۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

واقعی بهتر از مجازی



این روزا که نبودم ( فک کنم یه دو هفته ای شد که سر نزده م به بلاگم) کلی کار جدی داشتم! رفتم آریان پور واسه اینترویوی استخدام، تو محل کار خودم یه سری جلسه خیلی طولانی و خسته کننده و یه برنامه تالیف کتاب داشتم (و دارم) و این که یه ۴، ۵ روزی سرمای اسسسساااااسسسسی خوردم که خیلی حال داد! (من از سرماخوردگی خیلی خوشم میاد) خلاصه پس از مدت ها درس خوندن و جون کردن یه استراحت حسابی کردم!!!!

با یکی از دوستام حرف زدم و کلی تشویقم کرد واسه اپلای کردن ( چون گفت واسه ترم بهار ۲۰۱۴ میشه الان تا تابستون اقدام کرد) حالا باید بشینم با دوس دخترام برنامه درسی بریزم :)) بعدش هم این که میخواستم راجع به امیرحسین آکادمی گوگوش بگم که واسه م تبدیل شده به یه آتوی خیلی خوب واسه مبارزه با هموفوبیا! میشینیم با بقیه نگا می کنیم آکادمی رو، بعد یکی میگی این گیه! هیچی نمیگم چون تا این جاش مشگلی نیست. ولی رادارم تیز میشه که ببینم بعدش کسی ک*شعر میگه یا نه. اگه بگه که مادر پدرش میان جلو چشش. تو فیس بوک هم سعی می کنم که زیر کامنتایی که بر ضدش میذارن مبارزه کنم (از راه ریپورت کردن و جوابای دندون شکن و گاهاً قبیح دادن) . البته این هم بگم که خیلی باهاش حال نمی کنم هاااااا ولی دیگه در هر صورت.

نمره هام دارن دونه دونه میان (الان دیگه فقط دو تا از ۱۱ تا مونده) یه کار باحالی کردم قبل از اومدنشون که خودم الان کف کردم: اومدم اون موقع که خیلی هم امیدی به نمره خوب گرفتن نداشتم، یه لیست درست کردم تو نت گوشیم ولی خیلی خوشبینانه، نمره های بسیار بالاتری از اونی که می دونستم میگیرم رو واسه هر درس نوشتم. بعد که نمره ها اومد، در کمال تعجب دیدم که همه، تاکید می کنم، همه نمره ها بجز یکی بیشتر از اون چیزی شده بود که در خوشبینانه ترین حالت ممکن حدس زده بودم! یعنی عععععاااااااالی بووووود این کار. خیلی حال داد.

فیلم بلک سوان رو واسه دومین بار دیدم دو، سه شب پیش و به اوج لذت فیلمی رسیدم و کلی روحیه گرفتم! :))) با این که فیلم غمگین و حال بهم زنیه به زعم خیلیا، ولی واسه من جواب میدی چون شخصیت خودم رو بمثابه آینه ای از کاراکتر نینا میبینم و هر بار بیشتر عاشق ناتالی پرتمن میشم. عشقمه!

خیلی این پست مطلباش نامرتبطن ولی دیگه همینه! عکس عشقمو (همون خواننده ترکه) پرینت گرفتم گنده زدم رو دیوارم. مامانم هر دفعه رد میشه میگه: این به قرآن شبیه توئه! من هم هی میگم عزیز من اولاً که من تو خوابم نمیبینم شبیه این جیگر شم، بعدش هم من شبیه اونم نه اون شبیه من! آخه من سگ کی باشم که اون بخواد با ۳۲ سال سن مثه من باشه :)) خلاصه داستانی داریم سر این عکس اروتیک آقامون مورات بُز.

در آخر می خوام یه شکایتی از یکی از بلاگرای محبوبم بکنم! :( آخه پدی این چه کار خزی بود کردی؟ یعنی چی وبلاگت رو محدود کردی؟ آخه عزیز من ما دلمون واسه ت می تنگه کلی. دست کم یه وبلاگ دیگه بزن که خصوصی نباشه و ما از حالت باخبر شیم. خلاصه که شاکیم ازت پدی اساسی.

آهاااااااااان اِلی عزیزم خیلی خوشحالم که برگشتی پس از ماهها غیبت دوست مجازیم که نمی دونم چرا انقد دوست دارم :)))) ببین از این به بعد تو رو خدا این جوری طولانی نذار برو بابا ما هم آدمیم!

دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه که بگم جز این که با خبرای خوب میام به زودی

پ.ن: وی پی ان سگم وصل نمیشه. هی میام آپ کنم اینو، هی نمیشه. بعد هی چیزای جدید یادم میاد و میام تو نت لپتاپ می نویسم. واسه همینه که هی مطالب بی ربط و بی ربط تر اضافه میشه به متن.
بوووس

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

GIDDY

     این روزا هم که همه ش صحبت اعدام و کردن و نکردنشه! :| حال آدم دیگه بهم می خوره...
۶ روزه از شر امتحانام خلاص شده م و با این که توی امتحان جای درس خوندن کلی برنامه واسه زبان خوندن و بیرون رفتن و اینا واسه این روزای آزادیم کرده بودم، هنوز هیچ گهی تقریباً نخورده م  و از همه بدتر کتابایی که دلم ضعف میرفت بخونم رو هم بهشون دست نزدم! :( گاهی فک می کنم من اصن آدم اهل مطالعه ای نیستم و فقط عقده ش رو با خودم حمل می کنم! اونقد مامان بابام از بچگیم تو کله م کردن که «تو کتاب دوستی» شاید جو ورم داشته! :))

پ.ن: چچچچچققققددددرررر سخته بخوای از یکی انتقاد کنی، بگی حال نمی کنی با کارا و رفتاراش، بعد یهو یاد خوبیاش بیفتی و با آمیزه ای از رقت و محبت بیخیال شی!

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

I am the LUCKIEST guy EVER!!!


 امروز قسم خوردم دیگه هههههههرررررگگگگگز توپیچ  هیچوخخخخخخخخخخخخخخخخخت با
هفتاد هشتاد تا نرونم
خیلی تجربه بدی می شد بشه
یه تصادف وووووحشتناک
یه ور تریلی
یه ور گاردریل
یه ور دره پشت خروجی شیخ فضل الله به همت
وااااااااااااااای
خداااااای من
من الان حال خوشی ندارم
:))))))
هی داد می زنم و بلند بلند می خندم و آهنگ می خونم
آخخخخخخخخه اگه اون بلایی که از سر من گذشت ازسر تو هم میگذشت الان همینطوری بودی

واااای
اصن یادم رفت بگم چی شد
=))))
فرمون تو پیچ از کنترلم خارج شد
هی چپ هی راست
وااااای
تموم بقیه مسیر رو از لاین سرعت اومدم
ولی با سرعت ۶۰ تا
:)))))
حواسم نبود
مویی رد کردم ینی
یه وجب هم تا گاردریل نمونده بود
شانس آوردم پشتم ماشین نبود
سمت راستم یه تریلی بود که بدبخت ریده بود تو خودش من رو تو این وضعیت چپ و راست کردن می دید
بیچاره بدبخت فلک زده ست دوس پسرم با این رانندگی ای که من دارم! :))))
صبحش هم نمی دونستم همه تهران زوج و فرد شده
از جردن پیچیدم تو همت پلیسه مثه ان جریمه م کرد

واااااای وااااییی
ینی اونقد الان که می نویسم هیجان دارم که از در که اومدم یه آبجو وا کردم
بعدشم کلی الویه و کتلت اینا مثه خر خوردم
اصن نفهمیدم کی خوردم

آهان
امروز آخرین روز دانشگا محسوب میشه واسه من
کلاً    هااااا
آخه ترم دیگه یه تفسیر قرآن دارم، یه تاریخ امامت، یه اندیشه ۲
همین
۶ واحد
واسه همین امروز که پروژه رو دادم مثه یه خر خوشحالم
:))
ولی تحربه باحالی بود اون بلایی که نزدیک بود سرم بیاد

بوووس

اینو دارم یه ربع بعد از انتشار پست می نویسم:
اونقد هول بودم که یادم رفت اصن!
دیروز اولین جلسه لیزرم  بود!
دکتره بهم نگفته بود می تونم کرم بی حسی هم بزنم!
واسه همین کلی سوخت!
ولی خب من که خوشحالم کلی! =)) مامانم فقط هی غر میزنه میگه لیزر خطرناکه!
واااای الان که یادش میفتم مورمور میشم! انگار هشتاد تا سوزن بزنن بهت.
یه تیکه فرانسوی تو کتاب Café Crème بود که اگه اشتبا نکنم از این قرار بود:
Il faut souffrir pour la beauté
D:

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

Believe me! I've had darker days. :)

    صب بخاطر این که برم فقط پای برگه حضور تو جلسه امتحان رو امضا کنم (امتحانی در کار نیست، فقط پروژه باید بدیم) پاشدم رفتم یونی. از قضا معلوم شد که نیاز نبوده حتی واسه اون کار هم برم. برگشتنی هم باید واسه یه جلسه کاری می رفتم آموزشگاه. ۲۰ دقیقه دیرم شده بود و کلی دمبال جا پارک گشتم و در نهایت ناچار شدم رو خط عابر پارک کنم. ۱ ساعت و نیم بعد ماشین دیگه اونجا نبود. از یه افسره پرسیدم کجا بردنش، شماره ای داد بهم. رفته پارکینگ شرق تهران! واسه ترخیصش هم باید برم غرب تهران. اصن یه وعضی! =)) حالا وسط امتحانا و پروژه ها... مامانم از یه آشنای قدیمیش داره کمک می گیره و امیدوارم که پروسه سختی نداشته باشه. اولش خیلی کوووول و آروم بودم. بعد رفتم اینترنت داستانای وحشتناک مردم رو خوندم از این که چقد سخت ماشیناشون رو مرخص کرده ن و ماشیناشون آسیب دیده و این حرفا! :(
     بعد الان یه نمه سردرد گرفتم! دیدم مال اعصابه. چند تا فحش رکیک به خودم دادم و با خودم گفتم خاک بر سرت، آدم که زیر نکردی. فدا سرت عزیزم. بشین واسه امتحان نقد ادبی فردات بخون و اون آشنای مامانت هم همه کارا رو می کنه...
    دلم یه چیز شیرین خواست بعد یادم اومد نمی تونم چیزی بخورم. حالا شاید یه قهوه بتونم بخورم یا یه چایی ای چیزی.

  یه چیزی تو این مایه ها! :))))))

۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

((: !Anorexia nervosa preciosa¡


    دقیقاً یک آذر به نیت مهمونی کریسمسم تصمیم گرفتم یه رژیم مناسب و Healthy بگیرم تا هم وزنم کم شه، هم دیگه فست فود خوردن و آشغال خوری رو ترک کنم! این رژیم خیلی مِلو شروع شد و این دفعه خیلی جدیتر از همیشه به مسئله سالم خوری به منظور سلامتی (نه لاغری) توجه می کردم! اما از قضا، هی می رفتم اینترنت و دونه دونه مضرات همون چیزای محدودی رو که میخوردم هم پیدا می کردم. این شد که الان در شرف گرفتن این بیماری خیلی شیک و عالیم! :))
    البته این هم هست که آخرای تابستون یه جورایی واسم جالب شده بود که چحوری میشه آدم دلش بخواد بخوره، ولی نخوره! یعنی میل داشته باشه ولی از نظر روانی پس بزنه غذا رو. هی واسم جالبتر و جالبتر شد تا این که از ۱ آذر ۵ کیلو نیست شد! :دی

این هم یه نتیجه تست دیگه:

    البته هنوز بولیمیا ندارم (ینی نمی خورم، بعد بدو بدو برم پای توالت فرنگی برگردونم! مثه این فیلما) :)) ولی فک کنم اگه واقعاً بخوام بعداً داستان مدلینگ رو دمبال کنم، به اونجاها هم کشیده شه کارم...

پ.ن: ناراحت نیستم از شرایط الانم.  این هم یه مدلشه دیگه :دی