۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

۴ سال بعد، من

سلام!

واقعاً نمی‌دونم چی بگم!

خیلی عجیبه حسم.

اینجا خونه من بود. من ترکش کردم.

ویرانه باید شده باشه تا الان.

نمی‌دونم دوباره بسازمش یا نه.

۴ سال از روزی که اینجا رو رها کردم به امید یه زندگی بهتر می‌گذره.

زندگی بهتر شد؟

شاید، شاید هم نه. شاید همون‌طور که بود، شاید بدتر.

می‌خوام بعد از پست کردن این بیام سراغ لینک دوست‌هام و ببینم کی رو هنوز یادمه و کی رو فراموش کرده‌م.

بوس


۱۳۹۲ خرداد ۱۱, شنبه

Adieu

     خیلی مسخره س! می دونم...

وقتی عملاً نیستم، دیگه خدافظی کردنم هم بی معنی میشه. اونی خیلی بدرود گفتنش با وبلاگ دردناکه که هر روز و تُن تُن می نویسه، نه من.

غر نمی زنم. از حال بد نمی گم. نق ممنوعه. اصن منفی نمی شم.
هیچ هم قول نمی دم که دو روز دیگه برنگردم و همه چی یادم نره...

ولی من هم مثه هر آدم بلاگری که یهو قاطی می کنه و می بنده و میره واسه یه مدت، نیاز دارم این کار رو بکنم!
می خوام درس بخونم واسه تافل. می خوام اپلای کنم امسال. می خوام بنویسم. بسُرام. بکِشم.
تصمیمم اینه که  cache براوزرم رو پاک کنم، ساین آوت کنم و دیگه به اینجا فک نکنم...

مجازی
مجازی
مجازی
گرفتن شانس لمس واقعی
تو انزوا

آدمایی که ندیده ای و نمی شناسی و شاید هرگز هم نبینی
آدمایی که نمی خوای ببینی
آدمایی که واسه ت فرقی نداره ببینی یا نه
آدمایی که دوس داری ببینی ولی نمیشه
همه ش و همه ش با هم دود میشه میره هوا بعد از ساین آوت کردن
مثه عروسکای کریستال باغ وحش شیشه ای،
می شکنن
سراب میشن
و تو خوب می دونی که سراب در واقع چیه!

ببخشید خیلی رُک حرف زدم:

کسی رو نمی خوام ناراحت کنم و اون کسایی هم که خودشون می دونن کیان و با هم در ارتباطیم (حتی در حد همین کامنت بازیا) باید درک کنن که منظورم اونا نیستن و من اونا رو دوس داشته م.
منجم رو هم می خوام ببندم چون ۹۰٪ جنده خونه س و من حالم ازش بهم می خوره.
اصن اینترنت تعطیل! خوبه؟ فقط ویکیپیدیا و منابع تحقیقی. خوبه باز فیس بوکم رو به حداقل رسونده م.

نمی خوام لفتش بدم زیاد
فقط فک کردم خودم و تو حقمونه که بدونیم واسه چی دارم میرم
و واسه چی می خوام یه مدت آف باشم
خیلی البته خودم نفهمیدم واسه چی:
فک کنم فرار!

به هر حال

ایمیلم رو شاید چک کنم.

دوستون دارم
گرچه مجازیِ لعنتی

بوووس

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

من، که برزخم!


  پرده اول: امروز، نمایشگاه کتاب، بار دوم در دو روز!
با دوست دخترم که واسه ش کام آوت کرده م رفتیم نمایشگاه، دیروز هم با ۲ تا دیگه از بچه های یونی رفتم. هر دو روز هم همون پسری رو که از پارسال ازش خوشم اومده بود رو پیدا کردم و کلی دید زدم. یه سال می گذره و من به این فک می کنم که من چقد تو این یه سال عوض شده م و اون چیا سرش اومده و با این همه اون کلاً به من بی توجهه و اصن حتی من رو نمی بینه وقتی که یه ساعت تو غرفه بهش زل زده م! به زندگی یه فاک گنده می دم و باز برمیگردم به اصل همیشگیم: همه چیز به زودی درست میشه...

  پرده دوم: منجم
تو منجمم استدلالم مبنی بر این که چرا اونجام رو نوشته م: همین طور که من، با این مشخصات اینجام، شاید یکی مثل من هم پیدا شه! استدلال تخمی و مسخره. هر بار که اکتیویتش می کنم بیشتر مطمئن میشم که از توش هیچی در نمیاد.

  پرده سوم: نوستالژی فحش خور
دانشگام تا یه ماه دیگه واسه همیشه تموم میشه من و می مونم و یه مدرک لیسانس ادبیات انگلیسی که دوسش دارم ولی هم کمه هم بدردنخور. دلم هم واسه یونیمون تنگ میشه می دونم. یکی از جاهایی بود که با وجود مزخرف بودنش، هُلم میداد تو اجتماعی با جامعه آماری ای رنگارنگ و تجربه اندوز. فردا می خوام واسه یه کلاس برم یونی. کلاسی که مال من نیست. مال استادیه که خیلی دوسش دارم چون دوسش دارم  و اون کلاس مال ترم ۶ای هاس ولی من به استادم ترم پیش قول داده بودم که حتماً به کلاساش سر میزنم ولی برنامه م جوری بود که اصن ۳شنمبه ها کلاس نداشتم و در طول این ترم لعنتی هم تمبلی کردم و نرفتم . ولی فردا که احتمالاً واپسین جلسه ست میرم حتماً.

   پرده چهارم: ماده
سر کارم یه کم به مشکل خوردم که مثینکه رد شد. قراره اضافه حقوق بگیرم از اردیبهشت. شاگرد جدید بهم معرفی شد و کلاً روزی ۳، ۴ ساعتم پره واسه این داستان. به فکر تدریس خصوصی تو محله مون افتادم واسه تابستون (فیلم برف روی کاجها رو دیدم جوگیر شده م!)

  پرده پنجم: ذهنی که لهه!
دارم به این نتیجه میرسم که من که اگه روزی ۹ ساعت هم بخوابم باز هم خسته م، شاید واسه اینه که خیلی فکرم مشغول و بیمارگونه فکر می کنم به همه چی! من اینجوری نبودم و الان هم نمی خوام با ۲۱ سال سن مثه ۶۰ ساله ها زود خسته شم.

  پرده ششم: نمی خواستم ولی باید میگفتم
یه چیزی رخ داد تو منجم و یه مسجهایی رد و بدل شد که ای کاش نمی شد. بهت راجع به اون تو منجم گفتم و حالا فک می کنم که شاید اصن نباید این کار رو می کردم، ولی واقعاً نتونستم خودم رو قانع کنم که  بی خبرت بذارم. بهر حال ناراحتم اگه ناراحتت کرده م.

  پنج پرده ماکسیموم تعداد پرده س! مال من هفت تا شد.  همینه که هست. اینجا برزخه و برزخ تا جایی که من میدونم قانونی نداره.

بوووس

۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

The Crushed Crush!!! :))))))



     Is it so true about all ppl? (or at least the gay community) Or is it just me!?
     If so, I've turned into a ruthless SLUT! :)))))


     قضیه اینه که یه پسره بود که من تو دانشگا دیده بودمش و فک کرده بودم شاید یه درصدی گی باشه و تو فیس بوک خیلی بهم توجه نشون داده بود کلی حرفیده بودیم و بعد اون پسر میاد ایران و می فهمی که ستریته! یا دست کم  همه ش از دخترا حرف میزنه (حتی اگه یه درصد هم بای باشه) و بعد تو که یه مقداری بهش به عنوان یه گزینه so so فک کرده بودی یهو همه چی رو سرت خراب میشه (خب احمق معلومه که خیلی بیشتر از این حرفا روش حساب کرده بودی!!!) و پس از یه ریکاوری خیلی سریع، شروع می کنی به متنفر شدن ازش (یا دست کم ممولی شدنش واسه ت و تبدیل شدنش به یه پسر ستریت مثه بقیه پسرای ستریت). بعد ببینی که با یکی از بهترینای دوستای دخترت لاسای حال بهم زن میزنه و تو و دوستت پشت سرش مثه ۲ تا حیوون مسخره بهش میخندین و کلی حال میده این مساله! بعد اون پسر که یه گروه بچه باحال پیدا کرده (ماها یعنی :)))) ) هی میخواد باهاتون برنامه کنه... سعی می کنین به وقیحانه ترین روش ممکن بپیچونینش ولی اون پرروتر از این حرفاس! و فردا هم قراره برین فلورانس گیشا و اون حتی حاضره جا رو هم بره و رزرو کنه و تو با خودت فک می کنی که اگه این پسر گی بود، و فقط گی بود نه این که حالا با من دوس میشد، تو کلی قربون صدقه ش هم میرفتی ولی الان می بینی که واقعاً نمی تونی تحملش کنی و اگه واقعاً فک می کنی من الان یک ذرررررره خیلی کوچولووووو هم از این پسره خوشم میاد، بهتره صفحه رو ببندی و دیگه هیچوخت به وبلاگم سر نزنی چون دوس دارم خفه ت کنم که درکم نمی کنی که من واقعاً الان دیگه از این پسر متنفففففرم و این حرفا رو واسه این نمیزنم که هنوز هم بهش حسی دارم!

  

  

    پ.ن: یه پسره هست تو اینستاگرام که با این که ظاهر خیلی خاصی نداره و فک کنم قد و قواره ش هم ازم کوچیکتر باشه، خیلی کراشمه! عکاسه و follower داره هزار هزار! تو اولین عکسای پروفایلش یه عکس چند تا جلد رنگیه کتابه که زیرش خودش اومده کامنت داده: rainbow با کلی قلب رنگی! از همونجا رفتم تو کفش. البته این رو هم بگم که من رو انش هم حساب نکرده و من رو follow نکرده با این که کرده م! تو فیس بوک هم پیداش کردم ولی ادش نکرده م هنوز! البته با این که follower ام نیست گاهی عکسام رو لایک می کنه و آخریش هم که دقیقاً مخاطبش خودش بود، یه عکس از ۶ تا تندیس ۶ رنگ دم پارک ملت بود که دیروز گرفتم و بعد که آپش کردم، دیدم اومده لایکش کرده! (کلاً از ۲۴۰ تا عکس پروفایلم ۳، ۴ تا رو لایک کرده، نکته ش اینه) زیر عکسم هم نوشتم rainbow dudes :)) الان میذارمش اینجا هم!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

Up In The Air

    وقتی یکی یه مدت نمیاد به دارایی های مجازیش (فیس بوک، ایمیل، وبلاگ، منجم و غیره) سر بزنه ۲ تا دلیل می تونه داشته باشه:
    ۱- دپرس و افسرده باشه و رو به موت یه گوشه افتاده باشه!
    ۲- اون قدر سرش (به طرز نسبتاً خوب و مثبتی) شلوغ باشه که وقت نکنه :)
خوشبختانه این بار این غیبت کبری من به همون دلیل دوم بودش :دی

    تو این پستم دوس دارم از تجربه کام آوتم که واسه تون درباره ش گفته بودم بگم. جدای از این که حال میده آدم این موضوع رو واسه دوستاش بازگو کنه، به قول وارتان این کار یه جور وظیفه هم هست که واسه بلاگرای تازه کار یا کسایی که نمی نویسن ولی می خونن و هنوز با این مساله یا با هویت و گرایششون مشکل دارن، خیلی می تونه سودمند باشه. بهر حال تجربه س دیگه...

    این دوست من که الان ۳ سال و نیمه با هم هستیم، دختریه شر و شیطون! قانون شکن و اهل ریسک! خیلللللللی اجتماعی و اصن پدیده ای واسه خودش. از نظر جنسی خیلی بازه و همین هم کلی حرف و سخن پشت سرش واسه ش ایجاد کرده که اون هم اصن پشیزی واسه اون حرفا اهمیت قائل نیست. این دوست من که الان مدتهاست بهترین دوستم محسوب میشه، خیلی رو من تاثیر داشته! کاری ندارم مثبت یا منفی ولی من خیلی از اون چیزی که شده م راضیم و همیشه به خودم میگم که اون یه رحمت تو زندگی من بود تا من خیلی از ترسام رو از دست بدم.
    حالا کاری نداریم به این حرفا! بریم سر اصل مطلب... همون چهارشنبه (۱۴ فروردین فک کنم) که بهش اس دادم که باید ببینمت، قرار شد که جمعه ش بریم بیرون! ۵ شنبه زنگ زد و با کلی جیغ و ویغ خواست ماشین نیاره و من برم دمبالش. جالبیه کار این بود که من اصن سترس نداشتم و خیلی کول بودم چون ۹۰ درصد می دونستم برخوردش خیلی خوبه! ولی خب این طور نشد... صب جمعه پاشدم و حموم کردم و کلی شیک و پیک و کاملاً ستریت نما رفتم به سمت شهرک خوب و عالی و شهیدپرور اکباتان. با کمی تاخیر اومد پایین و راه افتادیم. یه مانتوی سرمه ای خیلی خوشرنگ تنش بود با لگینگ و شال مشکی. موهای قهوه ای-شرابیش تو اون روز بادی نیمه فروردین مثه یه دسته گندم گر گفته بود تو خود پاییز. تو راه کلی با آهنگا خوندیم و رقصیدیم و عکس گرفتیم تا رسیدیم چایبار. جای عالی ای واسه کام آوت کردنه :)) یه باغ خوشگل با یه کافی شاپ-رستوران دوس داشتنی. دوستم چون سردش بود تصمیم گرفتیم تو بشینیم. اون هیچ واکنشی نسبت به موضوع حرفمون و این که قراره من راجع به چی باهاش حرف بزنم نشون نداد و من هم هی این پا اون پا می کردم الکی. گارسون اومد و احمقانه ترین سپارش زندگیمون رو دادیم: سالاد سزار با چیزکیک! :)))))

سالاد رو که خوردیم، دیدم وقتشه! مقدمه رو چیدم: گفتم ببین یه مساله ای هست که باید بدونی. اول از همه این رو بگم که خیلی دوس دارم ببینم تا ۵ دقیقه دیگه چه شکلی میشی. راستش خنده م گرفت وقتی صورت همیشه خندونش رو تصور می کردم که متعجب داره نگام می کنه و میگه: «خفففففه شووووو! دروغ میگگگگگی!» بعد گفتم که تو دوستام اون تنها کسیه که قراره این رو بدونه و حتی خونواده م هم اطلاعی ندارن از موضوع، و این که خیلی هم واسه م مهم نیست که کسی از این به بعد بدونه یا نه چون این دیگه مشگل خودشه که با این واقعیت کنار بیاد.
     بر عکس همیشه خدا که مسخره و خله، جدی شده بود و آرووووووم به حرفام گوش میداد. از اون بعید بود واقعاً. خیلی آرامشش بهم اعتماد به نفس می داد. یه جوری برخورد کرد که انگار میدونه چی می خوام بگم (در حالی که نمی دونست). خلاصه بهش گفتم که قضیه تاپ سیکرت نیست ولی حالا چه کاریه! میون خودمون باشه و بدون هماهنگی من به کسی نگو.
یه چنگال به چیزکیک زد و جیغش از خوشمزگی رفت هوا! من هم دیدم واسه تمدد اعصاب بد نیست بخورم یه کم... وااااای عجب چیزی بود وللللی! :)) بعد گفتم که یادته بهم گفتی دوس داری یه بار با یه دختر میک آوت کنی ببینی چه جوریه؟ یادته به من هم گفتی و من هم گفتم بدم نمیاد ولی حرفمون نیمه کاره موند؟ بهش گفتم من فک کردم شاید تو بایسکشوال باشی. سریع گفت: خب آره! گفتم وایسسسسسا!! آدم با میل به داشتن صرفاً یه تجربه نمی تونه بگه گرایشش چیه. این مساله واسه تو در حد یه باره و شاید همون یه بار هم نشه و تو همچنان با پسرا حال کنی و زندگیتم بکنی. سرش رو به نشونه تایید تکون داد. بعد یه نفففففس عمیییییق کشیدم  و گفتم: ولی واسه من قضیه فرق می کنه. من از وقتی که به یاد دارم، یعنی بالغ شدم، در کنار اون حسی که خیال می کردم یه پسر به دخترا داره، میل خیلی بیشتر عاطفی و جنسی به پسرا هم داشته م و الان این مساله کاملاً برام واضحه که دست کم میل جنسیم به دخترا خیلی خیلی کمتر از پسراس و از نظر عاطفی هم پسرا رو ترجیح میدم و خیلی کم پیش اومده که حسی به یه دختر پیدا کنم. تو تمام این مدت هیچ تغییر خاصی تو چهره ش ندیدم و فقط این حس تازه رو تجربه می کردم که اون دوست وحشتناک شر و پرانرژیم داشت با آرامش فوق العاده جذابی به حرفایی که شاید دیگه واسه هیچکس قرار نبود بگم گوش می داد.
     اون لحظه که این گفته هام تموم شد، به راستی می تونم بگم که از انگشت شمار لحظه های فوق العاده زندگیم بود! اون قدر حس قشنگی بود که هرگز تا یه نفر تجربه ش نکنه نمی فهمدش. بعد از این که دیدم چیزی نمونده که بگم، فقط بهش نگا کردم و ازش پرسیدم سوالی داره؟ گفت نه! گفتم یعنی هیچی نیست که بخوای بدونی؟ گفت الان چیزی خاصی تو ذهنم نیست و خیلی این مساله برام اوکیه! خب علت این که اون بالا گفتم که خیلی ری اکشنش خوب نبود همینه. اصن واکنشی نشون نداد که بخواد خوب یا بد باشه. جوری برخورد کرد که انگار این مساله رو سالهاست راجع بهم می دونه در حالی که بعداً گفت هیچوقت حتی شک هم نکرده بود. بعد نشستیم خاطرات مرور کردیم. از سختی های این که بی اف نداشته م بهش گفتم و فشارایی که به همین خاطر رومه و این که می دیدم اون و دوستای دیگه م هی دوست عوض می کردن و من فقط نگا می کردم و دروغ می گفتم که فعلاً این جوری سینگل راحتترم! از این که وقتی از سکسی بودن رایان گاسلینگ واسه م با شور و شوق تعریف می کرد و من دلم قنج می رفت تایید کنم ولی دیگه اون موقع می تونستیم با هم بریم دوردور پسربازی. از این که اگه با هم اپلای کردیم و رفتیم از ایران، هم خونه شیم و ۲ تا پسر آس اروپایی بزنیم :)) بهش گفتم که از لیبل گی خوشم نمیاد. ترجیح میدم بگم که از پسرا بیشتر خوشم میاد. بهش گفتم که حالا که ماجرام رو می دونه، باز هم می تونه تو فحشاش از ک*نی و Fag و Marica استفاده کنه. تو جواب گفت: گه خوردی! اجازه میدی بهم؟ من بهر حال رعایت هیشکی رو نمی کنم و هر چی بخوام میگم! :)))) بهش گفتم از زل زدنام به پسرا نفهمیده یا شک نکرده؟ گفت نه! گفتم از هیچیم؟ گفت یه چیزای خیلی کمی، مثه منظم بودن شدیدم و مرتب بودن اتاقم که تو بقیه پسرا هیچوخت ندیده. یا از این که وقتی با هم سفر بودیم و تو اتاق تنها بودیم اصن احساس معذبی نمی کرده در حالی که با بقیه پسرایی که اونا هم مثه من دوس معمولیش (و خیلی صمیمی هم) بوده ن، همیشه ته وجودش یه حس ناامنی داشته.
     الان که فک می کنم می بینم اون روز یه چیزی میونمون بی نهایت ریشه ش قوی تر شد و من نمی دونم اون چیه! شاید اون چیز فقط واسه من باشه. شاید اون هم همین حس رو داره، به هر حال اون روز واقعاً یه رویا بود که فقط و فقط با یه فانتزی بامدادی دیوونه وار من و یه تصمیم خرکی، تبدیل به واقعیت شد.

     امسال از این تصمیما زیاد می گیرم چون حس می کنم یه تحول بزرگ داره توم رخ میده: دارم شروع می کنم به دوس داشتن خودم و این که اون چیزی که هستم رو تمام و کمال بپذیرم، نه نصف نیمه و ۹۹ درصدی!


پ.ن.: عنوان پست سینگل جدیدی از  .30Seconds To Mars اِ که من آلرِدی دیوونه ش شده م! : * :x
پ.ن. دو: یه کار خرکی دیگه هم کرده م! :)))))) کچچچچچچچل! :پی

۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

The 1st (but not the last) coming out ever! :D

     دیشب، مثه هر شبم تو این مدت، خیلی دیروخت (حدودای ۳ اینا) بود که داشتم به این فک می کردم که چیه داستان کلاً! بعد به این فکر افتادم که پارسال دم عید به خودم قول خیلی چیزا رو دادم که مهمترینشون پیدا کردن یه پسر بود! خب سال گذشته بهش نرسیدم و طبق معمول امسال هم از رو نرفتم و فوکوسم رو گذاشتم رو همون داستان. بعد یه نمه دلم گرفت. فک کردم اگه الان بغل دستم یکی که دوسش داشتم خوابیده بود چه خوب بود...

     خیلی بیخود و بی جهت یاد یکی از زوج های خوب دور و برم افتادم! یه دختر و پسر خیلی باحال و روشن فکر و فان از بچه های یونی! با خودم داشتم فانتزی می ساختم که میشد واسه اینا کام آوت کنم و چه قدر واکنش خوبی می تونستن داشته باشن...

     بعد به این فک کردم که خیلی از فشارهای عصبی ای که رومه واسه خاطر همین داستانه که به هیشکی نگفتم که از پسرا خوشم میاد نه دخترا! حس کردم (البته می دونستم به وضوح از خیلی قبلش ولی انقد اذیتم نکرده بود این مساله هیشوخت) که انگار دارن می ذارنم تو قبر :( ینی یه چیزی تو این مایه ها که یه راز لعنتی رو تو دلت نگه داری، اون هم تا آخر عمرت! و هیشکدوم از عزیزای دور و برت هم ندونن چی بود این راز و بعد تو بمیری و همه چی تموم شه! حتی اگه یه جا نوشته باشیش و بعد مرگت همه بفهمن، باز هم هیچ فایده ای نداره: تو دیگه مردی!

     یهو یاد صمیمی ترین دوستم افتادم! با خودم گفتم اگه میخوای کام آوت کنی کی واجبتر از اون؟! یه چن لحظه با خودم تصور کردم بهش چیا می خوام بگم. بعد از چند ثانیه که سریع مرور کردم همه چی رو، بهش اس زدم که فردا (ینی امروز) یا پس فردا رو برنامه کن زود می خوام ببینمت یه چیز مهمی رو بگم. رفت رو مخش که چیه! اولش خواستم بپیچونم دیدم نمیشه، سرتق تر از این حرفاس. یهو گفتم خوب احمق جون بهونه بیار و یه دروغی سر هم کن. خلاصه فردا می ریم با هم چای بار تا تو یه محیط آروم راجع به این که از پسرا خیلی بیشتر از دخترا (عاطفی و جنسی) خوشم میاد صحبت کنیم. این دوستم همونیه که گفته بود دوس داره یه بار لِز کنه با یکی! :)) واسه همین می دونم با این قضیه اوکیه. ضمناً اگه باز هم بخوام کام آوت کنم، کاندیدا هام رو در نظر گرفته م و اونایی که نزدیکن ولی اصن را نداره بهشون بگم رو هم یه خط قرمز کشیدم روشون! :))))

فینگرز کراسد و ویش می هُپ و این حرفا دیگه

بوووس

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

بهانه!

     اون هفته سفرم به شمال به خاطر برف و بوران و خطر مرگ بهم خورد! ببین خطر مرگ که می گم شروور نمیگماااا! واقعاً تو یخا گیر کرد ماشینم و اگه هلال احمر کمکمون نمی کرد الان یخ زده بودیم تو سردخونه یه بیمارستان تو پلور! :))))) حالا داستانش طولانیه ولی فقط اینو بگم که تجربه وحشتناک و هیجان انگیزی بود! آهان اصل داستان اینه که ننوشتم بقیه داستانم رو... بهانه ش هم که معلومه چیه: نرفتن به شمال! ولی عوضش رفتم یزد ۳ روز و واقققققعاً این شهر مسحورم کرده... بعد از عید باز هم میخوام برم و چون بدجوری عاشقش شده م!
     راستش چیز زیادی ندارم بگم و این مدت با هیشکی تیک هم نزده م و تو کار کسی نبوده م و حالش هم ندارم! فقط امروز که با بچه ها بیرون بودم، از دو تا پسره خوشم اومد: یکی که تازگی اومده تو افق و فک کنم به نظر دوستام آدم چندشی بود ( یا من سطح توقعم اومده پایین یا واقعاً اون پسر که البته سنش کمی از پسر بیشتر بود و موهای بلند و چشمای روشن داشت جذاب بود) یکی دیگه هم که تو مایه های صاحاب کافه آلما بود (انقلاب یه کم غرب چهاررا تو یه پاساژ!) قیافه ای نداشت ولی آدم فانی بود! :پی!

بوووس

۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

علف و بزی و این حرفا!

     پیش نوشت بسیار حیاااااتی: این متن هیچ ربطی به کراشم نداره و هیچکدوم از مشخصه ها مال اون آقا پسر نیست!


     این موضوع رو چن وخته تو ذهنم دارم می پرورونم (ینی خودم رو تو موقعیتای خیالی مربوط بهش میذارم) که آدم وقتی از یکی خوشش میاد، ویژگی ها و صفتایی رو که تو اون طرف هست و کلاً هم چیزای ضایعی محسوب میشن، به نظرت فوق العاده جذاب میان! خب می دونم کشف بزرگی نکرده م ولی شاید کمکتون کنه که بفهمین تو همین چیزای ضایع هم آیا چیزی پیدا میشه که تایپ مورد نظرتون اون رو داشته باشه و خودتون خبر نداشته باشین؟ :))

    بذارین یه مثال بزنم! تایپ پرفکت من دندون خرگوشیه! این یه چیزیه که آدما اکثراً بخاطرش مسخره میشن ولی به نظر من هیچی بهتر از دندونای خرگوشی و سپپپپید یه پسر سکسی نیست! :)) یا مثلاً کسی رو میشناسم که از فاصله میون دندونای نیش عشقش خوشش میاد و به نظرش اصن ضایع نیست! همینطور یکی که توک زبونی بودن دوس دخدرش رو جذاب می دونه...

     اینجوری کلاً! :)) اون داستان ناتمومه بود، اون رو این هفته که میرم شمال تموم میکنم! سر کلاس اندیشه اسلامی طرح کلی سه فصل آخرش رو نوشتم و به زودی می نویسمش! قوووووول!

بوووس

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

حس نو

خيلى حس قشنگ و جالبى بود كه واسه اولين بار، پسرى رو كه دوس دارى، ميشونى بغل دست تو ماشين و يه مسير طولانى رو از نياوران تا گيشا باهاش گپ ميزنى تا برسونيش! از فرهنگ آشغال ما ايرانيا فقط اين رو ميدونه كه بايد يه كم تعارف كنه و سريع نپذيره هر پيشنهاد رسوندنى رو. ولى بعد از دو بار، شيرين تسليم ميشه و اعصابت رو ديگه خرد نميكنه. بهش با كلمه هايى مثه <بشين پسر جان بذار برسونمت> و يا با گفتن نامش با يه عالمه ابراز علاقه، ميفهمونى كه: دارم از با تو بودنم لذت ميبرم :|
بعد كه از ماشين پياده ميشه و نگاش ميكنى تا خيالت راحت شه كه از پل عابر رد شده، راه ميفتى سمت خونه! هنوز تو ماشينته و تو هنوز دارى به هزار تا چيزى كه ميشد بگين به هم فك ميكنى!
ياد اين ميفتى كه اون پسر احتمال زياد ستريته و يا اين كه در بهترين شرايط بايه! بعد به خودت يه قوى باش محكم ميگى و ياد اين ميفتى كه هميشه يه چيز بهتر در انتظارته!
مسير برگشت به خونه رو به طرز باور نكردنى اى سريع طى ميكنى. وقتى ميرى تو پاركينگ و ماشين رو خاموش ميكنى و دارى گوشى و كيف پول و كارت ماشين رو ور ميدارى، نگاهت ميفته به صندلى بغلت: جايى كه اون روش نشسته بوده تا چن دقيقه پيش. انگار هنوز پيشته...
ولى ميدونى قشنگترين جاى اين داستان احمقانه كجاس؟ فرداى ديدارت با اون پسر، به هيچ وجه حس شكست نميكنى! چون به هزار بدبختى به خودت ياد داده اى كه خودتو دوست بدارى و مطمئنى كه يكى بهتر يه جا منتظرته :)

۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

ک* شعر جهت افزایش تعداد پست

     اول از همه بگم اون عکسه که تو پست پیشینم بود رو خیلی اتفاقی فهمیدم کیه! Sebastian Stan ئه ایشون و مثکه شهیر و نامی! گفتم بگم که شک و شبهه ای ایجاد نشه درباره م! :)))) من انقد زشت نیستم =))) (نارسیسیسم ماژور)

     لیدی گاگا اول ویدئوی Marry The Night (ورژن یوتیوبیش نه اون چیزی که کانالای شو نشون میدن) اول اولش رو با یه Prelude خیییییلیییییی زیبا شروع می کنه که جمله بندی اولش همون تاثیری رو رو من گذاشت که ... حالا! اولش میگه که وقتی به گذشته نگاه می کنه و با حالا مقایسه ش می کنه خیلی بنظرش همه چی عوض شده و چیزای زیادی رخ داده تو زندگیش. حالا همین داستان منه. الان به تابستون ۲ سال پیش نگاه می کنم، که چقدر از نظر فیزیکی، شخصیتی و روانی عوض شده م. هیچ یادم نمیره که با یکی از بچه های همین بلاگ رفتیم پارک ساعی و کلی حرف زدیم و من همه حرفام یادمه و این رو خوب میدونم که اون موقع خیلی ذهنم بسته تر از الان بود. در این حد که مثلاً کسایی از هم حسامون که حاضر بود سکس کامل کنن رو سادیستیک و مازوخیستیک می دونستم، و این هم یادم نمیره که اون دوست خیلی آروم و مهربون بهم گفت که با گذر زمان و کسب تجربه نظرم عوض میشه راجع به همه چی. و همینطور هم شد. ولی احمقانه س که آدم فک کنه که خیله خب دیگه من همه چی رو می فهمم و ذهنم از این بازتر ممکن نیست بشه! همیشه آدم روشن تر از قبل میشه، و چقد خوبه که آدم فقط این پروسه رو تسریع ببخشه تا وقتی پیرتر شد تازه نفهمه که چه اشتباهایی کرده و چه چیزایی رو میدونه که ایکاش جوونتر بود و می دونستشون.

    سر کلاس تاریخ امامت بود که به خاطر کراهت بیش از اندازه استاد (؟؟؟!!!!) یه لحظه اپیفِنی رخ داد و تصمیم گرفتم تو برنامه هام نوشتن یه رمان اتوبایاگرفیکال مثه «پرتره ای از هنرمند به مثابه مردی جوان» بنویسم. از این روزام، از زندگیم و تصمیماتم و آینده ای که می خوام بسازمش. علت الهام گرفتنم از اون مرتیکه حیوون فک کنم وجود کشیشای عزیز توی رمان جیمز جویسه که دیگه آخرای رمان علناً بهت می فهمونه که حالش ازشون بهم می خوره! :))

    یه چیز نامربوط! خیلی حس عجیبیه که ۳ تا گِی (حالا شاید هم گِی نه ولی فعلاً فرض اینه) با هم تو انقلاب را برن از سمت کاخ به وصال، بعد دوباره از وصال تا چاررا، بعد بزرگمهر و این لوپ تا ابد ادامه پیدا کنه. گاهی حس می کنم شاید ما خیلی هم محدود نیستیم! احمقانه س چون هستیم! ولی خب حس می کنم توقعم از زندگی تا همین حدا پایین اومده که را رفتن تو خیابون رو واسه کمینه مون(ال جی بی تی) خیلی امیدوارانه می بینم :))

    و سخن آخر! آهای شماهایی که جفتین! ولنتاین نزدیکه! ولنتایناتون مبارک!
حواستون هم باشه اینجا یه سری آدم عزب رد میشه! خیلی کار خاک برسری نکنین که ما هم دلمون بخواد بعد دِپ بزنیم چرا بی اف و جی اف نداریم! :)))))


۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

FMH


FucK Me HarD
FucK Me HarD
FucK Me HarD
FucK Me HarD
FucK Me HarD
FucK Me HarD

امشب واسه اولین بار سیگار کشیدم! نه واسه اینکه ناراحت بوده باشم، برعکس خیلی هم خوشحال بودم! صبح آزمون ارشد رشته فرهنگ و زبانهاي باستاني رو خيلي خوب داده بودم و شب هم حسابي مست بودم و مهمونی خونه داداشم 
و بعد که دیدم همه دارن می کشن، رفتم سراغ سیگارای داداشم و یکی ازش برداشتم و باهاشون کشیدم.ای کاش آدم واسه ادای بزرگا رو در آوردن ناچار نبود سیگار یا چیز دیگه ای بکشه! :( برعکس قلیون، اصن اذیتم نکرد. و نکته بدش اینجاس که ۳ تا کشیدم! :( منی که میگفتم اصن سیگار نخواهم کشید و سیگار مال آدمای ضعیفه و این حرفا! باز هم گه خوری کردم پس نتیجه می گیریم! :))))