۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

زندگی کوتاس! مثه عمر یه آنتی فیلتر خوب یا اعتبار یه وی پی ان!

    بدترین حسه که اینترنتت کامل نباشه و نتونی توش راحت بچرخی! پولش رو بدی، وی پی ان هم بگیری، بعدش هیچی! تنها سایتی که وا میشه ویکی پدیاس! حالا من به ۱۲۸ رضایت دادم ولی نه دیگه این که هههییی فیلتر باشه :)) این چن روز، یا بهتره بگم چند دو جین روز :)))) خیلی ناراحت بودم که نمی تونم بیام و بهتون یه خبر خوب بدم! :)
امتحان شهر رو هفته پیش دوشنبه قبول شدم! باااااورم نمیشه که دیگه از شر فکرش و ۲شنبه ها صبح ساعت ۵ پاشدن و تو سرما معطل شدن راحت شدم!
    و این رو می خواستم بگم که این قبولی رو مدیون قانون جاذبه هستم، گفته بودم که بهش اعتقاد دارم. تا حالا چند بار نتیجه اش رو دیدم! چه سر کنکوررم، چه عمل های جراحیم! چه کلی چیزای مالی و خونوادگی دیگه! یه بار امتحان کنینش! کتاب راز  رو می گم! ضرر نداره بخدا!
   هنوز تو کامنت دادن مشکل دارم اساسی و دارم سعی می کنم! اون کامنت رو هم به زور تونستم بفرستم!
دوستون دارم خونواده مجازیم!
                  

 بوووس

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

درد دل ۱

امروز به یه نتیجه ای رسیدم!
یه جا تو زندگیت به این می رسی که هیچی دردت رو دوا نمیکنه! می دونی بدترین جا کجاست؟
اونجایی که با خودت می گی مرگ هم نمی تونه راه روشنتری رو پیش روت بذاره!
شاید البته به خاطر باورهای منه، من باور ندارم که وقتی مردی، همه چی تموم میشه! من به یه چیزی مثه سمسارا اعتقاد دارم! و این آزار دهنده است! این بده چون اگه به این هم باور نداشتم و دست کم پوچ گرا بودم، دیگه مرگ برام انقدر ترسناک نبود!
ولی این جوری می ترسی که اگه خودت رو بکشی، تو زندگی بعدیت چی میشی؟ نه بخاطر این که خودکشی گناهه! بخاطر این که مطئن نیستی که تو این زندگیت به اندازه کافی کار خوب کردی یا نه!
من مذهبی نیستم ولی تنها چیزی که می تونه من رو نسبت به این همه بیعدالتی دنیا آروم کنه، همین قانونه! هر کاری بکنی باید پاداش یا پادافرهش رو بدی!
همین باعث شد امشب بفهمم واسه چی از مردن می ترسم! و بفهمم که دردم چیه!
می دونی خیلی فرقه میون فقر و مشکل من! میون ظلم عقیدتی و مشکل من! میون علت و نقص جسمی و مشکل من!
من نمیگم من از یه کور بدبخت ترم، نه! اون هم محکومه! ولی من در برابر مشکلم ناتوانم! این جاست که می بینی ای بابا! مرگ هم دردی ازت نمی تونه دوا کنه! اگه باز هم این طور بدنیا اومدی چی؟
از یه طرف هم می گم به خودم که ولش کن الان دِپ زدی! سخت نگیر! ولی بعدش که فک می کنم می بینم که من وقتی خوشحال هم هستم، فقط دردهام رو فراموش  می کنم! فقط همین! اونا سر جاشونن! من یه جی اَم! حالا یه شاد یا ناشاد!
بعد می فهمی که از چه چیزی محروم شدی! بخدا که اگه همه مردم دنیا  و همه دولت ها هم پشتیبانی ۱۰۰٪ از جی ها و بقیه کمینه ها بکنن، باز هم مشکل من یکی سر جاشه! من بقیه جی ها رو نمی دونم! خیلی ها جنده ان و تنها دغدغه شون گیر مامورا افتادنه! خیلی بکن در رو هستن و فقط به فکر راحت تر گیر آوردن اون جنده هان!
من دردم این نیست! من دردم همین کمینه بودنه! همین نگاه های عجیب همه بهمه که بخدا نه دست دولت هاست نه دین ها!
حتی دست خود مردم هم نیست! چون این تفاوت لعنتی بنیادی اِ! این درد رو هیچ وقت نمیشه جلوش رو گرفت!
این که بفهمی اقلیت بودن بده، این که بدونی باید به حقوق دیگران احترام گذاشت، هر چند اقلیتن و ضعیف، این فقط بدترت می کنه!
می دونی چرا؟ چون اون میلیون ها آدم اون بیرون، اون استریت ها، اون سپید پوستای اروپای شمالی، اون خیلی ثروتمندا، اون مرد سالارا، اونا آدم نیستن، حیوووووون اَن! چون تو زندگیشون حتی یه بار هم پاشون رو تو کفش ما و هزاران اقلیت دیگه نمی ذارن ببینن این قالب تنگ که اونا یا مسخره اش می کنن یا نابود، داره ما رو جر میده! داره خفه مون می کنه!
شاید بگین این ها همه اش حرفه، چون من تو بدترین شرایطم این رو می گم! ولی نه! من به بدتر از خودم هم فک کردم!
من فک می کنم بدبختتر از ما، آدمای هستن که طبق استانداردای دنیا بیمار روانی محسوب میشن! بچه باز ها، سادیسمی ها!
من به اونا هم فک می کنم! میگم همیشه با خودم که اون پدوفیل رو باید کشت تا به بچه ای تجاوز نکنه؟ اون مگه آدم نیست؟ یه آدمی که سادیسم داره و خوب نمیشه، چه گناهی کرده؟ خودش خواسته؟ من از این آدم ها اصلاً  دفاع نمی کنم، فقط می خوام با خودتون فک کنین که: خب که چی؟ چرا بعضی ها ناخواسته متفاوتن؟
این رنجم میده که هیچ جوابی آرومم نمی کنه! پاسخایی از این قبیل: عزیزم نگو این حرف رو، تو خاصی! یا: خدا دوسِت داشته که بهت داره رنج میده! حتی: یه روز به عشقت میرسی، من می دونم!
اوکی اینا همه قشنگه، همه انرژی مثبته، همه باعث میشه که دووم بیاری این زندگی زهرمار رو! ولی بخدا من مرضم دوست پسر داشتن نیست! آرزومه، ولی می دونم که اون هم هزار تا داستان داره! و از اون داستان ها هم که بگذریم، ماهیت پرسش من سر جاشه!
کی مسئول منه که همو بدنیا اومدم؟؟؟!!! خدا؟ طبیعت؟ کارما؟ پدر و مادرم؟ من حرفم اینه که این همه افراط یعنی چی؟ چرا هر کدوم از این عوامل بالا باید بتونن انقد یکی رو بدبخت کنن؟ کی و کجا و بدست چه کسی من پاسخ این سوال رو می گیرم؟ پس از مرگ؟ اون موقع می خوام چی کار؟ قبل از مرگ؟ از کجا معلوم قانع شم، و حتی بشم، از کجا معلوم که پاسخ من همین باشه؟

عامل تو زندگیم کم نیست که غمگین باشم، زیاد هم نیست! بچگی سختی رو گذروندم! محیط آرومی نداشتم! وسواسای فکریم دیوانه ام می کنن! تنهام!!! می ترسم! اینا همه قبول، باعث میشن که ذهنت به سمت این چیزا بره! ولی گفتم، اگه اینا نباشه، مشکلت سر جاشه! و تو فقط داری مثه احمق ها(که البته بهترین راه خوشبختیه) اون ها رو فراموش می کنی!

پ.ن: این کتگوری جدیده! درد دل! درد دل معنیش این نیست که خیلی ناراحتم! معنیش اینه که دارم رئالیستیک فک می کنم! :)

هی واااای من!!!

   خیلی کثافت و خوب و سکسی ان!!! چرا آخه؟ این همه یعنی؟ پشت سر هم! یعنی هر ور می چرخی جوووووون!!!
من که خیلی خجالتی نیستم و خوشم بیاد دید میزنم، مثه این نِردای گیکِ احمق سرم رو انداخته بودم با گوشیم ور می رفتم!!!
اصن یه وضعی! تیپااااا خخووووووووبببب، قیافه ها عاااالی! از اینایی که زل میزنن، بعد تو زل میزنی، بعدش هم لاااااو میشه و قلب و پروانه های اَنی و کثافت از دور برتون میزنه بیرون! :)))))
چن تا لاو لاوِ دست تو دست هم دیدم که دیگه واسم شکی نموند جی اَن! واااای چه پاتوق خوبی شَوَد واسه من! (حالا یه چیزی میگما) کلی باید دست بند اینای رنگین کمون بندازم تو چشم باشم این دفعه!! =)))
فقط حیف بغل گوشم نیست و یه ۳ربعی تو راهم اگه بخوام برم اونجا!
یعنی هر جی ای اینجا نره ماهی ۳،۲ بار، نیمی از عمرش بر فناست! حدیث نبویه هاااا!!:)))
فک کنم یه سال بود نرفته بودم!!!
این دفعه سر زده رفتیم! خونوادگی رفتیم! حالش رو خیلی نداشتم! شلووووغ بود خیلی! تیپ خیلی نزده بودم!
ولی دفعه بعدی که بررررررم..... با یه خبرایی بر می گردم!!‌=)))))

پ.ن: تندیس بهشتی است روی زمین!

۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

چشمانت، لبهایت...





چشمانت

لبهایت

به آتشی سوزان فرا می خوانند مرا

چنین چیزیست درونت

که هنوز حلت نکرده ام

به دیوانگی می کشد انسانها را



مرا دیوانه می دانند

آری

چشمانت لبهایت

به دیوانگی کشانده اند مرا



مژگانت

ابروانت

به مرغزارهای بهشتی می خوانند مرا

گندمزار گونه هایت

سوخت همه خرمن های قلب مرا



کلامت

حرف هایت

به آوای سازهای بهشتی

دعوت میکنند مرا

حنجره ات به صدای زنگین چنگ

می نوازد گوش های مرا



گیسوانت

به مانند نخلستانی است

آه چه خرمایی

به سرزمین های جنوبی می برد مرا



در میان هر کلامت دفتر شعریست

که جلا می دهد سروده مرا

در پس هر نگاه عاشقانه ات

منبع الهامیست که لبریز می کند مغز سرگردان مرا

چشمانت لبهایت

به دیوانگی می کشانند مرا



در گذار هر روز با تو بودن

فکریست که آرام میکند نبض مرا

فکر با تو بودن، در آغوشت کشیدن

دیوانه وار تسکین می دهد مرا


پندار بی پنداری، رهایی از هر چه جز تو

به عرش اعلا می برد مرا

چشمانت لبهایت

به دیوانگی میکشانند مرا


پردیسی است در میان آن دو دستت

به زیباترین باغ ها رهنمون میکند مرا

زبانه های آتش است گرمای تنت

به آتش بهشتی سوزان وعده می دهد مرا


آبشاری یخ زده است عرق سرد شرم تن تو

زمهریر گرمیست روح سرگردان و تن رنجه مرا

بلندای آن قد چون سروت دیدنی است

به تماشای زیباترین اندام ها وسوسه می کند مرا

عطر نارنج روی گردنت شامه ام را میزند

به یاد باغهای سرزمین های شمالی می اندازد مرا


آن دو دیده عسلی گون و نورانی تو چون شمع است

مشعلی است که روشن می کند راه دل کور مرا

آن دو چشم بی رحمانه زیبای تو همچون کهرباست

تا همیشه مجذوب خود نگه می دارد مرا

آن لب لعل و خوش رنگ تو همانند گلبرگ

به بوییدن و بوسیدن و فشردن لب هایم به آن امر میکند مرا


آن ردیف در و مروارید در پس هر خنده ات

چون مخزن گنجی است

به تماشا نشستن وا میدارد مرا

نگاه معصوم و پاکت حین خواب

گرچه نادیدنی است اما آتش می زند همه احساس مرا


این گرمای هر بازدمت بر چهره ام

حکم هرم خورشید است بر کوهی از یخ مرا

دست خطت، متن هایت، شعرت

همه چون سپنتاترین متون عالم است مرا


مهربانیت، عشقت عاشق کش است

آه خواهد کشت این لبخند تو آخر مرا

هر هجوم بی رحمانه تو بر برم

هجمه لشگر باران است تن خشک مرا

آن صدای نازنینت لالایی شب های من است

مسخ می کند آن نوای ساز تو ذهن مرا


آه... و باز هم

چشمانت

لبهایت

به آتشی سوزان فرا می خوانند مرا

چنین چیزیست درونت

که هنوز حلت نکرده ام

به دیوانگی می کشد انسانها را


۷ \۵\۸۹ و

۱۴\۸\ ۸۹



پ.ن: پست ۵۰ اُم وبلاگم میخواستم خیلی ویژه باشه، واسه همین این رو گذاشتم! این نوشته ام رو خیلی دوس دارم! شاید بیشتر از همه ۸۰ و خرده ای کار دیگه ام! کلی هم تصحیحش کردم از بار اولی که ایده اش به ذهنم اومد.
واسه همین دوس داشتم تقدیمش کنم به کسی، ولی...
هنوز واسه تقدیم بازی و اینا زوده، اون کار رو می ذارم واسه وقتی داستان نوشتم!
بوووس

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

A Home At The End Of The World

   خدااااای من این فیلم عاااالی بود!!! خیلللللی احساسی بود... اصن فکرش هم نمی کردم!
البته از این که کالین فارل توش بازی می کنه باید حدس میزدم!
فیلم راجع به زندگی خانواده های آمریکای تو دهه های ۶۰ و ۸۰ اِ! درباره یه پسر کِرفری به نام بابی اِ که هم جنس گرا بودن یا نبودنش تا آخر فیلم واسه همه مثه یه راز می مونه و انگار اهمیت چندانی هم نداره! خیلی شخصیتش جالبه! رااااااحت! خیلی سختی می کشه از بچگی، مادر، برادر و پدرش رو از دست میده! وید میکشه با دوستش! و به نظر خیلی بی بند و بار میاد! ولی روحیه فوق العاده ظریف و دوس داشتنی ای داره!
پس از این که پدرش هم میمیره چون زیر سن قانونیه، میره خونه همون دوستش که با هم جُینت می زنن!
دل مادر و پدر دوستش رو جوری به دست میاره که مثه پسر خودشون باهاش رفتار کنن و درواقع به فرزند خوندگی بپذیرنش!
دوستش جاناتان، که الان دیگه مثه برادرشه، از همون نوجوانی این رو دوس داره و با هم خودارضایی می کنن! و مادره هم این مساله رو می فهمه، و نتیجه ای که خونواده میگیرن این میشه که فقط جاناتان همجنسگراس و بابی به مادرشون کمک می کنه با این مساله کنار بیان!
چند سال می گذره و اینا بزرگ میشن  و جاناتان  میره نیویورک! بعدش بابی هم میره پیش جاناتان! اونجا میبینه که جاناتان با یه دختره به نام کلِر  داره زندگی میکنه و با این که جاناتان گیِه و همینجور هم رابطه داره با این و اون،  کلِر تصمیم داره از جاناتان بچه دار شه چون به نظر خیلی دوسش داره!
یواش یواش کلِر و بابی تیک میزنن با هم و جاناتان که حسودیش میشه به این رابطه،  برمی گرده کلیولند پیش مادر پدرش!
اینا هم میرن اونجا و بعد یه دعوای کوچولو باعث میشه که کلِر لو بده که از بابی داره بچه دار میشه و کلاً اون جریان بچه دار شدنش با جاناتان مثینکه منتفی شده چون مدت ها از اون داستان می گذره و بخاطر روابطی که بابی و کلر داشتن، حالا انگار بچه مال بابی اِ ! این مساله اوضاع رو بهتر می کنه و سبب میشه اونا تصمیم بگیرن  یه خونه بخرن   نزدیکای نیویورک و ۳ تایی با هم زندگی کننو ۳ تایی یه رستوران خونوادگی بزنن و این جوری امرار معاش کنن. پدرشون هم تو همین سالها می میره!
از این جا به بعد رو اگه میخواین فیلم رو ببینین، نخونین!
بالاخره بچه بدنیا میاد. مادر بابی و جاناتان بهشون سر میزنه یه بار و خیلی خوشحاله که بچه اش رو به هم و خوشبخت می بینه. اما خب همونطور که گفتم مساله تمایل جنسی بابی هیچ وقت معلوم نمیشه! چون گرچه با برادرش هرگز سکس نداشته ولی خیلی دوسش داره و هی نوازشش می کنه و اینا! کلِر که دیگه نمی تونه این وضعیت رو تحمل کنه که انگار با دو تا همسر، که هر دوشون هم میل همجنسخواهانه هم دارن; داره زندگی میکنه، با بچه اش  واسه یه سفر مثلاً کوتاه میره و دیگه برنمیگرده!
جاناتان هم که بخاطر روابط خطرناکش با مردای مختلف تو نیویورک، هرپِسِ تناسلی و ایدز گرفته، رو به مرگه و با بابی داره آخرین روزهاش رو میگذرونه!
فیلم با نشون دادن صحنه ای که این دو برادر دارن خاکستر پدرشون رو توی کشتزارهای اطراف خونه شون پخش می کنن و جاناتان از بابی قول میگیره که خاکستر اون رو هم همین جا بریزه و همین طور یه فلش بک به دوران نوجوونیشون، تموم میشه!
خیلی شخصیت بابی یا کالین فارل تو این فیلم رو دوس داشتم! یعنی عشقه این آدم! مهربون، دوس داشتنی، بی عقده و بی نهایت جذاااااب! و مرموووووز :)
حتماً بهتون پیشنهاد می کنم ببینینش!
بوووس

۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه

Christopher and His Kind

اول از همه بگم که ترجمه اش سخته! کریستوفر و هم نوعانش؟ هموفوبیک نیست؟ مگه ما یه نوع دیگه ایم که این جوری بازگردانش کنم؟ :))

فیلم جالبیه به ویژه اگه رخدادهای اروپای دهه ۳۰ و ۴۰ واستون جالبه!
آقای کریستوفر ایشروود که مثینکه واقعاً یه نوسنده انگلیسی بوده ان، همو تشریف دارن، اون هم به صورت Openly!!!
من نمی دونم این اروپای وسطای سده ۲۰ اُم چه یوتوپیایی بوده واسه خودش هااا!!! اون یکی فیلمه هم یادتونه؟ Love in thoughts؟ اون هم مال همین موقع ها بود!
این آقا چون عشقش میکشه و مایه دار هم هست پا میشه میره از لندن به برلین و توی قطار با یه آقایی آشنا میشه که اون آقا بهش آدرس یه خونه رو میده واسه اجاره کردن! این خونه داستان ها داره! و تو این خونه دوستانی هم پیدا می کنه آقای ایشروود! و داستان های عشقی ای هم واسش رقم می خوره تا این که جنگ جهانی دوم آغاز میشه و ایشون و دوس پسرشون که یه رفتگر ساده ولی زیباس، در میرن انگلیس! کار دوس پسره انگلیس جور نمیشه و دیپُرت میشه آلمان!
سال ها بعد این دو هم رو می بینن! دوس پسره که بی هم بودش اون موقعی که با ایشروود بود، حالا زن و بچه داره و به ایشروود پیشنهاد میده که همگی با هم برن آمریکا! ولی خب ایشروود که نمی تونه این وضع رو قبول کنه می پیچونه عشقش رو!
فیلم صحنه های زیادی درباره روابط سیاسی حذب ها و اقلیت های جنسی و مذهبی آلمان داره و از کتاب سوزی و اینا خیلی به تلخی یاد میکنه!
این فیلم کار تلویزیون بی بی سی هستش و در اصل یه فیلم تلویزیونی بوده! خیلی جالبه بدونین کریستوفر ایشروود نویسنده داستان A Single Man بوده!
این رو ۳ شب پیش  دیدم، برم ببینم امشب چی می بینم!
بوووس

"Je t'aime" par Paul Éluard

Je t’aime pour toutes les femmes que je n’ai pas connues
Je t’aime pour tous les temps où je n’ai pas vécu
Pour l’odeur du grand large et l’odeur du pain chaud
Pour la neige qui fond pour les premières fleurs
Pour les animaux purs que l’homme n’effraie pas
Je t’aime pour aimer
Je t’aime pour toutes les femmes que je n’aime pas
Qui me reflète sinon toi-même je me vois si peu
Sans toi je ne vois rien qu’une étendue déserte
Entre autrefois et aujourd’hui
Il y a eu toutes ces morts que j’ai franchies sur de la paille
Je n’ai pas pu percer le mur de mon miroir
Il m’a fallu apprendre mot par mot la vie
Comme on oublie
Je t’aime pour ta sagesse qui n’est pas la mienne
Pour la santé
Je t’aime contre tout ce qui n’est qu’illusion
Pour ce cœur immortel que je ne détiens pas
Tu crois être le doute et tu n’es que raison
Tu es le grand soleil qui me monte à la tête
Quand je suis sûr de moi.
تو را دوست می دارم
تو را به جای همه زنانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران
و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود،
برای خاطر نخستین گل ها
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی دارم دوست می دارم.
جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد؟من خود، خویشتن را بس اندک می بینم
بی تو جز گستره بی کرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
می بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می برند.
تو را دوست می دارم
برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها
که به جز وهمی نیست دوست می دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم
تو می پنداری که شکی ،حال آنکه به جز دلیلی نیست
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم

پ.ن: بازگردان قشنگیه از شاملو، نه؟ ولی من  بازگردان های قشنگتری هم پیدا کردم اما چون شاملو معروف تره گفتم این رو بذارم!!!
این شعر رو تو دبیرستان خوندیم همه مون ولی خب توی اون همه زنان تبدیل شده به همه کَسان!!! و البته یه سری دزد ایرانی هم که نامشون رو گذاشتن شاعر این شعر رو کاملاً تغییر دادن و به نام اِلوار دارن تو نِت پخشش می کنن! 
دوس داشتم اون زن ها رو بکنم پسرها  ولی بعد دیدم این کارم چه فرقی می کنه با اون مدون های کتابای درسی!؟ هوم؟ :) شما بخونین پسرها!
بوووس

و کامینگ آوت ادامه دارد...

     من هم چنان دارم واسه اون هم کلاسیم کام آوت می کنم، و یه چیز خیلی جالب! با هم که همینجور داشتیم می حرفیدیم، من تو حرفام بهش فهموندم که به نظر من ترنسه! البته اون فک می کرد ترنس همون دوجنسه اس!

خب به نظر خودش که ترنس ام تو اف نیست! چون حاضر نیست جنسیتش رو تغییر بده! ولی به نظر من بخاطر شرایط دور و برش و خونواده و آشنا و این حرفاس که داره انکار می کنه! راجع به بادی لنگوئج و حالت هایی هم که داره بهش گفتم، و اون در جواب گفت که اینا بهش احساس قدرت میده و نشون دهنده این نیست که دوس داره زن باشه!
                                                            ولی بالا بره پایین بیاد تی اِ!!!
شوخی کردم! دیگه یاد گرفتم قضاوت نکنم!!! دیگه قضاوت ممنوع! دست کم واسه اقلیت ها!
به هر حال من فهمیدم که اون خیلی چیزی در این موارد نمی دونه و تا الان هم که من بهش می گفتم تی، خیال می کرده که منظورم فول تاپ و این حرفاس!! :))))) خوب چیزی که اصلاً بهش نمیاد!

من کاری ندارم اصن! مهم اینه که یه دوست تو دانشگاه پیدا کردم که حسم رو بهتر از بقیه درک می کنه و میشه گاهی باهاش حرفید! راستی کلی دیگه از دوستامون هم مسائل عشقی و عاطفی این دوستم رو می دونستن و من خیلی دیر از این داستان ها سر درآوردم!!! و این که فهمیدم که چند تا از دوستای نزدیک دختر همین دوستم یه حدسایی راجع به من هم زدن!!! s-: حالا چی کار کنم؟؟؟ :))))
بوووس

۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

A Single Man + Les Amours Imaginaires






   خیلی باید شانس بیارم که از این به بعد به عنوان رضا فیلمی شناخته نشم!!! ولی دیگه چاره ای نیست، کاریه که آغازیده و باید و پایانیده شه!

اول Les Amours Imaginaires(عشق های خیالی) یا همون The Heartbeatsرو میگم که اول دیدم! ساخته زاویه دولان (Xavier Dolan) و محصول ۲۰۱۰ کِبِک  کانادا هستش! داستان در باره یه مثلث عشقیه که بر سر رقابت دو دوست، فرانسیس(با بازی خود زاویه دولان) و ماری برای نیکُلا که یه پسر خیلی مشکوک به هموسکسوئل بودنه هستش! فیلم مثه اکثر فیلم های چِتی فرانسویه با این تفاوت که ریزبینی های خوبی داره که ذهن مریض و روانی کارگردان در  مورد جزییات رو به خوبی نشون میده!
زاویه دولان رو هم این جانب با این که یه کم کوچولو موچولوئه نسبت به ذائقه من، بسیار پسند کردم و با توجه به این که تنها ۲ سال ناقابل از من بزرگتر هستن،
هایی به آینده و اینا دارم :))))))
نیکُلا این وسطیه اس!
خداییش مثه اَن نیس قیافه اش؟ چیه آخه؟
ماری هم که سن زن حضرت نوح رو داره!
اصن من نمی فهمم!!!!



آهنگای جالبی ولی واسه این فیلم برگزیده شده بود که لینک یکیش رو میذارم واستون که لازمه لذت بردن ازش یا دونستن ایتالیایی یا رجوع به سایت خیلی دقیق و معتبر Google Translateهستش!!! :))))))
Dalida-Bang Bang





فیلم دوم A Single Man هستش که اون هم بسیار جالب و حرفه ای بود! بازیگرایی خوبی مثه کالین فرث(جرج ششم تو The King's Speech) و جولیان مور که خب معرف حضورتون باید باشه چون لزبینه! می فهمی باید یعنی چی یا نه؟؟؟

آره این فیلم هم درباره یه پروفسور انگلیسی(کالین فِرث) هموسکسوئل هست که  در دهه ۶۰ لس آنجلس زندگی می کنه و تو استنفورد ادبیات انگلیسی درس میده! ایشون یه اتفاق ناگوار عاطفی واسشون میوفته! که همه تون تا الان حتماً فهمیدین چیه دیگه! و مرگ دوس پسر عزیزش باعث میشه که این آدم که مثه کوه سنگه، سعی کنه دس به کارای احمقانه بزنه. (باز هم حتماً فهمیدین چه کاری) اما تو این مدت(۲۴ ساعتی که از شنیدن خبر میگذره) با یکی از دانشجوهاش که عکسش رو بالا می بینین (جووووون) که اون هم خیلی تنش می خارید واسه این استادشون، تیک میزنه و یه گریزی هم به دوست و سکس بادی قدیمیش، چارلی(خانم مور) میزنه و در نهایت هم...
قار قار می خندم از این به بعد چون دیگه نمی خوام لو بدم ته فیلم ها رو!!! اگه خیلی کنجکاو بودین کامنت بدین و بپرسین تا واستون یواشکی بگم!
تا قسمتی  دیگر و برنامه پسین، بدرود
بوووس

Back To Basics

   نه نه نه اصن این اشتباه رو نکنین!!! این عنوان هیچ ربطی به آلبوم بانو کریستینا اَگوییلرا نداره...
(فااااک، اصن انگار من آدم نمیشم، حالا میگم چرا)
ببینین من می خوام یه سری اقدامات بک تو بیسیکزی بکنم که دوباره آدم فرهیخته و خفنی بشم! مثه اون دوران کثیف و فاکی نوجوانی! :)))) البته این اقدامات بنده تنها در راستای اهداف هنری و فرهنگی خواهد بود نه در هدف لذت های جسمی و غیره و ذلک! بنده از اون جایی که نیمی از عمرم تو شهر کتاب ونک میگذشت، نیمه دیگرش هم تو شهر کتابهای زرتشت(خدا بیامرزه اونجا رو) و بخارست و میدون فرهنگ و نیاوران و کارنامه و اینا بودم، در نخستین اقدام باید برم سراغ خرید یه سری رمان خوب!
حالا اگه تو مایه های کارای جین آستین، پائولو کوئلیو، دن براون، امیلی برونته و توماس هاردی چیزی میشناسین خیلی ممنون میشم بهم معرفی کنین! (هیچ ربطی ندارن اینا به هم تقریباً، می دونم! فحشم ندین)
اقدام دوم یه سری فیلمه که مثینکه اگه کسی ندیده از دنیا بره، از عذاب شب اول و دوم و سوم  قبر و کلاً کاتالپسی، در امان نمیمونه! آدرس میدم دی وی دی ها یا بلو رِی های موجودتون رو واسم کادو کنین بفرستین! میسسسسی :))))
اقدام سوم تو زمینه موزیکه! من دیگه خسته شدم اونقد مثه روانی ها هر وقت شاد بودم گاگا و ریهانا و کیتی پری گوشیدم(این دلیل اون فاااک و اینای بالا بود، مغزم هرز شده چون)، هر وقت دِپ زدم شوپن و چایکفسکی و بتهوون! یه حد وسطی هم میخوام بابا!!! دوس دارم بیشتر با جَز و بلوز و لانژ آشنا شم! هِلپ می پلییییز!
پس از طی کردن مراحل بالا باید شروع کنم به نوشتن داستان!!! خیر سرم دانشجوی ادبیاتم :( ولی خب هنوز اونقد هر جلسه هر استاد یه سری مرخرف میریزه تو ذهنمون که بهتره فعلاً شروع نکنم چون چیزی شلم شولبایی از آب در میاد! از سویی هم نمی خوام یه دونه از این رمان عشقولانه های فریبا منصوری ای با تِم گی بنویسم بعد هم آتیش بزنم!
یه سری هم  تفریحات بیسیک مثه چن جور دیگه بازی خاک بر سری ورق و تخته(مسخره ام نکنین) و دبلنا و اینا هم بایست یاد بگیرم! :))
نظرات و پیشنهاداتون رو با روی خیلی باز و گشاده و از این حرفا می پذیرم!
بوووس

کامینگ آوت نصفه نیمه

گفته بودم یه هم کلاس ترنس ام تو اف دارم! آره دیگه همون که ترم ۱ و ۲ اینا مسخره اش می کردم :(((
بعد این هم گفته بودم که دیگه الان یه ۳ ترمی میشه که خوب شدیم با هم و دیگه الان کلی (کلی دروغه البته) دوس شدیم با هم! بعد دیگه از ترم پیش یه چن باری پیکسل ها و دست بند رنگین کمونیم رو که دید و گفته چه قشنگه و اینا، من هم گفتم خب خر که نیست می فهمه!!!
خلاصه باز صمیمی تر شدیم و نوشته های خصوصیش رو می داد من بخونم. انگلیسی شعر میگه باقلوا!!! بعد دیگه تو یه شعرش از سن سباستین گفته بود اینا، من هم پگیر!!! بعد گفت سن سباستین سمبول هموسکسوالیته هستش! البته تازگیا شده ها فک نکنین از اولش این جوری بوده! زاده دنیای مدرن و کارهای توماس مانه ها این افسانه!!!احالا بگذریم!

 خلاصه من از اون روز گیر دادم که به من بگو سباستین و تو اس ام اس ها هی شوخی می کردیم و اینا! بعد باز گذشت و تا به امروز رسید... سر کلاس فنون و صناعات ادبی معروف  بودیم که من اصن حال نداشتم و دپ زده بودم و شروع کردم به نوشتن و درد دل با خودم و این حرفا! اون هم که بغل دسم نشسته بود ازم اجازه گرفت که میتونه بخونه یا نه، من هم گفتم اگه دوس داری آره!!! من هم از همه چی می نوشتم! از گرایشم(نه مستقیم)، از عشق های زندگیم، از ابنرمال بودن، از وبلاگ حتی! اون هم هی می خندید و نصیحت می کرد و در جواب نوشته های من می نوشت که: نه تو ابنرمال نیستی، تو یه ودیعه آسمونی داری و از این حرفا! من هم می گفتم باشه بابا!!! خلاصه دیگه وسط کلاس اون قد حرفیدیم و درد دل کردیم تا بالاخره ۱ساعت و نیم کلاس گذشت و آخرش هم بهش گفتم همه این صحبتا میون خودمون بمونه!!!البته اون گفت که به چن تا از دوستای دیگه مون تو دانشگاه گفته راجع به عشقش به یه پسر و من هم که آمار پسره رو از فیس بوک این دوستم داشتم سریع اسمش رو گفتم باعث کف کردنش شدم!!! البته حق هم داره عاشق اون پسره شده :))))) به چشم برادری خووووبن خیلی ایشون! (وبلگم رو به این دوستم ندادم ها وگرنه گه می خوردم راجع به عشقش این جوری بگم)
خلاصه این تقریباً اولین کامینگ آوت زندگیم بود! چون واسه اولین آدم استریتی بود که این کار رو کردم :)
پ.ن: این روزا نمی دونم فقط مشکل منه یا کلاً اینترنت سرعتش خرابه؟! به هر حال ببخشید اگه دیر اومدم  یا نتونستم واسه پستای پیشینتون پاسخی بدم! این رو فقط بدونین که خیلی دلم واستون تنگ شده بود و کلی این چن روز اعصابم داغون بود‌:(
بوووس