتم گفتم که اون موقع این مساله عادی بوده و کسی رو نباید بخاطر شاهدبازی متهم کرد و اینا! قلبم خیلی تند میزد! گفتم الان یا استاد یه چیزی میگه یا این دوستم! ولی خب همه چیز یه جور دیگه پیش رفت، استاد باهام موافق بود و بحث هم عوض شد!
سر زبان پارسی هم چهارشنبه پیش داشت صحبت از قوم لوط و اینا میشد که من انرژی دادم و استادمون خفه خون گرفت یهو!‌:)))) (انرژی رو شوخی کردما، من این کاره باز نیستم)
امروز هم با هم کلاسیم(دختر) رفته بودیم میلاد نور ولگردی! بعد صحبت از این شد که همون استاده ترجمه که ذکرش رفت سر کلاس دخترا کلی بل بلی کرده که محمود غزنوی خیلی آدم منحرفی بوده چون با وجود ۴ تا زن عاشق غلامش عیاض (امیدوارم درست نوشته باشم)میشه! بعد این دوست من که انتظار میرفت تا الان خیلی هموفوب باشه، بهم گفت که با استاد کلی بحث کرده و کل کل که آقا این یه چیز طبیعیه و نباید کسی رو بخاطرش سرزنش کرد! منو میگی!!! کف کردممممم اصن! این همون آدمه که کلی تو فحشا و تیکه هاش از ک**ی و چا**ل و اینا استفاده میکنه؟ خلاصه من هم دیدم موقعیت خوبه و کلی گفتم که اگه من بود جر میدادم استاده رو من هم به نظرم این چیزا طبیعیه و اینا!  خلاصه من تو کف ام! شاید کام آوت کردم یه روز واسش! :)))

۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

(Love in Thoughts (Was nützt die Liebe in Gedanken

    فیلم جالبی بود! درسته آلمانی بود ولی از این سیستم چِتی های فرانسوی بود. داستان مثینکه واقعی بوده! مربوط میشه به دهه ۲۰ آلمان! چه عشق و حالی بوده اون موقع ها! اصن من می خوام اون موقع زندگی کنم!


و داستان: یه آخر هفته خوب قراره برای پاول تو ویلای خارج شهر دوستش گونتر رقم بخوره! پدر و مادر گونتر نیستن و اینا می خوان پارتی بدن اونجا! پاول یک دل نه صد دل عاشق خواهر گونتر،  هیلده هستش! همه هم می دونن گونتر گی هست البته این رو یادم رفت بگم! بعد این هیلده خیلی لاشیه! با همه هست و به عشق و اینام اعتقاد نداره!
مهمونی به صورت یه سورپریز واسه هیلده برگزار میشه و یه مشت لش و لوش میریزن تو این ویلا که عین بهشته از زیبایی! خب خیلی زود متوجه میشیم که هیلده در حین همین لش بازیاش، قبلاً عاشق یه پسره تن لش که کارگر آشپزخونه یه کافه هست که هیلده زیاد اونجا میرفته هست میشه! این آقا هانس  هستن! چقدر هم زشته!


از قضا گونتر هم سخت عاشق هانسه! بعد دوست هیلده، اِلی (الی ببین معروف شدی :))))) هم که دختر نجیبیه و هیشکی تحویلش نمیگیره، عاشق پاول میشه! یعنی اَن تو اَنه وضعیت! =))) یه چیزی تو این مایه ها:


در نهایت، پاول و گونتر که هیچ حسی به هم ندارن و اون عکس اولیه هم خیلی غلط اندازه، تصمیم میگیرن پس از این که برگشتن شهر، تو آپارتمان گونتر اینا هم خودشون هم هیلده و هانس رو بکشن، چون باور دارن که عشقی که بهت خیانت کنه یا کسی که عشقت رو بدزده باید بمیره! هانس و هیلده هم خیلی کووووول تو تخت بودن با هم در این حین!
در نهایت گونتر اول هانس رو با ۳ گلوله می کشه و بعد هم جلوی چشم پاول به زندگی خودش پایان میده! پاول هم بی گناه شناخته میشه و فقط سه هفته به خاطر حمل سلاح گرم میره هلفدونی!
نکته اخلاقی: عشق ایده آل و ۱۰۰٪ دو طرفه وجود نداره! :)) (قابل توجه من)
نکته خانوادگی: فیلم کلی صحنه سکس داره، همه با همه هستن یعنی! واسه همین نذارین فیلم رو با خیال راحت تو هال خونتون جلو مامان باباتون! از ما گفتن بود! D:

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

"Tú Y Yo"

    یعنی این آهنگ هاااای هاااایی وااای واااییی!!! یه چیزی تو همین مایه ها! اصن باید بشنوین! خوب کمه واسه این ریکی مارتین به خدا! مااااهه!
این آهنگ ۵مین ترانه آلبوم آخرشونه!  ۳مین آهنگیه تو گوشیم که بیشتر از همه گوشیدمش! اگه گفتین اولیش چی بود؟ :))))
خب ریکی مارتین هنوز کلیپی که توش از یه پسر به جای معشوقش استفاده کنه بیرون نداده ولی این آهنگ شدیداً تم هم جنس خواهی داره مثلاً اون جاییش که می گه "به من همه شوری آن نمکی را بده که دریا دزیده است" یا "به من خشم نگاهت را ارزانی کن" اشاره مستقیم به یه معشوق مرد داره!


"Tú Y Yo"

Que loco amanecer, mordiendo tu sonrisa
چه  پگاه دیوانه واری، در حالی که خنده ات را می گزم 
Y amarte hasta caer, perdido en tus caricias
و عشق ورزیدن به تو تا از پا افتادن، گم شدن میان نوازش هایت
Que bello atardecer, sudando entre las sabanas
 چه غروب زیبایی، در حالی که میان ملحفه ها عرق کرده ایم
Volverte a recorrer, jugando con malicia
دواندن تو و با شیطنت بازی کردنمان
Embrujados, encendidos, indecentes, escondidos
مسحور، شهوت زده، گستاخ، پنهان شده
Mis manos como garras se han prendido de tu piel
دستانم مانند چنگکی پوستت را به دام انداخته اند
Prisioneros de la luna reinventado la locura
ما زندانی های ماهیم، دیوانگی را از نو آفریده ایم
Entre gritos y dulzuras, tú y yo
در میان لذت ها(شیرینی) و فریادهایمان، من و تو
Los momentos sin medida devorándonos la vida
لحظاتی که نمی توان اندازه شان گرفت و این لحظات زندگیمان را فرا می گیرند(می بلعند
Enredados noche y día, tú y yo
شب و روز در هم تنیده ایم، من و تو
Que mágico es dormir al borde de tu cuerpo
چه جادویی است خوابیدن  کنار تو  
Saber que estas ahí dibujándome los sueños
دانستن این که همین جایی، در حالی که برایم رویا نقاشی می کنی
Y al despertar morir, prendido a tu belleza
 و وقتی از خواب بر میخیزم، گرفتار زیبایی تو شوم و بمیرم
Llorar hasta reír, burlando la tristeza
 آنقدر گریه می کنم تا خنده ام بگیرد، و غم را دست بیندازم
Embrujados, encendidos, indecentes, escondidos
 مسحور، شهوت زده، گستاخ، پنهان شده
Tus labios insolentes y atrevidos piden más
 لب های گستاخ و بی پروای تو بیشتر و بیشتر طلب می کنند
Prisioneros de la luna reinventado la locura
ما زندانی های ماهیم، دیوانگی را از نو آفریده ایم
Entre gritos y dulzuras, tú y yo
در میان لذت ها(شیرینی) و فریادهایمان، من و تو
Los momentos sin medida devorándonos la vida
لحظاتی که نمی توان اندازه شان گرفت و این لحظات زندگیمان را فرا می گیرند(می بلعند
Enredados noche y día, tú y yo
شب و روز در هم تنیده ایم، من و تو
Dame la sed que el agua no apaga, dame la sal que el mar se robó
 به من تشنگی ای بده که آب هم نتواند رفعش کند، به من همه شوری آن نمکی را بده که دریا دزیده است
Bebe de mi boca desesperada, déjame bañarte con mi sudor
 از کام ناامید و مایوس من بچش، بگذار تا با عرق تنم تو را بشویم
Dame la furia de tu mirada, dame el veneno de tu pasión
 به من خشم نگاهت را ارزانی کن، به من زهر شهوتت را منتقل کن
Deja tu perfume sobre mi almohada, para respirar de tu olor
 بگذار عطرت روی بالش من باقی بماند، تا بتوانم بویت را استشمام کنم
Prisioneros de la luna reinventado la locura
ما زندانی های ماهیم، دیوانگی را از نو آفریده ایم
Entre gritos y dulzuras, tú y yo
در میان لذت ها(شیرینی) و فریادهایمان، من و تو
Los momentos sin medida devorándonos la vida
لحظاتی که نمی توان اندازه شان گرفت و این لحظات زندگیمان را فرا می گیرند(می بلعند
Enredados noche y día, tú y yo
شب و روز در هم تنیده ایم، من و تو

Shelter

   خب خب خب... این فیلم خیلی پرآوازه اس! من که اصن یه موقعیه اونقد اسمشو شنیده بودم که فک می کردم سریاله این! :) در مقایسه با خیلی از فیلمهای دارای مضمون LGBT مالی نبود(حالا انگار من چند تا کلاً دیدم) ولی خب به دیدنش می ارزه! داستان درباره یه پسره اس به نام زاک که یه خونواده داغون داره و وضع مالیشون هم خوب نیست! اوقات فراقتش گرفیتی می کنه و موج سواری! از قضا با برادر بهترین دوست دوران بچگیش که یه پااااااف به تمام معنای خوب و پولداره، شاون  روبرو میشه که اون هم موج سواری میکنه! خلاصه اینا عاشق هم میشن و یه سری مشکلات درونی این آقای زاک که میخواد بره دانشگاه هنر ولی پولش نمی رسه، از اون طرف هم یه خواهر لش داره که یه بچه پس انداخته و همه اش پی عشق و حالشه و این زاکه که باید به خواهر زاده اش برسه و نقش پدر رو ایفا کنه!

آخرش هم اینا Happily Ever After میشن و آشتی و حل مشکلات و اینا! بچه خواهره رو هم میارن پیش خودشون خواهره هم میره با دوس پسرش پی کار و زندگیش تو یه شهر دیگه! وااای چقدر از این شخصیت خواهره بدم میاد!
حالا نکته ای که می مونه اینه که من با دوست خوب وبلاگ نویسم ادی که کامنت بازی می کردیم یه بحثی رو مطرح کردیم که می خوام نظر شما رو هم بدونم! به نظرتون زاک بیسکسوئل نبود؟ آخه اولش دوست دختر داشته و سکس هم داشتن مثینکه! بعدش هم این که خیلی از نظر احساسی زمخت بود! یعنی عین این پسرای گاو و گوسپند استریت بود تو کل فیلم! :))) حالا می خوام بدونم چن نفر با من موافقن

چه فازیه!؟

    با مامانم امشب راهی خونه یکی از فامیلا شده بودیم! بعد یه سال اومده بودن ایران و می رفتیم که یه شب خوب رو بگذرونیم! خب از معدود موقعیتایی بود که دسبند رنگین کمونیم رو دسم نکرده بودم! گفتم به خودم واسه چی؟ اینا که پسر ندارن، دختر دارن! بعد هم اون ور آب همه می دونن رنگین کمون مال گی هاس! حالا دنبال دردسر می گردی؟ :)))
سر چهارراه میرداماد شریعتی به بد ترافیکی خوردیم! تو اون ترافیک دو تا بچه دست فروش بودن! یه پسر ۷ ساله و یه دختر یه ذره بزرگتر! کلاً در مواجهه با مستمندا خیلی شرمنده میشم! یعنی یه حال بد هاااا! بد از یه ورم اگه ول کنم خودم همه پولم رو می دم بهشون، واسه همین روم رو سخت می کنم می گم نمی هوام یا ندارم یا یه مزخرف دیگه! خب اون لحظه ای که با دلسردی میرن دنیا رو سرم خراب میشه! ولی دیگه چاره ای نیست! منطق می گه به من ربطی نداره! ولی خب احساس...
اون پسره اومده با یه بسته چسب، گفتم نمی خوام! اصرار کرد، باز هم گفتم نه! رفت! دختره داشت میومد، شیشه برقی رو دادم بالا! هنوز یه ذره مونده بود که تا ته بیاد بالا که دیدم از دست کوچولو و مشت شده اش یه پودری ریخت تو ماشین روم! اول فکر کردم پودر بیسکوییتی نون خشکی، چیزیه! یه کم عصبی شدم ولی گفتم گناه داره! هیچی نگفتم! مامانم هم ندید! بعد که دقت کردم دیدم پودر نیست! گله! یه مشت گل پر پر شده، فکر کنم گل ناز بود! یهو بغض کردم! تو دلم گفتم فاااک!
این چه دنیاییه؟ چه فازیه؟ این همه اختلاف طبقاتی واسه چی! این همه بی فرهنگی و در نتیجه به دنیا اومدن این همه بچه بی گناه تو فقر یعنی چی! این بچه جواب کدوم گناه نکرده ای رو میده؟ پادافره چیه این زمدگی سگی؟  و از اون طرف این همه بی رحمی آدما نسبت به هم نوعاشون یعنی چی!خیلی ها رو دیدم که به اینا فحش میدن و اذیتشون می کنن!  خب حالا به این بیچاره ها کمک نمی کنی، دیگه کس شعر نگو که اینا باندن! اینا الَن بلَن! خفه شوووو فقط... آخه یه روز می تونی جای اینا لای ماشینا باشی؟ :(

گاهی وقتا، نه نه! همیشه! آره همیشه فک می کنم خدا رو شکر که گی ام! واقعاً می گم! با این که خیلی اوقات جوش میارم و می گم لعنت به این دنیا که شانس یه بار مثه آدم زندگی کردن رو ازم گرفت، ولی همیشه وقتی آروم و منطقی ام می گم من چه قدر خوشبختم که گی ام! که اقلیت ام! که درد  کشیدم تو ۲۰ سال زندگیم! واسم مهم نیست که یه کم دیر از مرحله انکار دراومدم! اصن اهمیتی نداره که واسه این که هم رنگ جماعت شم یه موقعی هم کلاسی ترنسم رو مسخره می کردم! اصن مهم نیست که یه موقعی خیلی گه بودم! گنده دماغ بودم! نه! مهم نیست! چون الان دیگه اونجور نیستم! الان دیگه با اون هم کلاسیم دوستم و ازش همه جا دفاع می کنم! الان اگه کسی بگه این بچه های دست فروش باندن، بهش میگم مطمئن باش اگه وضعش خوب بود نمیومد اینجوری عذاب بکشه! الان اگه کسی یه آدم فلج یا چلاق رو مسخره کنه خیلی جدی بهش می گم بذار تو زندگیت یا زندگی بعدیت سرت بیاد تا بفهمی یعنی چی!
نمی خوام بگم مقدسم و هیشکی رو مسخره نمی کنم! نه، بر عکس! من خیلی هم آدم دلقک و لشی می تونم باشم و همه رو هم می تونم مسخره کنم! اما حواسم هست! می دونم کِی و کجا! می دونم نباید کسی رو بخاطر فقر، جنسیت، علت جسمی، نژاد و یا ظاهر مسخره کرد! کسی رو مسخره می کنم که پر رو باشه! شاخ باشه! یا زمانی که فقط و فقط واسه خنده باشه نه واسه تحقیر طرف! اون هم نه این که تو روی یارو! می فهمی وقتی میگم فقط واسه خنده و دل خودت یعنی چی؟ یعنی مسخره کردنت از روی عقده نباشه! از کینه نباشه!
شاید متناقضه ولی من قوانین خودم رو دارم! چند بارم شده دوستام شوکه شدن وقتی وسط مسخره کردناشون یهو ان کردم خودم رو و شروع کردم به موعظه خوندن! خب از آدم دلقکی مثه من توقع نمیره! خب نمی فهمن که هر چیزی رو نباید مسخره کرد دیگه!‌:)
ولی واقعاً اگه گی نبودم به این جا نمی رسیدم! من واقعاً از تمسخر کسایی که ذکر کردم رنج می برم و بی پروا با مسخره شدنشون مبارزه می کنم! No matter مخاطبم کیه! حتی اگه بهترین دوستم هم باشه جلوش وا می ایستم! چون با تمام وجودم درد  مسخره شدن رو چشیدم!
هویتم، جنسیت پیچیده و نامعمولیم! همه رو دوس دارم! چون حداقل بهم حسی رو داده که ۹۹٪ یه مشت حیوونی که اسمشون رو گذاشتن آدم، ازش بی بهره ان!
پ.ن: ببخشین واسه فحشا! نمیشه نداد :))