۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

بهانه!

     اون هفته سفرم به شمال به خاطر برف و بوران و خطر مرگ بهم خورد! ببین خطر مرگ که می گم شروور نمیگماااا! واقعاً تو یخا گیر کرد ماشینم و اگه هلال احمر کمکمون نمی کرد الان یخ زده بودیم تو سردخونه یه بیمارستان تو پلور! :))))) حالا داستانش طولانیه ولی فقط اینو بگم که تجربه وحشتناک و هیجان انگیزی بود! آهان اصل داستان اینه که ننوشتم بقیه داستانم رو... بهانه ش هم که معلومه چیه: نرفتن به شمال! ولی عوضش رفتم یزد ۳ روز و واقققققعاً این شهر مسحورم کرده... بعد از عید باز هم میخوام برم و چون بدجوری عاشقش شده م!
     راستش چیز زیادی ندارم بگم و این مدت با هیشکی تیک هم نزده م و تو کار کسی نبوده م و حالش هم ندارم! فقط امروز که با بچه ها بیرون بودم، از دو تا پسره خوشم اومد: یکی که تازگی اومده تو افق و فک کنم به نظر دوستام آدم چندشی بود ( یا من سطح توقعم اومده پایین یا واقعاً اون پسر که البته سنش کمی از پسر بیشتر بود و موهای بلند و چشمای روشن داشت جذاب بود) یکی دیگه هم که تو مایه های صاحاب کافه آلما بود (انقلاب یه کم غرب چهاررا تو یه پاساژ!) قیافه ای نداشت ولی آدم فانی بود! :پی!

بوووس

۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

علف و بزی و این حرفا!

     پیش نوشت بسیار حیاااااتی: این متن هیچ ربطی به کراشم نداره و هیچکدوم از مشخصه ها مال اون آقا پسر نیست!


     این موضوع رو چن وخته تو ذهنم دارم می پرورونم (ینی خودم رو تو موقعیتای خیالی مربوط بهش میذارم) که آدم وقتی از یکی خوشش میاد، ویژگی ها و صفتایی رو که تو اون طرف هست و کلاً هم چیزای ضایعی محسوب میشن، به نظرت فوق العاده جذاب میان! خب می دونم کشف بزرگی نکرده م ولی شاید کمکتون کنه که بفهمین تو همین چیزای ضایع هم آیا چیزی پیدا میشه که تایپ مورد نظرتون اون رو داشته باشه و خودتون خبر نداشته باشین؟ :))

    بذارین یه مثال بزنم! تایپ پرفکت من دندون خرگوشیه! این یه چیزیه که آدما اکثراً بخاطرش مسخره میشن ولی به نظر من هیچی بهتر از دندونای خرگوشی و سپپپپید یه پسر سکسی نیست! :)) یا مثلاً کسی رو میشناسم که از فاصله میون دندونای نیش عشقش خوشش میاد و به نظرش اصن ضایع نیست! همینطور یکی که توک زبونی بودن دوس دخدرش رو جذاب می دونه...

     اینجوری کلاً! :)) اون داستان ناتمومه بود، اون رو این هفته که میرم شمال تموم میکنم! سر کلاس اندیشه اسلامی طرح کلی سه فصل آخرش رو نوشتم و به زودی می نویسمش! قوووووول!

بوووس

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

حس نو

خيلى حس قشنگ و جالبى بود كه واسه اولين بار، پسرى رو كه دوس دارى، ميشونى بغل دست تو ماشين و يه مسير طولانى رو از نياوران تا گيشا باهاش گپ ميزنى تا برسونيش! از فرهنگ آشغال ما ايرانيا فقط اين رو ميدونه كه بايد يه كم تعارف كنه و سريع نپذيره هر پيشنهاد رسوندنى رو. ولى بعد از دو بار، شيرين تسليم ميشه و اعصابت رو ديگه خرد نميكنه. بهش با كلمه هايى مثه <بشين پسر جان بذار برسونمت> و يا با گفتن نامش با يه عالمه ابراز علاقه، ميفهمونى كه: دارم از با تو بودنم لذت ميبرم :|
بعد كه از ماشين پياده ميشه و نگاش ميكنى تا خيالت راحت شه كه از پل عابر رد شده، راه ميفتى سمت خونه! هنوز تو ماشينته و تو هنوز دارى به هزار تا چيزى كه ميشد بگين به هم فك ميكنى!
ياد اين ميفتى كه اون پسر احتمال زياد ستريته و يا اين كه در بهترين شرايط بايه! بعد به خودت يه قوى باش محكم ميگى و ياد اين ميفتى كه هميشه يه چيز بهتر در انتظارته!
مسير برگشت به خونه رو به طرز باور نكردنى اى سريع طى ميكنى. وقتى ميرى تو پاركينگ و ماشين رو خاموش ميكنى و دارى گوشى و كيف پول و كارت ماشين رو ور ميدارى، نگاهت ميفته به صندلى بغلت: جايى كه اون روش نشسته بوده تا چن دقيقه پيش. انگار هنوز پيشته...
ولى ميدونى قشنگترين جاى اين داستان احمقانه كجاس؟ فرداى ديدارت با اون پسر، به هيچ وجه حس شكست نميكنى! چون به هزار بدبختى به خودت ياد داده اى كه خودتو دوست بدارى و مطمئنى كه يكى بهتر يه جا منتظرته :)