۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

من، مامان، داداش، گاگا و گرایش های جنسی!!!

    پریشب من و داداشم ریختیم اتاق مامان بابام! بابام داشت اون ور روزنامه می خوند! من و داداشم چپوندیم خودمون رو پیش مامانم!
صحبتمون گل کرده بود حسابی که نمی دونم چی شد یهو کشید به خانوووم گاگا! بعد صحبت این شد که گاگا تو آمریکن آیدِل اومده و اینا! بعد داداشم که خوراکش شوخی و اذیت منه گفت: آره این(من یعنی) نسلشون کثافته و اینا، همه اشون مثه گاگان! مامانم هم که به خاطر من فقط گاگا و ریهانا و این اراذل اوباش رو تحمل می کنه تا دید فرصت هست، شروع کرد به بدی گفتن از خانوووم :(((( بعد یهو شلوغ بازی درآوردن و کلی خندوندنم که دیدم زدن جاده خاکی!
لای حرفاشون کلمه دوجنسه رو شنیدم که دیدم بله!!! واسه خودشون بریدن و دوختن!!! گاگا دوجنسه هستش!!! :)))))
من هم شروع کردم به توضیح که دوجنس گرا نه دوجنسه! داداشم گفت: همون بایشکچوال دیگه! گفتم بعععله!!! بعد مامانم گفت یعنی چه جوریا؟؟؟ من هم گفتم یعنی هم با زن هم مرد! مامانم گفت آهان دیدم یه فیلم ازشون! یه مرده بود زن و بچه داشت و با یه مرده هم دوس بود... بعد باز دادشم با شوخی و اینا شلوغش کرد و گفت آره بابا اینا آشغالن!! مامانم هم پشت سرش!
من یههههو بهم یه حسی دست داد مثه پیامبرایی که باید یه قوم نادان رو آدم کنن! گفتم عزیزان من(البته این ترجمه اون فحش هایی بود که به جفتشون!!!! دادم هاااا) :)))) گفتم به کسی چه که گاگا دوجنس گراس؟ بعد دادش گرام بنده شروع کرد به ریختن در و گوهرای مغز ریده اش!!! :))) گفت آقا طبیعت میگه زن با مرد! اینجوری چی میشه آخه؟ منم گفتم مگه فقط می خوای توله پس بندازی؟ تو که خودت داعیه روشن فکریت کون آسمون رو پاره کرده! همینجوری می حرفیم ما ۲ تا کلاً، سعی کردم باهاش مثه آدم بحرفم ولی فایده نداشته :))))
بعد همین جور جو با شوخی و خنده بودا! نه این که حالا دعوا! بعد دیدم یه امیدایی بهشون هست! داداشم گفت حالا باز گی و لز قابل قبولتره! بعد صحبت این شد که اینا بیماری روانیه همه اش! من هم گفتم بیماری روانی رو چی تعریف می کنی! گفت اَبنورمالیتی!!! من گفتم گه خوردی تو!!! بیماری چیزیه که یا به خودت یا به دیگری آسیب روحی با جسمی بزنی! یه ذره فکرید دید بد نمی گم! من هم چسبوندم تهش که مثلاً بچه بازی و سکس با حیوونا مریضیه! ولی بقیه گرایشا عیب نداره!
بعد خیلی جالب بود بهش گفتم مثلاً یه مرد هتروسکچوال اگه بعد یه مدت به زنش خیانت کنه مثه این نیست که یه مرد بایسکچوال بعد یه مدت بره با یه مرد دیگه و به زنش خیانت کنه؟ گفت نننننهههه!!! :-o
می خواستم سرشُ با سر خودمُ بکوبم به دیوار!!! هاااان بعد گفت هتروسکچوال یعنی چی؟ هول شدم گفتم یعنی ماها!!! :-&
حالم از خودم داشت بهم می خورد!!! یه جا هم وسط شوخی و اینا دید من هی دارم طرفداری می کنم، گفت مگه شما همجنسگرایی؟؟؟
نمی دونم چی گفتم که پیچید!
آخرش هم مامانم پیگیر فیلم خوب شد و داداشم گفت بروک بک مانتین رو می دم ببینه! من هم با یه احساس غرور خاصی گفتم من هم می تونم بهت The Kids Are Alright رو بدم! گفت آره آره بده!
خلاصه کلی به LGBT خدمت کردم من این ۵شنبه!!!‌:))))))
پ.ن: بچه بودم برف دوس داشتم!
الان هم دوس دارم ولی اگه یه آدم علاف باشی، بشینی خونه دم شوفاژ و روی کاناپه جلو تله ویزیون دراز بکشی چیز میز کوفت کنی فیلم ببینی!نه این که بری از صب تا شب دانشگاه تو یخ و برف!!۴۵ دقیقه تو راه باشی تو اتوبوس و تاکسی! :(((( حالا شانس آوردین سرما هنوز نخوردم وگرنه اون قد غر میزدم که خودتون ببندین برین صفحه رو :)

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

متامورفوز

    هم الان پیش پات داشتم با خودم می فکریدم که من چجوری شد که این جوری شدم؟؟؟ امیدوارم تایتل پست گمراهت نکرده باشه! من نه گِرگورم نه یه سوسک زشت نه بازیچه دست کافکا! ولی من واقعاً کلمه ای بهتر از این پیدا نکردم!!!
کی فکرش رو می کرد؟؟؟ واقعاً کی؟ من خودم کفم می بره خودم رو با ۲ سال پیشم مقایسه می کنم! اصن این منم؟؟؟
من یه آدم ضایع بودم! جدا از ظاهرم که اضافه وزن داشتم و تیپ و استایلم هم خیلی بیشتر از سنم بود( الان دیگه  هیچکدومش نیستمااااا) ، باطنم هم خیلی متفاوت بود!
     نمی خوام بگم بد! می خوام بگم ااااااافتضضضضاح!!!! من هموفوب بودم تا حدودی! خودم رو از واقعیتم می روندم! همیشه با خودم می گفتم: خب هم جنس گرا ها بیمارن و دلم براشون!!!!! می سوخت! ببین کاملاً به گرایشم آگاهی داشتم و سعی در ردش هم نداشتم ها! ولی اصن واسم اون موقع این چیزا بیشتر شبیه شوخی بود! یعنی محدوده فکریم تو این زمینه می خوام بدونی چقد کوچیک بوده! من تا ۲ سال پیش، با این که میل جنسیم رو کاملاً درک کرده بودم، با این که یه بار، نه حالا دیوانه وار ولی تا حدود زیاد عاشق هم شده بودم، باز هم پا فشاری می کردم رو این که می تونم ازدواج کنم و مثه دیگران باشم! نمی دونم چی ولی حدس می زنم همون شیفتگیم به عشق دومم که برات کلی گفتم و پذیرفتم که مسخره هم بوده اون علاقه، همون سبب شد که من یه تلنگر خیلی محکم به خودم بزنم! یا بهتره بگم یه تلنگر بهم زده شد!
من از اون موقع عوض شدم!!! زمین تا آسمون! زمممممییین تا آسموووون!!!!
   من دیگه هموفوب نبودم چون فهمیدم تنهام! دیگه ترنس ها و گی ها و لز ها و بای ها(که البته نمیدونستم تا اون موقع فرق میونشون کلاً چیه) رو عجیب و روانی نمی دونستم! هرگز یادم نمیره! هرگز!!! بهار ۸۹، آخراش! خرداد یا اردیبهشت! همون موقع هایی که حس می کردم عاشق شدم دوباره! می دونم خنده داره ولی واسه من نه! درسته یه توهم لعنتی بود! درسته مدت ها حتی می ترسیدم درباره اش حتی با هم حس هایی که بعدها شناختم حرف بزنم، ولی عوضم کرد!!! ناراحتم می کنه! هنوز هم! چون هنوز هم فک می کنم به اون با هر پسری که شبیهشه حس دارم! ولی دیگه واسم مهم نیست! اصن فرض می کنم عاشق یه استریت دست یافتنی شده بودم! مهم اینه که اون من رو عوض کرد! و من از روی این نیروی وحشتناک عظیم عشق موتورم روشن شد! متامورفوز شروع شد! پیله ام رو پیچیدم دورم! می رفتم که آماده شم واسه یه دگردیسی!
شاید نخستین گام تو این راه واسه من، آشنایی با وبلاگ های هم حس هام بود!اینا از اولین وبلاگها بودن! البته بعضی هاشون تغییر کردن از اون موقع!


یادداشت های دوموزی ،نیم بوسه
hanoozkhabam
our little dictatorship،همین که هست 4،سکوت تلخ
koooootah
ابژكتيو،پسر
همجنس گرا
هویت درون
بن بست ِ انتظاری ، نقطه چين ها . . ، سبـــــزآبـــــی، عزیزم...خوابی؟، غریبه و ....
   و کلی وبلگ دیکه که الان یا نیستن دیگه یا با شرمندگی یادم رفته!!! خوندن اینا من رو با یه دنیای قشنگ و اعتیاد آور آشنا کرد! هر روز اگه بگم بهشون سر میزدم اغراق نکرده ام! با تلخ و شیرین و دعوا و آشتیشون پیش رفتم! 
دومین فرق عمده ام تو روابطم با آدما بود! من خیییلللییی اجتماعی نبودم! یعنی خجالتی بودم! نه منزوی ولی تیپ ۵ محسوب می شدم! مشاهده گر صرف! یه دژ دورم می کشیدم! تو این دژ من بودم و کتابام و خونواده ام و تعداد انگشت شماری دوست صمیمی! همیییین! تو برخورد با آدمای جدید خجالتی  بودم! آروم و منطقی باید جلوه می کردم! شیطونی هام، اگه اصن شیطنتی می کردم، فقط تو خونه بود! من تنها هابی زندگیم کتابام بودن!!! نه ورزش، نه هنر، نه حتی خوش گذرونی!!! رقت باره، نه؟؟؟
    ولی رفتن به دانشگاه، پذیرفتن خودم و شانس داشتن چند تا دوست خوب(دختر بیشتر) کمکم کرد بفهمم روابط اجتماعی یعنی چی! چجوری میشه دوست پیدا کرد! چجوری میشه محبوب بود!
     من هیچ فشار مذهبی ای از سوی خونواده و اطرافیانم روم نبوده!‌هرگز! ولی خودم مریض بودم! خودم همه اش عذاب وجدان داشتم! هنوز یه ته مونده هایی از مزخرفاتی که تو راهنمایی و دبیرستان تو کلمون کرده بودن ناراحتم می کرد! نکنه من هم برم جهنم! نکنه پوچ گرا شم! آخرش چی میشه یَنی؟ خدا همه اش داره من رو می پاد که مچم رو بگیره؟
گام سوم همین داستان باورهام بود! همه چی رو ریختم دور! ولی حواسم بود که آدمی که به هیچی باور نداره مثه یه انسان نخستین زندگی می کنه!! باورم رو گذاشتم رو انرژی مثبت، رو نیکی و شاد زندگی کردن! ویکا، کارما، زروان و هر چیزی خوبی که با ذات خوب بشر کار داره! به کسی بدی نکن و اگه کسی بهت بدی کرد، پاسخش رو بده! هر کاری هم بکنی چه خوب چه بد بی جواب نمی مونه! یا تو همین زندگی کارما جوابت رو میده یا تو تولد بعدیت!
    چهارمین تغییر من تکنولوژی بود! من یه نِرد بودم تو زمینه کامپیوتر و این چیزا! نه این که حالا الان خیلی بلد باشم هاااا! ولی دست کم الفباش رو می دونم و کار روزانه خودم رو خودم راه میندازم! با فیس بوک آشنا شدم! خدا می دونه این پدیده چقدر کمکم کرده و می کنه! وبلاگ نوشتم، کاری که فکرش هم نمی کردم یه روز بکنم!
    علائقم رو عوض کردم! موزیکی که گوش می کردم رو تغییر دادم! رفتم تو کار هنرمندا! مطالعاتم بیشتر آنلاین شد تا کاغذی! فیلم دیدم! بیرون رفتم! زیااااد! تو دل آدم ها! جاهای شلوغ، جاهای خوب! جاهایی که دوس داشتم! جاهایی که مِین استریم همه چیز رو توش می تونستم درک کنم! مهمونی رفتم! سفر کردم! رقصیددددم! مست کردم! خندددددیددم :) یه کلمه رو بردم: لذت!!!
   رو پای خودم وایسادم، ترسام رو کشتم! کار پیدا کردم. تصمیم گرفتم از هر چیزی که واسم سودی نداره بِکَنم! دیگه حتی به سیاست و این چیزا حتی یه ذره هم فک نمی کنم! اخبار گوش نمی دم تا جایی که بتونم! تو کار مردم دخالت نمی کنم تا جایی که بتونم! به من چه؟ :))
به ظاهرم دست بردم، نظم تنم رو به هم زدم! به خودم سختی دادم تا به اون چیزی که می خواستم برسم!
    من کمال گرا به دنیا اومدم و همین طور هم از دنیا میرم. ولی نمود این پرفکسیونیسم رو تو این ۲ سال دیدم! واسم داره تجلی پیدا می کنه و من رو به خیلی جاها میرسونه!
    همه اینارو مدیون همون عشقم! و یه اعتراف دیگه! دیگه نمیدونم عشق یعنی چی!!! چون من هر لحظه عاشق میشم!
یا تو خاطراتم، یا با یه پسر جوون و جذابی که تو تاکسی و اتوبوس کنارم نشسته، یا با یه مرد سی و خورده ای ساله ای که وقتی رفتم خرید دیدش می زنم! من نمی دونم چِم شده! این شهوت نیست، هوس نیست! ولعه! ولع محبت! هر چند از گدایی عشق بیزارم ولی حس می کنم، درسته قوی ام، خیلی هم قوی! اما این رفتارام، این دلبستنای زود به زودم و فارغ شدنای مسخره ام همه اش از یه چیز میگه! نمی خوام واسم دعا کنین و بگین که ایشالا نیمه گمشده ات رو پیدا می کنی! می دونم چون دوسم دارین می گین! مرسی x:
 می دونم این هم انرژی مثبته ولی خودم به این باور دارم که یه روز، یه جا، بهش می رسم! 

    خیلی حس عجیبیه! از خودم بدم نمیاد چون تعهدی در کار نیست! ولی این که روزی صد بار بتونی عاشق شی جالبه! یه جور آمادگی و میل به دو تا شدن :)))) دوس دارم حالت الانم رو!!! مثه حس آبستن بودن از یه بچه تپل و خوشگله! که هر روز از نو نطفه اش بسته میشه!
   این منِ نو، سخت نو شد ولی خب قدرش رو خیلی میدونم! دلم واسه بعضی از فیچِرای منِ کهنه ام تنگ شده! کتاب کم تر وقت می کنم بخونم گرچه ویکی پدیا و آثار ادبی ای که تو دانشگاه می خونیم تشنگیم واسه خوندن رو سیراب می کنه! مثه قدیمام مودب نیستم، آروم نیستم! ولی می بینم که این یه ذره بی ادب بودن و شرتر شدنم هم واسه خیلیا خوشاینده! 
اون قدر که تغییراتم زیاد بوده و دوسشون دارم  نمی دونم از کی یا چی ممنون باشم!!
   فقط یه چیز رو می دونم، بدون عشق و بدون تو و تو و تو یکی و چن تا دیگه از دوستای واقعی و مجازیم و همینطور بدون بهتر شدن شرایط و جو روانی زندگیم، هرگز نمی تونستم این متامورفوز رو آغاز کنم! 
   این تازه آغاز یه راه دراز که باید ازش بگذرم! این تازه آغاز راهه...
 

 

۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

من تو می شوم


شوپن

من

شب


زیر هجمه سخت برف و بارون

آوای دلنشین اون توی ناودون


من از تو پر می شوم

من چه راحت تو می شوم

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

آوا :((((((

   چرا آوا برنده نشد؟؟؟ :(((( من الان به کجا میتونم اعتراض کنم!؟؟ آخه چرااااا؟؟؟ اون آهنگ مرد من سیمین غانم رو که خوند دانلود کردم هههههی می گوشم ذوق مرگ می شم!!! :))

پ.ن: ساعت ۱ امتحان میدترم فنون و صناعات ادبی دارم! ۱۰ نمره از کل! نصفش رو بیشتر نخوندم! دعا و این حرفا دیگه! یادتون نره! DDD:

۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

واپسین تپش های عاشقانه قلبم



من هنوز هم دوستت می دارم

با تمام وجود

از نهایت عشق

من هنوز وقتی تو را می بینم

قلبم طوری دیگر می تپد

هنوز هنگامی که ذره ای از تنم، بدن برهنه ات را لمس میکند به اوج میرسم

و این ها همه واپسین تپش های قلب من بودند

چون دیگر عادت کرده ام به آغاز همیشه تندتر زدن قلبم

دیگر نمی توانم به یاد آورم که قلبم همیشه با چه سرعتی میکوبید بر سینه پر دردم

چون اینها همه واپسین تپش های قلب عاشق من اند

آخرین زنش های دل تنگم

و از این پس عادت خواهم کرد به این گونه بودن

هر چه می خواهی نامش را گذار

دیوانگی، شیدایی، والگی

من همین خواهم ماند

و هر جا، هر زمان به دنبال او خواهم گشت

دل به دل او خواهم بست



واپسین تپش های عاشقانه قلبم را به کسی خواهم داد، که مرا دوباره عاشق بکند

که مرا با یک نگاهش آتش بزند

و مرا با صدایش آرامش بخشد

به کسی هدیه اش خواهم کرد که سبب شود باز هم تندتر تپیدن هر تپش قلبم را

تا به حد درد، انفجار

و سپس آرامش




من هنوز هم بدنبال آن چشمان با ارزشی میگردم

که میان اینهمه مردمان

مرا برگزیند آنی



۸۹/۷/۴

من چِمه؟؟؟


از این سفره ی سرد و خالی
از این سر پناه خیالی
نجاتم بده ، نجاتم بده
از این خواب عاشق کش بد
از این فکر باید نباید
نجاتم بده ، نجاتم بده
از این صحنه ی پر هیاهو
تو از ترس چاقو در آهو
نجاتم بده ، نجاتم بده
از این لحظه های کشنده
از این ضجه های زننده
نجاتم بده نجاتم بده
نجاتم بده نجاتم بده
نباید بذاری ستاره بمیره
نباید دل شادی ما بگیره
نباید که این ترس دوری بریزه
همین وحشت از تو مردن عزیزه
همین نم نم غم ، کنار تو خوبه
چه خالی ، چه پر ، مثل شعر نو خوبه
جهان با تو سرریز و لبریز رنگه
کنار تو آوارگی هم قشنگه

پ.ن:
عاشق گوگوشم
همین

۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

!!!Womanizer

   امشب با دوست دوران دبستان تا دبیرستانم رفته بودم تئاتر یکی دیگه از دوستای زمان دبیرستان! تو گروه موزیکش بود البته  نه بازیکرا! :) قبلش من و این دوستم رفتیم کافه تئاتر، همون بغل گوش تئاتر شهر که اولین بار با ۲ تا از بچه های وبلاگی رفته بودم! :)) اونجا این دوستم کلی باهام مشورت کرد، می خواست بدونه چجوری با یه دختری که رفته رو مخش دوس شه! بعدش هم گفت من تو دانشگاه اونا(شهید بهشتی می خونه دوستم) شدم اسوه دختر بازی! من دهنم وا موند که آخه چرا؟ اولش گفتم شاید از رو عکس و کامنت بازیای فیس بوک اومدن دیدن که من با دخترا رله ام! بعد دیدم این چیزا پرایوسیش محدود میشه به دوستام و بس! بعد که دوستم دلیلش رو گفتم کلی خنده ام گرفت! داستان بر می گرده به اردیبهشت امسال که من و دو تا دوست خیلللللی صمیمی دختر که هم کلاسیم هستن، رفتیم کیش ۳ تایی! بعد من قبلش به این دوستم گفته بودم که میاد باهامون یا نه، که واضحه نیومد! حالا دوستای فضول این دوست من آمار من رو هی میگیرن که این دوست تو عجب پافی قدَریه که با دو تا داااف میره سفر! :)))) کلی احساس غرور و اینا کردیم امشب ما!


یه سری دیوونه بازی های می کنم که خودم گاهی خنده ام میگیره! امروز ناهار با مامانم و داداشم و دوس دخترش بیرون بودیم! برگشتن نزدیکای ویلا بودیم، گفتیم یه سر بریم دانمارکی شاید واز بود و یه دلی از عزای شیرینی در آوردیم! سر تخت جمشید یه پسری دیدم هههااااایییی وااااااااییییی!!! اصن حالم بد شد! مثه مااااه! بعد که رسیدیم دم دانمارکی دیدیم حاضر شدن شیرینی معطلی داره، من گفتم من میرم را میرم چون از ناهار سنگینم! صاف رفتم اون سمتی که پسره رو دیده بودم! طبق محاسباتم مسیر رو انتخاب کردم و پس از طی دو تا کوچه رسیدم بهش! دیدم تو ایستگاه اتوبوس تک و تنها نشسته و مشغول صحبت با موبایلشه! من هم رفتم نشستم!‌یه چند تا نگا کردم! زیر زیرکی، زُل زُل! نه خیر شازده پسر مشغول صحبت بود سخخخخت!!! یه ۵ مین نشستم دیدم هیچ خبری نیست! البته من کلاً خیلی رو ندارم که زیاد طرف رو نگا کنم! می ترسم ناراحت شه و از طرفی خودم هم خجالت می کشم کلی! :)) پا شدم اومدم! تا رسیدم به ماشین دیدم شیرینی به دست اعضای عزیز خونواده دارن میرن تو ماشین! خب به موقع رسیده بودم حداقلش! :)))
خلاصه من روانم نژنده! =)))))

پ.ن: باز هم مجبور شدم از پارک دانشجو رد شم امشب! خب چون با دوستم بودم و سر و وضع خیلی مناسبی نداشتم:)))))، یه کم معذب بودم اما دیگه توجه نمی کنم به نگاها! ولی این پارک لعنتی تا ابد رو مخم می مونه! :(  

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

Talk That Talk

 
     دارم می میرم از خوشحالی!!! دیشب رفته بودم شاه نظری خرید! تو اتاق پرُو بودم که دوستم زنگید! خبر مسرت بخش آلبوم جدید رو بهم داد!!اون قد بلند داد و جیغ می کردم که همه تو مغازه نگام می کردن!!
بی صبرانه منتظرش بودم! کثافت نذاشت یه سال بشه از آلبوم پیشینش که دوباره یه کار نو داد! ۲ تا آهنگش رو تا الان شنیدم! ۵ روز دیگه رسماً میاد ولی من تُرنت لیک شده اش رو گرفتم! امشب دی الش می کنم!!! وااااااای خوشحالم ییییینی!! :)))))

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

بیسکسوالیته!

بیسکسوالیته یا همون بایسکچوالیتی به قول انگلیسی ها! یکی از چند تا مسئله حل نشده زندگیمه!‌
نخندینا ولی اصن تو کتم نمی ره! خب از فردا میتونین روم برچسپ بای فوب هم بزنین ولی واقعاً تا حالا بهش فکر کردین؟
نمی دونم چرا ولی این مسئله واسه من به اندازه ای لمس نشدنیه که هموسکسوالیته واسه هترسکسوئل ها!
البته این رو بگم که دوست بای داشتم از میون بچه های وبلاگ نویس! ولی اون خودش هم خیلی مطمئن نبود! از همه حرفای آدمای بای من که این نتیجه رو گرفتم که اون ها معمولاً از نظر عاطفی عاشق یه جنس میشن و از نظر جنسی جذب یه جنس دیگه! من اینجا این رو هم بگم که شده که از نظر عاطفی خیلی جذب یه دخترایی بشم ولی نمی دونم شاید علتش تنها این بوده که هرگز خیلی زیاد به یه دختر نزدیک نبودم! یا شاید از نظر عاطفی باهاشون هم دردی می کنم! یا حتی شاید فقط جو هتروسکسوئل محور سبب این شده! ولی این رو می دونم که اون احساس عاطفی هرگز مثه احساس پسر استریت واسه یه دختر نبوده! هیچ وقت دوس نداشتم که ازش حمایت کنم مثلاً! می دونین چی می گم دیگه؟! و از نظر جنسی هم که ۰٪ هم چیزی نبوده تا الان!:))) 
یه نکته که گاهی واسم هیجان انگیز میشه اینه که خب درسته ما همو ها خیلی کمیم ولی با اضافه کردن بای ها شانس بیشتری واسه یافتن نیمه گم شده هست! گرچه می ترسم یه بای هرگز به وفاداری یه هم حس همو نباشه! به هر حال بای ها هم تحت فشار جامعه ان و شاید بخاطر این آپشنی!!! که دارن، بتونن راحتتر ازدواج کنن و حتی بچه دار شن!
پ.ن: اون آپشن داستان داره ها!!! منظورم توهین نبود. گفته یه آدم معروفه که میگه: بای سکچوال بودن یعنی داشتن آپشن های بیشتر!
حالا واقعاً این جوریه یا اونها از ما خیلی بیشتر عذاب می کشن؟
راستی لیدی گاگا هم بای سکچواله! x: x:x:

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

توضیح+یادآوری

توضیح: درباره نام وبلاگ فک کنم باید یه چیزی رو توضیح بدم! Puer Celestia یه عبارت لاتینه به معنی پسر آسمانی یا بهشتی یا همون پسری از بهشت. پدرم در اومد تا تونستم تو دیکشنری های مختلف پیداش کنم!!! ولی منظورم اصلاً این نبوده که من خودم خودم رو مثلاً پسری از بهشت میدونما! این پسری از بهشت همون معشوق رویا هامه که آرزوش رو دارم! DDD:
خواستم بگم که فک نکنین انقد آدم گه و خودگرفته ای ام! :)))

یادآوری: وبلاگ اعدام برای گناهی نکرده رو اگه آدمای اینکاره بازی باشین باید یادتون باشه! نویسنده اش هم یه پسر محکم و استوار، ولی خب چه میشه کرد، عاشق پیشه و مهربون بود! بلللله خودشه! سامان...
سامان دیگه اون وبلاگ رو نداره ولی الان یه مدته که اومده تو وبلاگ حس من!! خلاصه گفتم که یادآوری بشه که این دوست عزیزمون گرچه زیاد نمیاد وبلاگش رو آپ کنه ولی نوشته هاش، گرچه کم، ولی قشنگه واقعاً!

پی نوشت: برچسپ و تَگ و اینا نداره این پست! مگه حتماً باید داشته باشه؟ :)))