۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

خیلی واسم عجیب بود

پیش نوشت: این رو یه هفته پیش نوشته بودم، چون میون کار داستان کوتاهم بودم، چاپش نکردم رو وبلاگ! 


یکی از معدود بارها بود! داشتم سایت یورو نیوزِ پارسی رو  میدیدم واسه اولین بار! چشمم خورد به خبر

آندرس برینگ برویک با “سلام نازی” در اولین جلسه دادگاه شرکت کرد

و این عکس

 نفرتی که از چشمای این آدم میباره، حماقتی که تو چهره اش موج میزنه، اینا باعث شد واسه شاید نخستین بار تو زندگیم حس کنم چقدر از نژاد قفقازی هم میشه متنفر بود! از اون چشمای روشن، موهای بلُند و تیپ بور!  اونقدر الان از تعصب های این آدم عصبانی ام که فک می کنم اگه یه عرب تروریست و این رو کنار هم میذاشتن و میگفتن کدوم رو بکشیم، من این رو انتخاب میکردم! 


۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

ریکاردو پشت آینه - بخش ۴ (واپس)

    توی کوچه نشسته بودم. همیشه دود زیاد سیگار تو طبقه دومش اذیتم می کرد، ولی خب چه میشه کرد، طبقه اول هم جای زیاد دنجی نبود. اصن جای زیادی کلاً نداشت. لپ تاپم جلوم وا بود و به ال سی دیش خیره شده بودم. مغزم هنگ کرده بود. داستان نیمه مونده بود. یه دختر و پسر تریپ هنری اومدن میز پشتیم نشستن. حواسم پرتشون شد چند لحظه. بعد خودم رو متمرکز کردم روی کتابایی که روی قفسه های چوبی دیوار بودن. جمهورِ افلاطون، کلیسای نورثَنگرِ آستن، ۱۹۸۴ اُرول! چه ترکیب ناهمگنی. چشمم چند تایی رو رد کرد تا رسید به تهوع، موش ها و آدم ها، فاوستوس، کرگدن و آخرین کتاب اون ردیف، تفسیر مکاشفات یوحنا.

به این فک  کردم که این چند سال چجوری گذشت، چند نفر از فامیلمون مردن، چند نفر ازدواج کردن، چقدر ساعت رو به بطالت گذروندم و چند میلیون متر مکعب به آلودگی زمین اضافه کردم و چند ده هزار گورخر تو آفریقا طعمه درنده ها شدن. به این فک کردم که اصن چرا هنر خوندم؟ چرا هیچ پخی نشدم و الان دارم تو یه دفتر از ۹ صبح تا ۷ شب چشم میدوزم به صفحه کامپیوتر و طرح  میکشم واسه کسایی که میخوان سایتاشون قشنگ طراحی شه. به این که چرا پدرو تا مرز خودکشی رفت، واسه خاطر یه پسر. به این که آرماند و شانتال به رغم همه مخالفتهای خونواده هاشون الان دارن تو هلند مثه سگ درس می خونن و می خونن و می خونن و اسمش هم اینه که با هم ازدواج کردن!  به این که یه موقعی آرزوی مرگ بابام رو داشتم و حالا که مرده مثه خر تو گلِ عذاب وجدان گیر کردم.

اینا خیلی مهمترن از این که مثلاً چرا من الان تنهام. چرا با هیچ پسری نیستم و این که چرا انقدر سرنوشتم محتومه. اینا و کلی چیز مهمتر تو این دنیا خیلی باارزش ترن که روشون فکر شه. روشون وقت گذاشته شه، رو دلایلش پژوهش شه و از دیدگاه سایکوآنالیتیک بررسی شه که مفهوم زندگی چیه. شاید بهتر بود من اصن تو اوج دوران اومانیسم و اندیویدوئلیسم بدنیا میمومدم.  چرا ما گاهی یادمون میره رمانتیسیم سه سده است که تموم شده؟ نمی دونم. آهان چرا. چون حماقت بشر پایانی نداره.

باز چشمم افتاد به لپ تاپ. نورش کم شده بود. اَه ای کاش این خراب شده جای این پنکه یه پنجره داشت تا دود سیگار این مادرقحبه ها می رفت بیرون. شاید من مشکل دارم که سیگاری نشدم هنوز. لپ تاپ رو بستم. بیخیال داستانه شدم. گور باباش، این هم مثه هنره، هیچی توش نیست. باز چشمم افتاد به مکاشفات یوحنا. این بار مغزم هرز رفت و شروع کرد به مرور:
       "پس رو به عقب برگردانیدم تا ببینم آن چه صدایی است که با من سخن می‌گوید؛ و چون برگشتم، هفت چراغدان     طلا دیدم، و در میان آن چراغدانها یکی را دیدم که به «پسر‌انسان» می‌مانست. او ردایی بلند بر تن داشت و شالی زرّین بر گرد سینه. سر و مویش چون پشم سفید بود، به سفیدی برف، و چشمانش چون آتشِ مشتعل بود. پا‌هایش چون برنجِ تافته بود در کوره گداخته، و صدایش به غرّش سیلابهای خروشان می‌مانست. و در دست راستش هفت ستاره داشت و از دهانش شمشیری بُرّان و دودم بیرون می‌آمد، و چهره‌اش چونان خورشید بود در درخشش کاملش.
چون او را دیدم همچون مرده پیش پا‌هایش افتادم. امّا او دست راستش را بر من نهاد و گفت: «بیم مدار، من اوّلم و من آخر؛ و من آن که زنده اوست. مرده بودم، امّا اینک ببین که زندۀ جاویدم و کلیدهای مرگ و جهانِ مردگان در دست من است."


به هفته دیگه فک کردم. آخه الاغ هر کی دیگه جای تو بود تا الان بال درآورده بود از خوشحالی. اروپا، دانشگاه تاپ سوییس. رشته مورد علاقه ات! دیگه چی میخوای پدر سگ؟ ولی نه! این هم دردی از دردام دوا نمی کنه. یه موقع فانتزی شبام بود که تو یه گی کلاب درست و حسابی با عشق زندگیم آشنا میشم ولی حالا فک نکنم حتی پام رو بذارم تو هیچ گی کلابی.

تو همین فکرا بودم که دیدم بوی سیگار داره بهم سرگیجه میده. فنجون چایی رو رد کردم از جلوم و سرم رو گذاشتم رو میز. چشمام سیاهی رفت و فقط صدا میشنیدم. خنده اون دختره،
صدای هنوز زیبای کارلو که میگفت حاضره با افتخار من رو به عنوان همسرش به همه دوستاش و خونواده اش نشون بده،
 ...یکی را دیدم که به «پسر‌انسان» می‌مانست...
صدای مامان وقتی با خوشحالی داشت خبر کانفرم شدن اپلیکیشن دانشگام رو واسه دختر داییش می گفت.
...بیم مدار، من اوّلم و من آخر؛ و من آن که زنده اوست...
...امّا اینک ببین که زندۀ جاویدم...
و صدای خودم! صدای خودم که میگفت باید آروم باشم و تمرکز کنم

اسکارلت اوهارا باز رفت تو جلدم و داد زد: فردا یه روز دیگه است...


ریکاردو پشت آینه - بخش ۳

    ریکاردو کارت رو از کیفش کشید بیرون. عطرفروشی هیوا. یهو به یاد عید افتاد که چجور واسه دیدنش پر و بال میزد. تمام نوروز فرصت خوبی بود تا به هوای پیاده روی از خونه بزنه بیرون و حتی واسه یه نگاه هم که شده از جلوی مغازه هیوا رد شه.
فانتزی همیشگیش، پسر عطر فروش! چند وقت بیشتر نبود که اون مغازه واز شده بود و در کنار بقیه مغازه های وزرا خیلی خودنمایی نمی کرد. ولی ریکاردو تمام فکر و ذکرش پیش اون بود.
یه روز که پسر داشت ویترین عطرفروشی رو عوض می کرد، ریکاردو تو دستش ۶ تا نخ رنگی باریک دید که به نظر شبرنگ میومد، چون از دور هم می شد ترکیب رنگین کمونیش رو تشخیص داد.
دیگه همه چیز تو ذهن ریکاردو تموم شده بود. تمام مسیر خونه رو می خندید. انگار رو ابرا پرواز میکرد. دیگه باید یه بهونه پیدا می کرد تا بره اونجا.
تولد مامانش نزدیک بود و  با یه دروغ کوچولو تونست متقاعدش کنه که واسه خرید تولد، از عطرفروشی همیشگی صرف نظر کنن و برن سراغ هیوا.  رفتن و "هیچی"!
تمام اون زل زدنهای پسر، تمام تلاشش واسه جلب توجه اون و همه سعیش واسه بیشتر موندن تو مغازه به بهانه های واهی به "هیچی" منجر شد. پسر شوت تر از این حرفا بود. ریکاردو با ناراحتی کادوی مامانش رو گرفت و برگشتن. تمام مسیر به خودش، پسر و اون دستبند فحش داد. دستبند واسش مثه یه دسبند واقعی شده بود، دسبندی که به دست مجرما میزنن. دست بندی که واسه تمیز دادن میون گبر و ترسا و مسلمون استفاده میشد. اون شیش تا رنگ رو دیگه دوست نداشت.

از اون روز به بعد دیگه هنگام عبور از اون عطرفروشی حتی به پسر نگا هم نمی کرد. یه مدت پیش خودش خیال می کرد شکست عشقی خورد تا این که خودش از این فکر مسخره خنده اش گرفت و یاد شکستهای واقعی تر زندگیش افتاد.


  
                                                                                  *

      از صبح نمیدونستم چطور باید برم سر قرار. اون موقع تاز هیژده سالم شده بود و گواهی نامه نداشتم. هفته وحشتناکی رو تجربه کرده بودم و گرچه ضربه رو خورده بودم، باز هم کورسویی از امید ته دلم بود. می کفتم شاید اکه ببینتم نظرش عوض شه. اون موقع خیلی بچه تر بودم. خیلی "نمی فهمیدم".
تو یه کلام عاشقش شده بودم. نوشته های وبلاگش ازش واسم یه فرشته ساخته بودن. بعد شروع کردم به ایمیل زدن بهش. خیلی خوب و خوش برخورد بود تو نوشته هاش. بعد آیدیش رو بهم داد. با هم چت می کردیم. یه روز عکسش رو گذاشت گوشه پنجره چت. زیبا بود و این، برای من که  "نمی فهمیدم" آخرین آیتم انتخابی تو اون شرایط بود. واسش شعر گفتم و تو شعرم بهش گفتم دوسش دارم. معذبش کرده بودم. نمی دونستم چرا گفتن "دوستت دارم" میتونه یکی رو معذب کنه. خب "نمی فهمیدم" دیگه. بعد بهم گفت با یکی داره ترای می کنه. من هم به روی خودم نیاوردم. له شدم ولی.
بعد بهش گفتم. بعد اون نگران من شد. من پای چت گریه می کردم و اون هم گریه اش گرفته بود. من اون رو آزار دادم چون "نمی فهمیدم"
بعد از چند روز گفت بیا ببینمت تا مساله حل شه. مساله ای نبود. من داغون شده بودم ولی هنوز مونده بود تا شکست رو به خوبی تجربه کنم. اون روز بهترین لباسم رو پوشیدم با تاکسی خودم  رو رسوندم به پارک محل قرار. شلوغ بود. من هول بودم. تا حالا این طوری هم حسی رو ندیده بودم. تا حالا به زعم خودم دِیت نداشته بودم.
دیدمش. از دور چهره اش رو شناختم. ولی با عکسش فرق داشت. خیلی عادی مثه دو تا دوست تو پارک قدم زدیم و حرف زدیم تا اون گفت که باید بره تا به کاری برسه. از هم جدا شدیم. اونجا بود که شکست رو با پوست و گوشت و استخونم چشیدم. بعد از اون من شدم یه آدم نو. یا بهتره بگم، یه سنگ نو.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

ریکاردو پشت آینه - بخش ۲

    "شانتال می گفت کارمن باز هم برگشته به سیمون" آرماند همین طور که داشت تند تند ناهارش اش رو می بلعید، به سختی این جملات رو گفت و بعدش ساکت شد.
"دختره جنده! نصف شب رفته خونه سیمون با یه شیشه مشروب گفته: عزیزم تنهایی واسم مثه فحشاس! با تو بودن به من نجابت میده! شانس بده خدا والا" پدرو که هنوز تو رژیم سختش بود این حرفا رو در حالی زد که رو به پنچره بزرگی نشسته بود که  ویوش پردیس دانشکده شون بود.
"خب پس من انگار آخرین کسیم که از این داستانا باخبر میشه هان؟ شماها از کجا فهمیدین آشغالا؟" ریکاردو یه کم اخماش تو هم رفته بود ولی کنجکاویش راجع به دونستن منبع خبر باعث شد زیاد سخت نگیره.
پدرو که دید آرماند هنوز دهنش پره، با عشوه و شیطنت گفت: "عزیزم خبرارو پافای خوب دانشکده زود میرسونن به من، تو بگو چه جور خبری میخوای؟". ریکاردو شونه اش رو انداخت بالا و آروم طوری که آرماند نشنوه  گفت: "عزیزم گی ها با ترنس ها یه فرقایی دارن! مثلاً اونقدرا هم که مردم فک می کنن خاله زنک نیستن." اخمای پدرو رفت تو هم و اومد یه جوابی بده که صدای افتادن چند تا میز و صندلی حواس همه رو پرت کرد.
پسر قد کوتاهی که میز بغل ریکاردو نشسته بود و  به نظر آسیایی میومد پخش زمین شده بود و داشت سعی می کرد پاشه و خودش رو مرتب کنه. همون موقع  چشمش به ریکاردو افتاد و با تعجب به زبون خودش که شبیه کره ای بود چیزی گفت و با نگاه وحشت زده اش به سه پسر، غذاخوری دانشکده رو ترک کرد.
پدرو که مثه همیشه دلش واسه همه می سوخت گفت: "عزیییزم، دیدین چجوری خورد زمین؟" آرماند که اصلاً حواسش به مکالمه مشکوک اون دو تا نبود تقریباً غذاش تموم شده بود و موبایلش رو برداشت که ببینه مِسجی واسش اومده یا نه. پدرو که سعی می کرد با چشم و ابرو به ریکاردو بفهمونه واسش داره، سریع به سمت آرماند برگشت تا ببینه واکنشش به مسج احتمالی دوست دخترش چیه. مثه همیشه آرماند گل از گلش شکفت و انگار که بهترین خبر زندگیش رو بهش داده باشن، با هیجان گفت: "شانتال تا یه ربع دیگه میرسه!" پدرو گفت: "خب حالا! هر کی ندونه فک میکنه این دختره با تو چه رابطه هایی داره که این طور واسش ذوق می کنی"
ریکاردو همین طور که حرص میخورد رو به پدرو گفت: "خفه شو، به تو چه؟" پدرو هم که انگار آماده شنیدن همچین حرفی بود گفت: "ما که از روابط این استریتا خیری ندیدیم." بعد که خودش فهمید نباید جلوی آرماند از ضمیر "این" استفاده می کرده، سریع حرفش رو تصحیح کرد و گفت: "شماها همتون سر و ته یه کرباسین"
بعد از این که آرماند واسه دسر هم از بوفه یه رانی و دو تا کیت کت گرفت، سه تایی رفتن تو حیاط و یه جای خلوت و دور از دیدرس نشستن. شانتال بالاخره رسید و مثل همیشه با لبخند و  پر انرژی به همه سلام کرد. دور و برش رو خوب پایید و بعد تو کسری از ثانیه گونه آرماند رو یواشکی بوسید و کنارش نشست. هر سه کمی حرف زدن و شانتال خبر خوب کنسل شدن کلاس بعد از ظهرشون رو با شوق و ذوق اعلام کرد.

پس از این که چهار تا دوست از هم جدا شدن، ریکاردو مسیر هر روزه اش رو گرفت و شروع کرد به پیاده روی. هوای اون روز بر عکس چند روز پیشش خیلی خوب شده بود. هدفون رو از تو جیبش درآورد و تو گوشش گذاشت و سعی کرد سرانگشتاش لذت لمس کنترل روی سیم هدفون رو تا جایی که میتونن حس کنن.

بوووم!

 فشار دادن دکمه پلی واسش مثه شروع اولین آهنگ توی یه کنسرت بود. لذتی وصف نشدنی که دلیلی شده بود تا بتونه از فشار بار سنگین افکارش به موزیک پناه ببره. بدش میومد اگه یکی بدون این که بفهمه داره چی گوش میکنه، هدفون بچپونه تو گوشش و راه بیفته تو خیابون. باورش این بود: موزیک، برای موزیک بودنش ارزش داره. برای لذت بردنش. لذتی که اجبار نیست، سلیقه است. حقه و دروغ نیست. مِیله، شخصیه. مثه غذای محبوبت، مثه رنگت، مثه گرایش جنسیت.
تو راه سرش پایین بود. پایین پایین هم نه. گاهی پایین گاهی بالا. عادت نداشت تو چشم مردمی که از روبروش رد میشدن نگا کنه. فک میکرد ممکن موذبشون کنه. Bedtime Story تموم شد. زد آهنگ بعدی. ریمیکس Erotica. حسش رو متمرکز کرد رو آهنگ. مدونا! پیاده رو، سنگفرش کف پیاده رو و چمن هایی که گوشه و کنار از لای سنگ ها بیرون زده بودن. ریزه کاری های دست انسان تو زهدان طبیعت. پسری از کنارش رد شد. ازش تندتر راه میرفت. قدش متوسط بود ولی پوستش داشت از شفافیت فریاد میزد. موهای بلندش رو دم اسبی بسته بود و حرکت اون به چپ و راست، جهت وزش باد رو به بازی گرفته بود.  حالا با نگاه کردن به پسر خوش اندامی که درست در چند قدمیش می خرامید، داشت به ریزه کاری های طبیعت تو زهدان بشری فکر می کرد.

پیاده رو رو خیابونی قطع نمی کرد. واسه همین اصن نفهمید چطور اون مسیر رو طی کرده. مثل همیشه. دست کرد تو کیفش تا کلیدش رو درآره. لبه تیزی نوک انگشت سبابه اش رو برید. یه کارت بود. کلید رو درآورد و تازه یادش اومد باید از صبح به اتفاق دیروز بیشتر فکر کنه...



                                                                           *


با آلِحاندرا دم در پارک نیاوران نشسته بودیم. چند بار زنگ زد تا ببینه مانوئل کِی میرسه. از صبح صد جور برنامه عوض شد. قرار بود قبل از کلاس برنامه نویسیم بریم سه تایی فرهنگسرا نیاوران که تا حالا نرفته بودم. ولی برنامه افتاد بعد از ظهر. بعد قرار شد مانوئل با دو تا دوستش که توریستن بیاد که اونا هم کنسل شدن. آلحاندرا هم کلی من رو از اینجا به اونجا کشوند تا بالاخره دمِ فست فود چمن پیدام کرد.
هنوز مانوئل تو راه بود، قرار بود با بی ام دبلیوش که آلحاندرا کلی به مسخره پُزش رو داده بود بیاد ولی فهمیدیم داره با تاکسی  خودش رو میرسونه. من هم که بعد از مدت ها آلحاندرا رو درست و حسابی  می دیدم، شروع کردم به درد دل. بیشتر صحبتمون درباره برادرامون بود. این که چجور یه دختر یا یه پسر غریب، می تونه یه عضو از خونواده ات رو کلاً ازت ببُره و مال خودش کنه.  هرچند به نظر اون بیشتر از من از این که برادرم گیر یه دختر نه چندان جور افتاده حرص می خورد.

صحبتمون نیمه موند، چون مانوئل رسید. قبلاً تو فیس بوک باهاش برخورد داشته بودم، برخوردایی که خیلی هم جالب نبودن. نسبت به اون چیزی که آلحاندرا گفته بود خیلی فرق می کرد. قدش بلند بود و چهره شیرینی داشت. ته ریش با نمکی داشت که با موهای تن تنیش ترکیب قشنگی رو رو صورتش ایجاد می کرد.
سلام و احوالپرسی گرمی کردیم و راه افتادیم به سمت داخل پارک.
حرف زدیم. صحبتمون گل کرد. از کامپیوتر و ساختمون سازی بگیر تا سیاست. راجع به جهودا حرف زدیم، و این که اگه جنگ شه چه بلایی سرمون میاد. از گشت و گیربازار تو پاسداران گفتیم و کلی به تیپای خز و ضایع خندیدیم.
 هر چی بیشتر می رفتیم، هر چی بیشتر حرف می زدیم و هر چی بیشتر همدیگه رو نگاه می کردیم، من بیشتر ازش خوشم میومد. این جور مواقع "قوی باش"م خیلی ضعیف عمل می کنه و هر چقدر به خودم سیخونک میزنم که: "ولش کن! این هم یه استریته مثه بقیه" فایده نمی کنه.
ای کاش می تونستم واسه آلحاندرا کام آوت کنم! اونطوری دست کم می تونستم راحتتر واسش از احساساتم بگم. همون طور که واسه پدرو می گم و جلوی آرماند نقاب میزنم.
نزدیک سه ربع راه رفتیم و من بر عکس همیشه که با دیدن آدم های جدید(بخصوص اگه پسرای ناجذاب باشن) خجالتی میشم و میرم تو خودم، این بار شدیداً هیجان زده بودم و کلی حرف زدم. زود با مانوئل صمیمی شدم و بعضی وقتا کلاً یادم می رفت که آلحاندرا هم باهامونه.
موقع خداحافظی دستش رو واسه دومین بار تو اون روز حس کردم. مثه بار اول برق داشت، و خنک بود. مثه هوای نیمه سرد و ملس اون روز. نگاهش رو فراموش نکردم. دوس دارم کسایی رو که با چشاشون می خندن.
پس از رفتن مانوئل، دوباره شدم همون ریکاردویی که وقتی با آلحاندرا تنها میشه بودم. شر، شیطون و تا حدودی بددهن!
رفتیم یه بلیزِرد توت فرنگی خوردیم و هر کی راه افتاد سمت خونه خودش.  دس کردم تو جیبم تا هدفون رو طبق عادت درآرم، ولی شِت! یادم رفته بود بیارمش. با ناامیدی توی کیفم و لای کتاب برنامه نویسیم رو گشتم ولی اونجام نبود.
بقیه مسیر رو فک کردم.
به مانوئل.
به مانوئل.
به مانوئل.

۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

ریکاردو پشت آینه - بخش ۱

    پِدرو همین طور که با ناز و ادا توی کلاس را می رفت، بلند بلند از کِیس هایی که تو منجم بهش مِسِج داده بودن تعریف می کرد! آرماند مثه همیشه آروم و بود و با کلماتی مثه "بععععله" یا  "چه باحال!" به حرفای پدرو واکنش نشون میداد!
ریکاردو هم با خنده مرموزی به پدرو می فهموند که آخرین کِیسی که پدرو نشونش داده بود خیلی خوبه! و بعد از اون لبخند یهو ساکت شد و رفت تو فکر!
آرماند لب پنجر نشسته بود و داشت به حیاط سپید شده از تگرگِ دانشکده نگا میکرد! اواسط آوریل خیلی غیر منتظره بود که یه همچین تگرگی بیاد!
پدرو شروع کرد به خوندن یکی از آهنگای پوسی کت دالز و با عشوه خاصی با یکی از نیمکتای کلاس تمرین رقص میکرد!
آرماند که حرصش گرفته بود با خنده شیطانی ای گفت: "امروز هر چقد خواستی از این جلف بازیات در آوردی! دیگه کاسه صبرم داره لبریز میشه هاااا!!"
پدرو گفت: "شانس آوردی اینجا میله پیله نیست وگرنه واست استریپ هم میکردم عزیزم!"
ریکاردو گفت: "گه خوردی! انقد میگی بخت کبود و این مزخرفا! حالا که مثه سگ بهت پا میدن تو منجم! من هم اگه هی واسم کیس میریخت پا میشدم می رقصیدم!"
آرماند نگاه چپ چپی کرد و پدرو هم که می خواست قضیه رو جمع کنه گفت: "تو که دخترا از سر و کولت بالا میرن خراستریت!" ریکاردو مغزش قفل کرده بود! شانس آورد گندش رو پدرو جمع کرد! گاهی یادش میرفت نباید جلوی آرماند یه چیزایی رو بگه!
چیزی به شروع کلاس تاریخ هنر رنسانس نمونده بود! آرماند مثه همیشه غرغرش شروع شده بود که: "چرا باز هیچی نخوردیم؟" پدرو گفت: "عزیزم من دوشنبه با یه پسر دورگه لبنانی-فرانسوی قرار دارم، میدونی که باید رژیمم رو حفظ کنم"
ریکاردو سعی میکرد تو این چند دقیقه ای که مونده بود تا سینیورا سانچز، استاد تاریخ هنرشون برسه به کلاس و بقیه بچه ها همه افکارش رو بهم بزنن، دوباره چند ثانیه ای به اون فانتزی شیرین هر شبش فکر کنه!

                                                                           ❊
 
     بوی لالیکِ سپید همه فضا رو پر می کنه! آسانسور! درش داره بسته میشه که بازوهای  نسبتاً نیرومندی از لاش  پدیدار میشن و در با صدای ترسناکی بر میگرده عقب! انگشت های کشیده و قشنگی دکمه شماره ۶ رو  فشار میدن! سرم  رو میارم بالا و یه کم می چرخونم. میبینم پسر جوون و قد بلندی که از رو نفس های تندش میشه فهمید واسه رسیدن به آسانسور دوییده، با یه لبخند شیرین میگه: "ببخشید". نا خودآگاه، بدون هیچ حس خاصی (مثه همیشه) میگم: "خواهش می کنم"
رنگ گندمی پوستش با تی شرت یقه هفت گل بهی ای که پوشیده چشمام رو لمس کردن! چشمم رو میدزدم و زل می زنم به ال سی دیِ آسانسور! همکف! پسر دقیقاً بغل دستم وایساده! مثه من رو به در! برمیگرده می گه"ببخشید شما مال کدوم آپارتمانید؟" نگاش می کنم! میبینم نگاهش رو دوخته به دستبند رنگین کمونیم! یه کم هُل شدم! آب دهنم رو که قورت میدم و میگم: "واحد ۱۵، خونه برادرمه"
دستش رو دراز می کنه و میگه: "من کارلو اَم، واحد ۲۱". لبخندش محوه ولی چشاش برق میزنه!
قلبم داره تو سینه ام تیکه تیکه میشه! نمی دونم چجوری جوابش رو میدم: "خوشبختم، من هم ریکاردو اَم"
آسانسور میرسه به طبقه ۴ و من پیاده میشم! کارلو نگام می کنه! در داره بسته میشه که میگم: "خداحافظ!" اون هم میخنده و با دستش بای بای میکنه! تو دو تا عبارت، دو تا جمله، هر کدوممون اطلاعات کافی رو بهم دادیم.
۵ دقیقه میشینم پشت در خونه برادرم! بر عکس گذشته ام شده ام! همیشه از یه همچین اتفاقایی، اگه اصن میفتاد؛ شوکه می شدم! لبخند از لبم محو نمیشد! ولی الان، بی حسم! و فقط به ۱ ماه گذشته فک می کنم...