۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

زندگی می کنیم - ۷


                                                                            فصل ۷

                                                                      سوم شخص ثالث

     «خب آره سخت بود واسم اولش، من هم آرمان رو بیشتر از یه دوست یا یه برادر دوس داشتم، هم سیاوش رو. بخصوص سیاوش رو. ینی قشنگ روش حساب کرده بودم و به زعم خودم تو آب نمک نگهش داشته بودم. گاهی به خودم میگفتم ای کاش هرگز اینا تو دورهمی هم دیگه رو ندیده بودن و با هم آشنا نمی شدن. ولی خب دوسشون دارم، بعنوان دو تا دوست خیلی خیلی صمیمی. بویژه آرمان رو که همه چی رو بهش می گم. همه چی. خب قشنگ یادمه که یه روز تو اوایل اردیبهشت بود که هوام ابری بود و یه نم بارونی هم میبارید و کلاً خیلی وضعیت باحالی بود. آرمان بهم گفته بود می خواد ببینه منو، سیاوش هم میاد چون دلش تنگ شده. خب تعجب نکردم اصن، اینا همه اش با هم بودن توی شیش ماه اخیر. رفتیم کافه گالری نشستیم. از این در و اون در گفتیم. جالب بود که من از سیاوش هم دیرتر رسیدم. ینی اون خیلی زودتر از موعد اومده بود با آرمان. نشسته بودن و مثه دو تا دلداده تو صورت هم زل زده بودن و گل می گفتن و گل می شنیدن. اومدم یه تیکه کلفت بندازم، یهو یاد دورهمی اسپند افتادم و بیخیال شدم.
     خیلی همه چی عادی پیش میرفت، خیلی چیزای همیشگی و معمولی ای گفتیم. من از افتتاح قریب الوقوع اولین مغازه ساکور برادرز تو مدرن الهیه گفتم، سیاوش هم از گرون شدن احمقانه لباسای تامی. آرمان بیشتر آروم بود، می خندید، انگار داشت واسه یه سخنرانی آماده میشد. یه کم استرس داشت ولی رفته رفته کنترل خودش رو بدست آورد و بعد پرسید که آیا من یادمه اون روز شمشک چه اتفاقی افتاد؟ گفتم آره، یادمه شوکه شدی از شوخی حمید. گفت می دونی چرا؟ گفتم نه. بهش فک نکردم، خب حتماً توقع نداشتی یه غریبه یه همچین کاری بکنه دیگه! گفت: «نه دلیلش این نبود، راستش شادی من خیلی به اقلیت ها فکر میکنم، جنسی، نژادی، حتی دینی. می خوام ببینم نظرت راجع به همجنسگراها چیه؟» من که انتظار نداشتم بحث به این طرف بره، نمی دونستم چه پاسخی باید بدم. کلمه همجنسگرا بلافاصله من رو یاد فیلمای پورن گِی مینداخت، یا نهایتاً یاد لِز بازی دو تا دختر واسه تحریک یه مرد میفتادم. چی باید میگفتم؟ خب واسه روشن جلوه دادن خودم گفتم: «به نظر من اونا هم آدمن دیگه، حق دارن زندگیشونو بکنن، همون جور که میخوان» ته دلم ولی، به خودم فحش میدادم که دروغ می گفتم. من از گِی ها بدم میومد، ینی تنفر داشتم. البته زندگی هر آدمی به خودش مربوطه ها ولی من نظر شخصیم خیلی بد و منفی بود به همجنسبازا. اَه ینی همون همجنسگراها، این سیاوش واسه هر بار گفتن همجنسباز بجای همجنسگرا واسم جریمه مالی سنگین تعیین کرده احمق! خلاصه این که بعد از گفتن اون حرف آثار رضایت رو تو چهره آرمان دیدم و با توجه به سابقه ای که از انسان دوست بودن و حقوق بشری بودنش داشتم، شک خاصی نکردم باز (چقدر احمق بودم) و بعد هم سیاوش باز برگشت با خنده به آرمان گفت: «مثینکه تو واقعاً سابقه گی بودن داریا». آرمان سرخ شد یه کم و زیر لب گفت: «خفففه شو!»
     بعد از خوردن یه سری نوشیدنی داغ  و سرد و شام و دسر و اسنک و این حرفا زدیم بیرون. هوا دیگه حدوداً تاریک بود و یه ذره که تو باغ فردوس قدم زدیم من گفتم که دیگه دیره و باید برم خونه. سیاوش گفت: «ماشینت کو پس؟» گفتم: نزدیکه، مال تو کجاس؟» اشاره کرد به خیابون و گفت: «بر پهلوی پارک کردم» من هم گفتم که همون کوچه پشتی گذاشتمش. سیاوش یه نگاه بدی کرد و گفت: «کثافت دروغگو من تو رو بزرگ کردم، ماشین نیاوردی. همیشه تو سوییچت تمام مدت که بیرونی دستته، دست کم پنج دقیقه آخرا ملاقاتا درش میاری و عصبی طور هی تکونش میدی تا خدافظی کنی و بدویی بری. راستشو بگو، نیاوردی ماشین؟» من که از این همه دقت و توجه سیاوش به کارا و عادتام هیجان زده، متعجب و شوکه شده بودم خندیدم و گفتم: «خیلی تخمه حرومی تو سیاوش به مولا» بعد خندید و من و آرمان رو برد سمت ماشینش. تو راه گفتم سوزاکی خراب شده گذاشتمش تعمیرگا، مکانیکه می گفت ۳ روز باید اونجا بمونه. خلاصه نشستیم تو ماشین. تو مسیر رفتن تا دم ماشین آرمان همچنان ساکت و گل پسر بود واسه خودش. موقع سوار شدن آرمان اصن به من تعارف نکرد و رفت نشست جلو و من یه ذره تعجب کردم از این حرکتش راسشو بخواین. سیاوش هم هیچی نگفت. رفت تجریشو دور زد و اومد انداخت تو یکتا و بعد هم رفت تو آصف. وسطای آصف دیدم آرمان دستش رو گذاشت رو دست سیاوش که بی دلیل روی دنده ماشینش بود. اول فک کردم اشتباهی دیم، بعد دیدم نه! هی داره می ماله دستشو آرمان، اون هم هیچی نمی گه. بعد یهو سیاوش پیچید تو کوچه حامد، یعنی یه کوچه زودتر. گفتم: «عمو می خوای ما رو بدزدی ببری تجاوز مجاوز کنی بهمون بگو، خودم مکان دارما!» بلند خندیدم ولی سیاوش فقط یه لبخند زد. بعد دم یه خونه قدیمی که معلوم بود صاحاباش نیستن وایساد. جایی که پارک کرد تقریباً احاطه شده بود با عشقه و یاس امین الدوله و ماشین هم به طبع فرو رفت تو همه اون شاخه های درهم و برهم و کلی سر و صدا کرد و اگه یه ثانیه شیشه های عقب دیرتر داده بودم بالا، کلیشون می رفت تو چش و چالم. یه لحظه ترسیدم. گفتم اینا چه مرگشونه، چرا اینجا پارک کردن. جای خیلی تاریکی هم بود. دیدم سیاوش چراغ سقفی ماشینش رو زد. گفتم یا ابالفضل حتماً یکی یه چیزیش شده و اینا می  خوان به من خبر بد و اینا بدن.
 تو همین فکرا بود که سیاوش روش رو برگردوند و یه لبخند ملیحی به من زد و من هم با تعجب اومدم یه چیزی بگم که یکی از عجیبترین صحنه های زندگیم جلو رو اتفاق افتاد: سیاوش صورتش رو به صورت آرمان نزدیک کرد، بعد با دستش خیلی آروم چونه آرمان رو گرفت و با سرانگشتاش لبای آرمان رو نزدیک کرد به لباش. صورت آرمان از خجالت کبود شده بود فک کنم تو اون تاریکی ولی از حالت چهره اش معلوم بود خوشحاله. سیاوش گستاخانه ولی با لطافت لباش رو گذاشت رو لبای آرمان و شروع کرد به بوسیدنش. اول یه بوسه رمانتیک ساده بود و من فک کردم شوخی دارن می کنن شاید یه درصد، ولی بعد که اون صحنه رو دیدم نظرم کاملاً عوض شد. آرمان که تا اون لحظه همچین مظلوم و گل پسر مونده بود، یهو انگار آمپرش زده باشه بالا با دو تا دستش صورت سیاوش رو محکم گرفت و بوسه رمانتیک و تا حدودی مسخره اولش رو تبدیل کرد به یه فرنچ کیس حال بهم زن. حالا نبوس، کی ببوس. من دیدم حالم داره بد میشه. از ماشین زدم بیرون و اومدم کنار پنجره نگاشون کردم. انگار میدونستن نمی رم، چون اصن به روی خودشون نیاوردن و به کار خودشون ادامه دادن. یه ماشین شاسی بلند از بغلمون آروم رد شد تو همون لحظه و من اولین و آخرین فکری که به ذهنم رسید پوشوندن ماشین بود. مانتوم رو مثه احمقا گرفتم سمت شیشه راننده و دستم رو باز کردم و مثه یه خفاش وایسادم جلوی ماشین. برگشتم دیدم اونا هنوز با همون شدت مشغولن و فقط آرمان داره زیر چشمی من رو نگاه می کنه. دوس داشتم عق بزنم ولی از یه طرف هم اونقدر ناخودآگاه آماده همچین لحظه ای بودم که اصن انگار صد ساله می دونم این دو تا گی ان!
به خودم که اومدم دیدم در ماشین رو باز کردم و خودم رو انداختم تو بغل سیاوش و آرمان. از هم جداشون کردم، سراشون رو گرفتم تو دستام و با انگشتام شروع کردم به نوازش موهای نرمشون. داشت گریه ام میگرفت. در حالی که می خندیدم بلند گفتم: «احمقای خر چرا زودتر بهم نگفته بودین قربونتون برم من آخه؟ چرا من رو محرم ندونستین خرا؟» بعد دیگه شروع کردم به هق هق کردن و خندیدن. آرمان هم عین من بغضش ترکید ولی می خندید. سیاوش قهقهه می زد و سر من رو که رو شونه اون و آرمان بود می بوسید. سیاوش گفت: «عزیزم بهت چی گفته بودم؟ نگفته بودم این دختره ماهتر از این حرفاس؟» سرمو آوردم بالا و گونه سیاوش رو بوسیدم و بعد هم دست آرمان رو بو کردم و رفتم رو صندلی عقب نشستم و یه لبخند خیلی گنده رو صورت من، آرمان و سیاوش نقش بست. یه لبخند!

۱۲ نظر:

Vartan گفت...

قوی‌ترین بخش داستانه :)
قبلاً هم بهت گفتم این تیکه «مانتوم رو مثه احمقا گرفتم سمت شیشه راننده و دستم رو باز کردم و مثه یه خفاش وایسادم جلوی ماشین» می‌شه گفت زیباترین تصویر سازیه داستانه (البته اون تیکه حبابا رو هم خیلی دوس داشتم) :)
باقیش رو بدو بنویس :) می‌خوام ببینم چه جوری تمومش می‌کنی :)

Reza Cupid Boy گفت...

بله بله خاطرم بود!
چشم! می نویسسسمب به زودی! :) ینی میذارم رو وبلاک به زودی! :))
بوووس

Pedram گفت...

"نوشیدنی داغ و سرد و شام و دسر و اسنک"
نترکی یه وقت :|

Josef Kh گفت...

دِ نه دِ !!
دیگه وقتشه دومات شی مادر!!
:-))))

Reza Cupid Boy گفت...

بابا، پدی خب این دختره و سیاوش شیکمو ان! من راوی داستان چی کا کنم؟ :))))

یوسف جونم چرا؟ هر کی داستان می نویسه باس شوئرش داد؟

کوتاه گفت...

قشنگ بود
آخرش خیلی شاد و خوب
نکته بینی در مورد سوییچ رو خیلی دوست داشتم
بوسس

جواد گفت...

چند روز پیش تو روزنامه کیهان یه مقاله دیدم تیتر زده بود: گزارشی از قطار دروغ احمد شهید بر ریل ضدانقلاب و 'همجنسگرایان'
البته معلومه که اونا بین همجنسباز و همجنسگرا تفاوتی نمیبینن و شاید تو مقاله بعدی بنویسن همجنسباز ولی در کل خیلی حال کردم :-))

پسر مهاجر گفت...

سلام
خوندمش فصل هفتم رو
البته برا من به نظر فصل اول بود
سعی میکنم هرچی زودتر فصل های قبلی رم بخونم

وقتی رسیدم به جایی که دختره مانتوش رو میکشه روماشین تا استتارش کنه
خندم گرفت
بر خلاف آخرش...........

راستی درمورد
پ÷ست قب لی خودم:
برا من از این اتفاقا زیاد پیش اومده
ولی هیچ وقت نرفتم دنبالش

مانا باشین


saman... گفت...

سلام سلام آقا رضاي گل...چطوري پسر خوب؟
ببخشيد يه مدت بهت سر نزدم ولي كل فصل داستانت رو خوندم ولي حالا نفهميدم واقعيه يا داستانه؟
جدي عاشق شدي؟

Reza Cupid Boy گفت...

مهدی جونم به پای نکته بینی های شما نمیرسه! :)
بوووس

Reza Cupid Boy گفت...

جواد جالب بود تیترش! هرچند من اصن واسم مهم نیست که رسانه های ایرانی از چه واژه ای واسه ما بهره ببرن! :)) ای کاش همه مشکلات واژه ها بودن!

پسر مهاجر عزیز مرسی که داری می خونیش!
راجع به اون اتفاقا هم خوشا به حالت! واسه من نمیفته اصن تقریباً! :)))
مانا باشین هم خیلی قشنگ بود! بوووس

سامان جونم دلم تنگ شده بود واست بابا! سوالی که کردی باعث شد به فکر نوشتن یه پست بیفتم و اونجا توضیح بدم!
بووووس

Reza Cupid Boy گفت...

واقعی نیست ولی! :)