۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

فااااااااااک :(

    گفته م صد دفعه، اخبار اینا نمی بینم! چی بشه آنتن رو نگا کنم، اونم واسه خنده! همین! ولی لعنت به این بابا که همه ش از عصر میشینه پای بی بی سی و صدام که دیگه خودتون می دونین! پیرمرد که باشی نمی شنوی به آسونی و کلی باید بلن کنی تا این مزخرفات رو متوجه شی!
     پریروز عصر بود، داشتم رو پروژه ترجمه متون ادبیم کار می کردم که خیر سرم پس از ساعت ها گشنگی از اتاقم زدم بیرون. از قضا صدای تلویزیون کم بود و من اصن حواسم پرتش نشد. یه زهرماری کوفت کردم و اومدم برم اتاقم که یهو دیدم یه چیزایی راجع به نخست وزیر هند و یه زنه و تجاوز گروهی ۲۰ نفر بهش و اینا میگه و این که حالش وخیمه و فرستادنش سنگاپور واسه مراقبتای ویژه! نشونش نداد خوشبختانه ولی رفت رو مخم.
     دیشب، یعنی بهتره بگم امروز صبح حدودای ۲ اینا بود که دیدم گوشیم روشن شد ال سی دیش و یکی از این اپلیکیشنای لعنتی خبر (فک کنم ABC News) واسم نوتیفیکیشن داده یه چیزی تو این مایه ها: The Indian gang-rape victim dies at...
     ریییییییده شد تو اعصابم و همون یه ذره درسی هم که با زورخونده بودم پرید! :( بعد فک کردم اگه میشد اون ۲۰ تا حیوون رو مجازات کرد، چیکا باهاشون می کردم. شاید می نداختمشون جلوی یه مُش ببر و شیر و اینا که جرشون بدن زنده زنده، شاید هم میدادم یه تجاوز سیستماتیک بهشون بشه که درد اون زن رو بچشن. بعد دیدم این فکرا زاده ذهن مریض آخر شبامه و روزا همچین مزخرفاتی نمیاد تو ذهنم! آخه تازگیا دارم قانع میشم که مجازات اعدام هم نادرسته، چه برسه به همچین شکنجه هایی!



    خوشبختانه نخستین آزمونم رو که آزمون سازی بود و به طرز وحشتناکی نخونده بودمش، متوسط رو به بد دادم (خوشبختانه واسه این که اصن امید نداشتم به همینم) و البته استادمون خیلی کمکم کرد و کلی بهم رسوند. حالا که فک می کنم شرمنده میشم دیشب تو خواب و بیداری اون همه به خویشاوندای مونث و مذکرش بدوبیرا گفتم! :))))
    آزمون دومم هم که ساعت ۱ بود رو خوب دادم. ترجمه متون ادبی ۲! :) فردا مکاتب ادبی دارم، پس فردا اندیشه امام! :( ولی خب بدترینش همین آزمون سازی امروز ساعت ۱۰ بود که ذکرش رفت. آخه آمار و اینا داره و من هم که از این چیزا متنففففر...

پ.ن: از وارتان عزیزم تشکر می کنم که واسه پروژه ترجمه م کلی کمک ویراستاری کرد! *:

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

Confessions On A Dancefloor

     از شایان ممنونم که دعوتم کرد به این بازی باحال! نمی دونم پارسال هم کردم این کارو یا نه! به هر حال! من خوشم میاد از اعتراف! اون هم اگه از نوع سنت اُگوستینیش باشه!!! قبح بریزه ینی! :)) اصن اعترافی که مایه جنسی و دینی و اینا نداشته باشه فایده نداره! حالا ما دینیش رو فاکتور میگیریم!
۱- دوس دارم در آینده یکی از اینا شم: مدل، خواننده، بازیگر، نویسنده!
۲- تا حالا سکس نداشته م، کسی رو هم نبوسیده م، بی اف هم نداشته م (پس تو این ۲۱ سال چه گهی خوردی؟) :))))
۳- از مو متنفرم و به زودی همه تنم رو لیزر می کنم!
۴- من هموفوب هستم یه کمی! ینی کلاً هنوز واسم کامل جا نیفتاده که این داستان ینی چی! با این که خودم واسه خودم هیچ عیب نمیدونم که با یه پسر دوس شم، ولی واسم ناملموسه اگه ببینم دو تا پسر تو خیابون دست هم رو گرفتن! البته من هتروفوب هم هستماااا! شدیدتر از این! ولی خب ساختارای اجتماعی روم تاثیر بسزایی گذاشته ن! از ترنس ها هم رسمن بدم میاد! ینی چی آخه؟ آدم یا زنه یا مرد دیگه! ( دو جمله آخرو شوخی کردم، پایینی رو بخونی می فهمی). کلاً یه احساس رقت، شرمندگی و مسخره ای در مواجهه با ترنس ها دارم! (ام تو اف البته، یه کم هم اف تو ام، آخه ندیدم از نزدیک مدل دومی رو) =))
۵- هنوز مطمئن نیستم که گی باشم! (با توجه به تعاریف علمی نه عامه). گاهی فک می کنم ترنس هستم و دارم ازش فرار می کنم! ادا اطوار ندارم ولی همیشه بخش زنونه وجود فعالتره و هیچوخت بدم نمیومده که یه زن به دنیا میومدم! البته الان از مزایای مرد بودنم خیلی راضیم ولی خب... نمی دونم دیگه! چرا منو تو این موقعیت میذارین! آهاااان گاهی هم به بعضی از دخترا حس پیدا می کنم که البته جنسی نیست تقریباً ولی بیشتر حالت یه جور پشتیبانی و اینا رو داره که دوس داری مردشون بشی! (من و این حرفا!؟) البته باز هم مسخره س چون من خودم دوس دارم یکی من رو پشتیبانی کنه! نمی دونم، خیلی کم پیش میاد! اون هم با این دخترای خیلی ضعیف و ظریف که دس بهشون بزنی میشکنن! کلاً آدم عجیبی شده م!
     خب اگه بخوام سفره دلم رو باز کنم باید از اعتقادات بامزه مذهبی و فتیشای جنسی و تجربه های ترای کردنام و بلاگرایی که تو کفشون بودم و اینا هم بگم که خیلی طولانی میشه! ایشالا سال دیگه که بالغ تر شدم میگم!
کسی رو هم دعوت نمی کنم! همه شده ن قبلاً!
پ.ن: عنوان پست آلبومی از بانو مدونا هست!
۶- هر چی کلنجار رفتم نشد اینو نگم! :))))) البته یه بار گفته م حدوداً! ولی این جوری نه! از این عشقای پاک و افلاطونی و اسگل بازیام بدم میاد! عشق مدل عشق ریانا-کریس براونی باید باشه! خیانت! دعوا! فحش و کتک کاری :)))) ولی بعدش برگردین به هم! :))))) این اعتراف آخر رو خیلی جدی نگیرین! هورمونام بهم ریخته!
بوووس



به اشکان و ژوبی هم سومین سالگردشون رو تبریک می گم و این که خیلی باحاله آدم تو سردترین روزای سال عشق زندگیش رو پیدا کنه! :)

یلداتون هم مبارک بچه هااااا!

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

نه... روم زیاد شده!!!

     موضوع پروژه پایان ترم درس متون برگزیده نثر ادبی رو یه چیزی انتخاب کردم که الان که بهش فک می کنم، با خودم میگم مگه مرض داشتی اینو ورداشتی میون این همه سوژه! تا روز آخری که باید موضوع رو به استادمون می گفتیم چیزی به ذهنم نرسیده بود و بعد یهو سر کلاس اپیفِنی شد و زد به کله م که یه چیز جنجالی انتخاب کنم! بعد یاد بقیه افتادم که موقع اعلام موضوعم چه شکلی میشن :))
کلاس که تموم شده، نخاله های کلاس مثه همیشه سریع رفتن پیش استاد که سریع موضوعشون رو بگن و سریع برن. من هم وایسادم. بعد رفتم قاطی بقیه بچه ها. نوبتم که شد، یه کم دلم تند میزد. ولی خودمو جمع و جور کردم و صدامو صاف و وقتی استاد گفت: رضا موضوعت چیه؟، با کمترین خجالت گفتم: همجنسخواهی در اسطوره شناسی یونان باستان!
بچه ها واکنش عجیبی نداشتن. استاد هم یه لبخند ملیحی زد و گفت: خیلی گسترده اس. ‌narrow downش کن! :)) گفتم چششششم! رو ۲ تا معروفش کار می کنم.
فعلاً نارسیس رو دارم روش کار می کنم. نمی دونم اون یکی رو چی وردارم! ولی خب بالاخره یه اسطوره ای نظرم رو جلب میکنه! میدوووونم! :)

۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

راضیم! ناراضیم!

     کلی چیز باس بگم!
پیش نوشت: واقعاً کسی اینجا هس که باور داشته باشه دنیا ۲۱ دسامبر تموم میشه؟
پیش نوشت بعدی: داستانم رو همین روزا به پایان میرسونم. بعد از این متفاوت تر و ناکلیشه ای تر می نویسم وگرنه خودم رو محکوم می کنم به ننوشتن!
یکی دیگه: رفته بودیم نمایش «درخشش در ساعت مقرر» تو سالن قشقایی! فوق العاده بود و نیازم رو به دیدن خوانش جالبی از «در انتظار گودو» رو ارضا کرد. اما نکته ش اینه که تمام طول نمایش یه پسر بیست و شش، هف ساله دُرُس جلوم نشسته بود که اونقد قدش بلند بود (و تو اون تاریکی موهای خرماییش و شکل زیبای سرش از پشت جذبم کرده بود) که کلی از نمایش رو ندیدم! :)) وسط نمایش حسته شد کمرم و خم شدم جلو! عزیزم! اونم خشته شد و دستش رو انداخت پشت گردنش رو سرش رو به سمت پشت بالا آورد. من هم حواسم پرتش شد و سرم رو یه کم آوردم پایین و ...........! بوم! لبام پیشونیش رو بوسید! :))))) جفتمون از هم معذرت خواستیم و نمایش ادامه پیدا کرد!
پیش نوشت بعدی و فک کنم آخری: این چیزایی که این زیر می نویسم رو شاید نخونین بهتر باشه! شاید نشه به خوبی مقصود رو بیان کرد از این طریق و با چن خط نوشتن! ربط خاصی هم به همجنسگرایی نداره. تفاوت توی متن، تفاوت جنسی نیست!

                                                            من مریضم(سالمم)،
 من متفاوتم(عادیش همینه)،
                                                                                من کمتر(بیشتر) احساستم کار میکنه

     خیلی سخته چند سالی پس از رسیدن به بلوغ فکریت آدمایی که از نظر احساس متفاوتن رو مسخره کنی و نفهمی تفاوت ینی چی و بعد خودت به نفرینش دچار شی و عملاً خُل شی! بدترش اینه که خیلیا خودشون میخوان خل شن، ولی تو از اون دسته ای باشی  که از خل و چلا فرار می کنی و بعدش به خاطر رشته تحصیلیت، آدما و دوستای دور و برت، موزیکی که می گوشی و شرایط خونوادگی و اجتماعیت بیفتی تو همون دامی که ازش گریزون بودی! خب چون باز هم شرایط بدتر همیشه هست، این رو هم اضافه می کنم که در نهایت زندگیت میشه یه بهشت تاریک که تو گردبادی از تعقل و منطق و ترس ها یونگی و عقده های فرویدی غوطه ور میشی و همه ش دست و پا می زنی. زندانی زبان میشی  که باهاش زبون باز کردی و تو دیوار دژی به نام جامعه و خونواده و عشق و دوستات تبدیل میشی به یه پنجره یا حتی یه دونه آجر که هستیت وابسته به اون دیواره ولی او دژ می تونه هر آن که بخواد مثه یه تیکه آشغال پرتت کنه از بدنه ش بیرون. بغرنجی کار جایی بیشتر عیان میشه که میل به حیات و غریزه زنده مانی به خاطر مادی بودنت به اندازه ای گلوت رو فشار میده که تو همه اش داری سعی می کنی طناب رو با دستات مثه یه متهم به دار زده شدن که دستاش رو نبسته ن، شل می کنی و همین طور که سعی می کنی زنده بمونی جون می کنی! زمان جوری بهت فشار میاره که حتی دالی هم با اون ساعتهای نرمش کاری از دستش بر نمیاد. فرم! ساختار! ساختارشکنی! نوآوری! بدعت! اینا زندگی عام رو ازت می گیره و تنها کاری که می کنه، متفاوت کردنته. تفاوتی که همیشه باور داشتم دال بر برتری، از هیچ نوعیش، نیست. هر چقدر هم که تو دلت به آدمای عااااادی بخندی و تحقیرشون کنی، صد بار اونا بیشتر بهت می خندن و بدتر کوچیکت می کنن چون عجیب و خلی. خوشبختانه هر دو رو چشیدم که میگم. اما چون آدما در زمان حال، خودشون به تنهایی بهترین آدم دنیان، گفتن این مساله با محدودیتای زمانی-مکانی علم امروز فهمیدنی نیست. من اونقد مسیر رو غلط رفتم که دیگه روانکاو و مشاور هم نمی تونن کمکی بهم بکنن. و این سبب میشه بشینی ببینی این خل بودن کجاهای زندگیت رو بیشتر داره آزار میده. خب عملاً همه جا! گذشته؟ وجود نداره! پاک شده. اکنون! وجود نداشته، نداره و نخواهد داشت! آینده: گنگه! نه روشنه نه تاریک. ناتورِل-رئال ترین تصویر ممکنه. میبینی زندگیت شده چن تا دررویی که هیچ راه عملی و منطقی ای بهشون پیدا نمی کنی جز باور به شانس، انرژی مثبت، تقدیر... که اینا هم همه مکانیزمای دفاعین واسه جلوگیری از نیهیلیسم صد در صدی و خودکشی نهایی! اما زندگی من: عشقایی که یا من لیاقتشون رو ندارم، یا اون شایستگی من رو! آینده ای که در نهایت تاریکی، چاره ای نداره جز این که روشن باشه. مادیاتی که همیشه تو راه رسیدن به من هستن ولی همیشه باید سرعتشون رو یه میلیون بار بیشتر کنن. گاهی، خیلی خیلی راحت، خودم رو در میارم و میرم از چن متری خودم رو نگاه می کنم و با خودم میگم: کی از تو خوشش میاد؟ کدوم خری عاشق تو میشه؟ بعد که برمیگردم سر جام یاد این میفتم که آدما قرار نیست از خودشون خوششون بیاد. ولی باز هم با این حال اکثراً خودم حالم از خودم به عنوان یه لاو سابجکت بهم می خوره (منظورم ظاهر نیستتتتتتا! رفتار  و طرز فکر و اینا، هرچند ظاهرم هست منظورم حالا که بیشتر فک میکنم) می بینم که تعاریفم از یه رابطه عاشقانه، خیلی واسه همه عجیبه. ویروس تفاوت حتی درونی ترین احساساتم رو هم هدف گرفته ن. تعریفم از زندگی بیش از حد گیج کننده و بی نتیجه ست. تعریفم از انسان و خدا تقریباً خود مفهوم اَبسِرده! البته اگه بشه تعریفش کرد!
     میبینی چقد سخت و بده آدم همه ش ندونه؟ شاید دین و باورهای سفت و سخت یا حتی معتدل می تونستن کمکم کنن. ولی از اون طرف مغزم اجازه نمیده پروسه‌ «کره خر آمد، الاغ رفت» رو تجربه کنم (No Offense). این که پایه های فکریت مستحکم باشه خیلی کمک می کنه که یه زندگی سالم داشته باشی (سالم به زعم بیشینه مردم ینی) ولی از اون طرف همیشه فکر تفاوت بیمارگونه قلقلکت میده و اینجاس که تا اعماق وجودت معنی نبرد جاویدان خوبی و بدی رو درک می کنی و زروانیسم رو میستایی. اما خب اون هم یه جور دینه! بیخیال دیگه دارم چرت میگم، چون خوابم میاد، و خواب همیشه به صورت یه پسر نوجوون خوش سیما به جمشید شاه هدیه شده، تا بتونه زنده بمونه، و گناه کنه تا بمیره. پس منم می خوابم: یا جمشید شاه میشم، یا دست کم اون پسر نوجوون هوچهر!

بوووس

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

زندگی می کنیم - ۷


                                                                            فصل ۷

                                                                      سوم شخص ثالث

     «خب آره سخت بود واسم اولش، من هم آرمان رو بیشتر از یه دوست یا یه برادر دوس داشتم، هم سیاوش رو. بخصوص سیاوش رو. ینی قشنگ روش حساب کرده بودم و به زعم خودم تو آب نمک نگهش داشته بودم. گاهی به خودم میگفتم ای کاش هرگز اینا تو دورهمی هم دیگه رو ندیده بودن و با هم آشنا نمی شدن. ولی خب دوسشون دارم، بعنوان دو تا دوست خیلی خیلی صمیمی. بویژه آرمان رو که همه چی رو بهش می گم. همه چی. خب قشنگ یادمه که یه روز تو اوایل اردیبهشت بود که هوام ابری بود و یه نم بارونی هم میبارید و کلاً خیلی وضعیت باحالی بود. آرمان بهم گفته بود می خواد ببینه منو، سیاوش هم میاد چون دلش تنگ شده. خب تعجب نکردم اصن، اینا همه اش با هم بودن توی شیش ماه اخیر. رفتیم کافه گالری نشستیم. از این در و اون در گفتیم. جالب بود که من از سیاوش هم دیرتر رسیدم. ینی اون خیلی زودتر از موعد اومده بود با آرمان. نشسته بودن و مثه دو تا دلداده تو صورت هم زل زده بودن و گل می گفتن و گل می شنیدن. اومدم یه تیکه کلفت بندازم، یهو یاد دورهمی اسپند افتادم و بیخیال شدم.
     خیلی همه چی عادی پیش میرفت، خیلی چیزای همیشگی و معمولی ای گفتیم. من از افتتاح قریب الوقوع اولین مغازه ساکور برادرز تو مدرن الهیه گفتم، سیاوش هم از گرون شدن احمقانه لباسای تامی. آرمان بیشتر آروم بود، می خندید، انگار داشت واسه یه سخنرانی آماده میشد. یه کم استرس داشت ولی رفته رفته کنترل خودش رو بدست آورد و بعد پرسید که آیا من یادمه اون روز شمشک چه اتفاقی افتاد؟ گفتم آره، یادمه شوکه شدی از شوخی حمید. گفت می دونی چرا؟ گفتم نه. بهش فک نکردم، خب حتماً توقع نداشتی یه غریبه یه همچین کاری بکنه دیگه! گفت: «نه دلیلش این نبود، راستش شادی من خیلی به اقلیت ها فکر میکنم، جنسی، نژادی، حتی دینی. می خوام ببینم نظرت راجع به همجنسگراها چیه؟» من که انتظار نداشتم بحث به این طرف بره، نمی دونستم چه پاسخی باید بدم. کلمه همجنسگرا بلافاصله من رو یاد فیلمای پورن گِی مینداخت، یا نهایتاً یاد لِز بازی دو تا دختر واسه تحریک یه مرد میفتادم. چی باید میگفتم؟ خب واسه روشن جلوه دادن خودم گفتم: «به نظر من اونا هم آدمن دیگه، حق دارن زندگیشونو بکنن، همون جور که میخوان» ته دلم ولی، به خودم فحش میدادم که دروغ می گفتم. من از گِی ها بدم میومد، ینی تنفر داشتم. البته زندگی هر آدمی به خودش مربوطه ها ولی من نظر شخصیم خیلی بد و منفی بود به همجنسبازا. اَه ینی همون همجنسگراها، این سیاوش واسه هر بار گفتن همجنسباز بجای همجنسگرا واسم جریمه مالی سنگین تعیین کرده احمق! خلاصه این که بعد از گفتن اون حرف آثار رضایت رو تو چهره آرمان دیدم و با توجه به سابقه ای که از انسان دوست بودن و حقوق بشری بودنش داشتم، شک خاصی نکردم باز (چقدر احمق بودم) و بعد هم سیاوش باز برگشت با خنده به آرمان گفت: «مثینکه تو واقعاً سابقه گی بودن داریا». آرمان سرخ شد یه کم و زیر لب گفت: «خفففه شو!»
     بعد از خوردن یه سری نوشیدنی داغ  و سرد و شام و دسر و اسنک و این حرفا زدیم بیرون. هوا دیگه حدوداً تاریک بود و یه ذره که تو باغ فردوس قدم زدیم من گفتم که دیگه دیره و باید برم خونه. سیاوش گفت: «ماشینت کو پس؟» گفتم: نزدیکه، مال تو کجاس؟» اشاره کرد به خیابون و گفت: «بر پهلوی پارک کردم» من هم گفتم که همون کوچه پشتی گذاشتمش. سیاوش یه نگاه بدی کرد و گفت: «کثافت دروغگو من تو رو بزرگ کردم، ماشین نیاوردی. همیشه تو سوییچت تمام مدت که بیرونی دستته، دست کم پنج دقیقه آخرا ملاقاتا درش میاری و عصبی طور هی تکونش میدی تا خدافظی کنی و بدویی بری. راستشو بگو، نیاوردی ماشین؟» من که از این همه دقت و توجه سیاوش به کارا و عادتام هیجان زده، متعجب و شوکه شده بودم خندیدم و گفتم: «خیلی تخمه حرومی تو سیاوش به مولا» بعد خندید و من و آرمان رو برد سمت ماشینش. تو راه گفتم سوزاکی خراب شده گذاشتمش تعمیرگا، مکانیکه می گفت ۳ روز باید اونجا بمونه. خلاصه نشستیم تو ماشین. تو مسیر رفتن تا دم ماشین آرمان همچنان ساکت و گل پسر بود واسه خودش. موقع سوار شدن آرمان اصن به من تعارف نکرد و رفت نشست جلو و من یه ذره تعجب کردم از این حرکتش راسشو بخواین. سیاوش هم هیچی نگفت. رفت تجریشو دور زد و اومد انداخت تو یکتا و بعد هم رفت تو آصف. وسطای آصف دیدم آرمان دستش رو گذاشت رو دست سیاوش که بی دلیل روی دنده ماشینش بود. اول فک کردم اشتباهی دیم، بعد دیدم نه! هی داره می ماله دستشو آرمان، اون هم هیچی نمی گه. بعد یهو سیاوش پیچید تو کوچه حامد، یعنی یه کوچه زودتر. گفتم: «عمو می خوای ما رو بدزدی ببری تجاوز مجاوز کنی بهمون بگو، خودم مکان دارما!» بلند خندیدم ولی سیاوش فقط یه لبخند زد. بعد دم یه خونه قدیمی که معلوم بود صاحاباش نیستن وایساد. جایی که پارک کرد تقریباً احاطه شده بود با عشقه و یاس امین الدوله و ماشین هم به طبع فرو رفت تو همه اون شاخه های درهم و برهم و کلی سر و صدا کرد و اگه یه ثانیه شیشه های عقب دیرتر داده بودم بالا، کلیشون می رفت تو چش و چالم. یه لحظه ترسیدم. گفتم اینا چه مرگشونه، چرا اینجا پارک کردن. جای خیلی تاریکی هم بود. دیدم سیاوش چراغ سقفی ماشینش رو زد. گفتم یا ابالفضل حتماً یکی یه چیزیش شده و اینا می  خوان به من خبر بد و اینا بدن.
 تو همین فکرا بود که سیاوش روش رو برگردوند و یه لبخند ملیحی به من زد و من هم با تعجب اومدم یه چیزی بگم که یکی از عجیبترین صحنه های زندگیم جلو رو اتفاق افتاد: سیاوش صورتش رو به صورت آرمان نزدیک کرد، بعد با دستش خیلی آروم چونه آرمان رو گرفت و با سرانگشتاش لبای آرمان رو نزدیک کرد به لباش. صورت آرمان از خجالت کبود شده بود فک کنم تو اون تاریکی ولی از حالت چهره اش معلوم بود خوشحاله. سیاوش گستاخانه ولی با لطافت لباش رو گذاشت رو لبای آرمان و شروع کرد به بوسیدنش. اول یه بوسه رمانتیک ساده بود و من فک کردم شوخی دارن می کنن شاید یه درصد، ولی بعد که اون صحنه رو دیدم نظرم کاملاً عوض شد. آرمان که تا اون لحظه همچین مظلوم و گل پسر مونده بود، یهو انگار آمپرش زده باشه بالا با دو تا دستش صورت سیاوش رو محکم گرفت و بوسه رمانتیک و تا حدودی مسخره اولش رو تبدیل کرد به یه فرنچ کیس حال بهم زن. حالا نبوس، کی ببوس. من دیدم حالم داره بد میشه. از ماشین زدم بیرون و اومدم کنار پنجره نگاشون کردم. انگار میدونستن نمی رم، چون اصن به روی خودشون نیاوردن و به کار خودشون ادامه دادن. یه ماشین شاسی بلند از بغلمون آروم رد شد تو همون لحظه و من اولین و آخرین فکری که به ذهنم رسید پوشوندن ماشین بود. مانتوم رو مثه احمقا گرفتم سمت شیشه راننده و دستم رو باز کردم و مثه یه خفاش وایسادم جلوی ماشین. برگشتم دیدم اونا هنوز با همون شدت مشغولن و فقط آرمان داره زیر چشمی من رو نگاه می کنه. دوس داشتم عق بزنم ولی از یه طرف هم اونقدر ناخودآگاه آماده همچین لحظه ای بودم که اصن انگار صد ساله می دونم این دو تا گی ان!
به خودم که اومدم دیدم در ماشین رو باز کردم و خودم رو انداختم تو بغل سیاوش و آرمان. از هم جداشون کردم، سراشون رو گرفتم تو دستام و با انگشتام شروع کردم به نوازش موهای نرمشون. داشت گریه ام میگرفت. در حالی که می خندیدم بلند گفتم: «احمقای خر چرا زودتر بهم نگفته بودین قربونتون برم من آخه؟ چرا من رو محرم ندونستین خرا؟» بعد دیگه شروع کردم به هق هق کردن و خندیدن. آرمان هم عین من بغضش ترکید ولی می خندید. سیاوش قهقهه می زد و سر من رو که رو شونه اون و آرمان بود می بوسید. سیاوش گفت: «عزیزم بهت چی گفته بودم؟ نگفته بودم این دختره ماهتر از این حرفاس؟» سرمو آوردم بالا و گونه سیاوش رو بوسیدم و بعد هم دست آرمان رو بو کردم و رفتم رو صندلی عقب نشستم و یه لبخند خیلی گنده رو صورت من، آرمان و سیاوش نقش بست. یه لبخند!