۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

متامورفوز

    هم الان پیش پات داشتم با خودم می فکریدم که من چجوری شد که این جوری شدم؟؟؟ امیدوارم تایتل پست گمراهت نکرده باشه! من نه گِرگورم نه یه سوسک زشت نه بازیچه دست کافکا! ولی من واقعاً کلمه ای بهتر از این پیدا نکردم!!!
کی فکرش رو می کرد؟؟؟ واقعاً کی؟ من خودم کفم می بره خودم رو با ۲ سال پیشم مقایسه می کنم! اصن این منم؟؟؟
من یه آدم ضایع بودم! جدا از ظاهرم که اضافه وزن داشتم و تیپ و استایلم هم خیلی بیشتر از سنم بود( الان دیگه  هیچکدومش نیستمااااا) ، باطنم هم خیلی متفاوت بود!
     نمی خوام بگم بد! می خوام بگم ااااااافتضضضضاح!!!! من هموفوب بودم تا حدودی! خودم رو از واقعیتم می روندم! همیشه با خودم می گفتم: خب هم جنس گرا ها بیمارن و دلم براشون!!!!! می سوخت! ببین کاملاً به گرایشم آگاهی داشتم و سعی در ردش هم نداشتم ها! ولی اصن واسم اون موقع این چیزا بیشتر شبیه شوخی بود! یعنی محدوده فکریم تو این زمینه می خوام بدونی چقد کوچیک بوده! من تا ۲ سال پیش، با این که میل جنسیم رو کاملاً درک کرده بودم، با این که یه بار، نه حالا دیوانه وار ولی تا حدود زیاد عاشق هم شده بودم، باز هم پا فشاری می کردم رو این که می تونم ازدواج کنم و مثه دیگران باشم! نمی دونم چی ولی حدس می زنم همون شیفتگیم به عشق دومم که برات کلی گفتم و پذیرفتم که مسخره هم بوده اون علاقه، همون سبب شد که من یه تلنگر خیلی محکم به خودم بزنم! یا بهتره بگم یه تلنگر بهم زده شد!
من از اون موقع عوض شدم!!! زمین تا آسمون! زمممممییین تا آسموووون!!!!
   من دیگه هموفوب نبودم چون فهمیدم تنهام! دیگه ترنس ها و گی ها و لز ها و بای ها(که البته نمیدونستم تا اون موقع فرق میونشون کلاً چیه) رو عجیب و روانی نمی دونستم! هرگز یادم نمیره! هرگز!!! بهار ۸۹، آخراش! خرداد یا اردیبهشت! همون موقع هایی که حس می کردم عاشق شدم دوباره! می دونم خنده داره ولی واسه من نه! درسته یه توهم لعنتی بود! درسته مدت ها حتی می ترسیدم درباره اش حتی با هم حس هایی که بعدها شناختم حرف بزنم، ولی عوضم کرد!!! ناراحتم می کنه! هنوز هم! چون هنوز هم فک می کنم به اون با هر پسری که شبیهشه حس دارم! ولی دیگه واسم مهم نیست! اصن فرض می کنم عاشق یه استریت دست یافتنی شده بودم! مهم اینه که اون من رو عوض کرد! و من از روی این نیروی وحشتناک عظیم عشق موتورم روشن شد! متامورفوز شروع شد! پیله ام رو پیچیدم دورم! می رفتم که آماده شم واسه یه دگردیسی!
شاید نخستین گام تو این راه واسه من، آشنایی با وبلاگ های هم حس هام بود!اینا از اولین وبلاگها بودن! البته بعضی هاشون تغییر کردن از اون موقع!


یادداشت های دوموزی ،نیم بوسه
hanoozkhabam
our little dictatorship،همین که هست 4،سکوت تلخ
koooootah
ابژكتيو،پسر
همجنس گرا
هویت درون
بن بست ِ انتظاری ، نقطه چين ها . . ، سبـــــزآبـــــی، عزیزم...خوابی؟، غریبه و ....
   و کلی وبلگ دیکه که الان یا نیستن دیگه یا با شرمندگی یادم رفته!!! خوندن اینا من رو با یه دنیای قشنگ و اعتیاد آور آشنا کرد! هر روز اگه بگم بهشون سر میزدم اغراق نکرده ام! با تلخ و شیرین و دعوا و آشتیشون پیش رفتم! 
دومین فرق عمده ام تو روابطم با آدما بود! من خیییلللییی اجتماعی نبودم! یعنی خجالتی بودم! نه منزوی ولی تیپ ۵ محسوب می شدم! مشاهده گر صرف! یه دژ دورم می کشیدم! تو این دژ من بودم و کتابام و خونواده ام و تعداد انگشت شماری دوست صمیمی! همیییین! تو برخورد با آدمای جدید خجالتی  بودم! آروم و منطقی باید جلوه می کردم! شیطونی هام، اگه اصن شیطنتی می کردم، فقط تو خونه بود! من تنها هابی زندگیم کتابام بودن!!! نه ورزش، نه هنر، نه حتی خوش گذرونی!!! رقت باره، نه؟؟؟
    ولی رفتن به دانشگاه، پذیرفتن خودم و شانس داشتن چند تا دوست خوب(دختر بیشتر) کمکم کرد بفهمم روابط اجتماعی یعنی چی! چجوری میشه دوست پیدا کرد! چجوری میشه محبوب بود!
     من هیچ فشار مذهبی ای از سوی خونواده و اطرافیانم روم نبوده!‌هرگز! ولی خودم مریض بودم! خودم همه اش عذاب وجدان داشتم! هنوز یه ته مونده هایی از مزخرفاتی که تو راهنمایی و دبیرستان تو کلمون کرده بودن ناراحتم می کرد! نکنه من هم برم جهنم! نکنه پوچ گرا شم! آخرش چی میشه یَنی؟ خدا همه اش داره من رو می پاد که مچم رو بگیره؟
گام سوم همین داستان باورهام بود! همه چی رو ریختم دور! ولی حواسم بود که آدمی که به هیچی باور نداره مثه یه انسان نخستین زندگی می کنه!! باورم رو گذاشتم رو انرژی مثبت، رو نیکی و شاد زندگی کردن! ویکا، کارما، زروان و هر چیزی خوبی که با ذات خوب بشر کار داره! به کسی بدی نکن و اگه کسی بهت بدی کرد، پاسخش رو بده! هر کاری هم بکنی چه خوب چه بد بی جواب نمی مونه! یا تو همین زندگی کارما جوابت رو میده یا تو تولد بعدیت!
    چهارمین تغییر من تکنولوژی بود! من یه نِرد بودم تو زمینه کامپیوتر و این چیزا! نه این که حالا الان خیلی بلد باشم هاااا! ولی دست کم الفباش رو می دونم و کار روزانه خودم رو خودم راه میندازم! با فیس بوک آشنا شدم! خدا می دونه این پدیده چقدر کمکم کرده و می کنه! وبلاگ نوشتم، کاری که فکرش هم نمی کردم یه روز بکنم!
    علائقم رو عوض کردم! موزیکی که گوش می کردم رو تغییر دادم! رفتم تو کار هنرمندا! مطالعاتم بیشتر آنلاین شد تا کاغذی! فیلم دیدم! بیرون رفتم! زیااااد! تو دل آدم ها! جاهای شلوغ، جاهای خوب! جاهایی که دوس داشتم! جاهایی که مِین استریم همه چیز رو توش می تونستم درک کنم! مهمونی رفتم! سفر کردم! رقصیددددم! مست کردم! خندددددیددم :) یه کلمه رو بردم: لذت!!!
   رو پای خودم وایسادم، ترسام رو کشتم! کار پیدا کردم. تصمیم گرفتم از هر چیزی که واسم سودی نداره بِکَنم! دیگه حتی به سیاست و این چیزا حتی یه ذره هم فک نمی کنم! اخبار گوش نمی دم تا جایی که بتونم! تو کار مردم دخالت نمی کنم تا جایی که بتونم! به من چه؟ :))
به ظاهرم دست بردم، نظم تنم رو به هم زدم! به خودم سختی دادم تا به اون چیزی که می خواستم برسم!
    من کمال گرا به دنیا اومدم و همین طور هم از دنیا میرم. ولی نمود این پرفکسیونیسم رو تو این ۲ سال دیدم! واسم داره تجلی پیدا می کنه و من رو به خیلی جاها میرسونه!
    همه اینارو مدیون همون عشقم! و یه اعتراف دیگه! دیگه نمیدونم عشق یعنی چی!!! چون من هر لحظه عاشق میشم!
یا تو خاطراتم، یا با یه پسر جوون و جذابی که تو تاکسی و اتوبوس کنارم نشسته، یا با یه مرد سی و خورده ای ساله ای که وقتی رفتم خرید دیدش می زنم! من نمی دونم چِم شده! این شهوت نیست، هوس نیست! ولعه! ولع محبت! هر چند از گدایی عشق بیزارم ولی حس می کنم، درسته قوی ام، خیلی هم قوی! اما این رفتارام، این دلبستنای زود به زودم و فارغ شدنای مسخره ام همه اش از یه چیز میگه! نمی خوام واسم دعا کنین و بگین که ایشالا نیمه گمشده ات رو پیدا می کنی! می دونم چون دوسم دارین می گین! مرسی x:
 می دونم این هم انرژی مثبته ولی خودم به این باور دارم که یه روز، یه جا، بهش می رسم! 

    خیلی حس عجیبیه! از خودم بدم نمیاد چون تعهدی در کار نیست! ولی این که روزی صد بار بتونی عاشق شی جالبه! یه جور آمادگی و میل به دو تا شدن :)))) دوس دارم حالت الانم رو!!! مثه حس آبستن بودن از یه بچه تپل و خوشگله! که هر روز از نو نطفه اش بسته میشه!
   این منِ نو، سخت نو شد ولی خب قدرش رو خیلی میدونم! دلم واسه بعضی از فیچِرای منِ کهنه ام تنگ شده! کتاب کم تر وقت می کنم بخونم گرچه ویکی پدیا و آثار ادبی ای که تو دانشگاه می خونیم تشنگیم واسه خوندن رو سیراب می کنه! مثه قدیمام مودب نیستم، آروم نیستم! ولی می بینم که این یه ذره بی ادب بودن و شرتر شدنم هم واسه خیلیا خوشاینده! 
اون قدر که تغییراتم زیاد بوده و دوسشون دارم  نمی دونم از کی یا چی ممنون باشم!!
   فقط یه چیز رو می دونم، بدون عشق و بدون تو و تو و تو یکی و چن تا دیگه از دوستای واقعی و مجازیم و همینطور بدون بهتر شدن شرایط و جو روانی زندگیم، هرگز نمی تونستم این متامورفوز رو آغاز کنم! 
   این تازه آغاز یه راه دراز که باید ازش بگذرم! این تازه آغاز راهه...
 

 

۲۲ نظر:

دلتنگی های باران گفت...

حالا نمی شد منم بشم جزء دوستای جدیدت؟ بابا من شش سال پیش وبلاگ داشتم! زمانی که کسی نمی دونست وبلاگ چیه!!!! یادش بخیر! به قول "م" : هی ی ی ی (آه می کشه!)
اینکه تغییر کردی چیز خوبیه! انسان دائما در حال تغییره! بهتر می دونم اینجا بگم تکامل پیدا کردی! مثلا اینکه آروم بودی، الان به قول خودت شر شدی! البته هنوز آروم هستی! کتاب می خونی، توی ویکی، و هنوز کتابای کاغذی هم می خونی؛ و ... خیلی خوب خودتو با اطرافت و واقعیت وفق دادی! بهت تبریک می گم! هر کسی تواناییش رو نداره.
یادم باشه منم یه کوچولو از تغییراتم بنویسم! فعلا که خیلی درگیرم. فقط در همین حد که بیام بلاگ های شما رو بخونم و کامنت بذارم ... نمی گم برام دعا کنید چون اعتقاد ندارم! اما خوب آرزوهای خوب کنید...

برات آرزوی بهترین ها رو از دادار ِ مهربون دارم...

نقطه چین ها . . . گفت...

..این چیزایی که گفتی شاید داستان زندگی خیلی از ماها باشه..حالا خیلی ها زودتر خیلی ها دیرتر!..این خیلی خوبه که شاد و راضی هستی..ولی سعی کن به اندازه شاد و راضی باشی..تا احساست رو دوباره از دست ندی!..این حالت نشون میده تو بزرگ شدی و وارد دنیای جدیدی شدی که با همه احساست قبولش کردی..و بدون این دنیا رنگین کمونی هم یه روزی با احساسش به تو یه همدم به رنگ رنگین کمونش میده..همونطور که برای ما کرد... :-)

یوسف

Reza Cupid Boy گفت...

احسان از کم سعادتیم بوده که وبلاگ تو رو اون موقع نمی شناختم! این وبلاگایی که گفتم باهاشون واقعاً خاطره دارم آخه! :) حالا یه مدت دیگه که از تو هم خاطره پیدا کنم می نویسم اسم وبلاگت رو تو یه پست ویژه خودت اصن!!! :))) مرسی میای سر میزنی! یه کم هم تو خاطرات بنویس! دعا هم منظور همون آرزوهای خوبه عزیزم!
یوسف جون مرسی که همیشه هستی و میای این کامنتای قشنگ رو میذاری!حرفات خیلی خوبه! واقعًا میگم، مثه یه آدم مجرب و بزرگ حرف میزنی، مثه یه پدر یا عمو! :))) این دنیای رنگین کمونی هم فعلاً به کسایی که قبلاً تو صف بودن باید برسه، من این مساله رو درک می کنم! دیگه نمی شه که همه چیزای خوب رو با هم داشت که!

shayan گفت...

aslan delam baraye life tang nashode. chizi ham tagir nakarde. hameye tagirat to ham ye tekrare k khali ha dashtan. bazham degardisi khahi dasht. ama agha reza, in to bodi k b etelaat jadid residi v tagir dadi lifestyleto. khodet masir ro tagir dadi.
hala ham baradarane migam ghatiye gay ha nasho. man pashimonam chon roham dasht mesle bazihashon kharab mishod. tadol bayne dostan str8 v gay bayad dasht. na dar kamiat balke dar kayfiat.
kolan tadol r hefz kon.
in 2vomin cm man baraye t bod.
booooooooo0os

کوتاه گفت...

مورفیوس
وقتی
که
نیو
هم بود
باز
نیاز بود
توی
میتریکس
تبریک
بوسس

غریبه 92 گفت...

به نظرم ارزش این پست فقط به اون خطی بود که اسم من توش اومده بود .. به هر حال هر جا که اسم غریبه بیاد خود به اون جمع هویت می بخشه :))
اومممم .. والا من هر چی نیگات می کنم تغییری توت نمی بینم .. سرو تهت همونی بود که هست .. :))
کلک ، راستشو بگو چیکار کردی ؟

مهرزاد گفت...

توی یه سین آنتروپ بودی که شدی انسان امروزی!
حالا آقا کرمه کی از پیله اومدی بیرون؟تولدت مبارک!:D

Reza Cupid Boy گفت...

شایان جان مرسی که سر می زنی!!!
نگران من نباش، من هنوز وارد لایف نشدم!!! و اگه هم پیش بیاد که بشم حواسم هست داداشی! قبول دارم که خودم تغییر دادم ولی عوامل بیرونی هم خیلی موثر بودن! راستی این که دومین کامنت نبود!!! بیشتر از این حرفا کامنت داده بودی که!
بوووس

Reza Cupid Boy گفت...

مهدی!
این که چرا باید دست بذاری رو نقطه ضعفم، دلیلش رو نمی دونم! خب مهدی ای دیگه!!! من مِیتریکس رو ندیدم! ولی دارم تو ویکی پیدیا، پلاتش رو می خونم! تا این جا فهمیدم که مورفیوس راهنمای نئو بوده! ولی ربطش به کامنتت رو... مورفیوس این جا کیه؟ :)
بوووس

Reza Cupid Boy گفت...

مهرزاد من هیچ شباهتی به چینی ها ندارم به خدا!!! چرا حالا سین آنتروپ؟ :))) اندازه کرم هم لاغر نشدم هنوز!! :)))) فک نکنم حالا حالاها از پیله درآم!

مهرداد گفت...

من رضای چاق و نظاره گر و کتاب خون و ... رو به اندازه رضای الان دوست دارم
چون مهم اینه که رضا در هر حالی که هست، رضا باشه، ینی همونی که خودش دلش میخاد

این خیلی خوبه که انسان بتونه از یک زاویه دیگه به خودش نگاه کنه تا عیب های خودش رو تشخیص بده. و تو این کار رو کردی و این نشون میده تو یه مرحله از سیر کمال رو طی کردی.

و در ضمن خوشحالم که مخاطب های وبلاگت رو اونقدر محرم می دونی که براشون از مطالب خصوصی ِ زندگیت تعریف می کنی

و می خوام بگم که عشق درست وقتی سراغت میاد که ازش نا امید شده باشی. ینی به نظر من تا وقتی اینقد obsession ِ عشق داری معشوقت رو پیدا نمی کنی. عشق رو انکار کن تا با تمام قدرت خودش رو به تو نشون بده و تو انگشت به دهن بمونی

و فکر کنم بدونی که من به کارما و مارما و چارما :D اعتقادی ندارم و فک کنم بدونی که من دعا می کنم برات که زندگیت پر باشه از ارامش و سلامتی و لبخند و البته غم و غصه البته به میزانی که باعث کمال روحی تو بشه عزیزم. چون آدمایی که همیشه تو خوشی هستن اصلا آدم بار نمیان. یه فوت کنی باد می برشون

من یا حرف نمی زنم یا وقتی بزنم زیاد می زنم. تو ببخش

ادی گفت...

خوشحالم رضا تونستی این تغییراتو تو زندگیت بدی، من از این جور ادما خیلی خوشم می آد، منم همینجوری بودم، خودمو خیلی تغییر دادم، امیدوارم به اونجایی که می خوای برسی و میدونم که میرسی

دلتنگی های باران گفت...

فدات شم این کم سعادتی من بوده! من اون زمان توی بلاگفا می نوشتم؛ وبلاگ راز عشق ... البته قبل از اینکه حذفشکنم یه بک آپ گرفتم خواستی ایمیل می کنم برات. من که با تو خیلی خاطره دارم تو همین چند وقته!!! باشه آرزوهای خوب خوب خوب دارم برات. امیدوارم به هر چی که خوبه و آرزو داری برسی
بوووووووووووووووس

دلتنگی های باران گفت...

فدات شم این کم سعادتی من بوده! من اون زمان توی بلاگفا می نوشتم؛ وبلاگ راز عشق ... البته قبل از اینکه حذفشکنم یه بک آپ گرفتم خواستی ایمیل می کنم برات. من که با تو خیلی خاطره دارم تو همین چند وقته!!! باشه آرزوهای خوب خوب خوب دارم برات. امیدوارم به هر چی که خوبه و آرزو داری برسی
بوووووووووووووووس

کوتاه گفت...

مورفیوس
و
هر تغییری
لازمه
حتی
وقتی
د
وان
یا
نیو
رو
داشته باشی و حتی آمورف بودن لازمه
این پستت رو خیلی دوست دارم
بوسس

کوتاه گفت...

من جایی چیزی راجع به مسخ نخوندم به غیر از خود داستان و نظرم الان که از خواب پا شدم اینه که مسخ یه هجو در مورد خانواده بود.
حالا حتمن کسایی هم بودن که گفتن هجوی در برابر اجتماع بوده
الان که دارم فک می کنم می بینم چرا کسی یونسکو رو متهم نکرد که از روی مسخ الهام گرفت
یا کرد؟
یا اگر کرد چرا ؟
مگه الهام گرفتن بده؟
بوسس

Reza Cupid Boy گفت...

از همه معذرت که دیر پاسخ می دم، وی پی ان ام مشکل داره :(((
مهرداد: مرسسسسسی عزیزم ولی من ترجیح می دم رضای جدید بمونم!! :)) شماها همه گی خیلی واسم عزیزین و همین سبب میشه این همه احساس نزدیکی کنم! ضمناً دارم رو اون داستان نفی عشق و اینا هم کار می کنم! شاید جواب داد!
بوووس

Reza Cupid Boy گفت...

ادی و احسان عزیز ممنونم!!! شماها خیلی مهربونین! x:

Reza Cupid Boy گفت...

مهدی عزیز خوشحالم این پست رو، به هر دلیلی دوست داشتی! راستش من ربط یونسکو و مسخ رو نفهمیدم، خب حق بده من کلی ازت کوچیکترم، عقلم نمی رسه به خیلی چیزا!!! :)))
ولی الهام گرفت، عااااالیه!
بوووس

ناشناس گفت...

تغغیر خوبه.

Reza Cupid Boy گفت...

تغغغغیرت خیلی غغغغلیظ بود اِلی! :))

کوتاه گفت...

داشتم فکر می کردم
به تغییر انسان ها به کرگدن
از یونسکو
و تغییر انسانی به سوسک
از کافکا
بوسس