۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

چشمانت، لبهایت...





چشمانت

لبهایت

به آتشی سوزان فرا می خوانند مرا

چنین چیزیست درونت

که هنوز حلت نکرده ام

به دیوانگی می کشد انسانها را



مرا دیوانه می دانند

آری

چشمانت لبهایت

به دیوانگی کشانده اند مرا



مژگانت

ابروانت

به مرغزارهای بهشتی می خوانند مرا

گندمزار گونه هایت

سوخت همه خرمن های قلب مرا



کلامت

حرف هایت

به آوای سازهای بهشتی

دعوت میکنند مرا

حنجره ات به صدای زنگین چنگ

می نوازد گوش های مرا



گیسوانت

به مانند نخلستانی است

آه چه خرمایی

به سرزمین های جنوبی می برد مرا



در میان هر کلامت دفتر شعریست

که جلا می دهد سروده مرا

در پس هر نگاه عاشقانه ات

منبع الهامیست که لبریز می کند مغز سرگردان مرا

چشمانت لبهایت

به دیوانگی می کشانند مرا



در گذار هر روز با تو بودن

فکریست که آرام میکند نبض مرا

فکر با تو بودن، در آغوشت کشیدن

دیوانه وار تسکین می دهد مرا


پندار بی پنداری، رهایی از هر چه جز تو

به عرش اعلا می برد مرا

چشمانت لبهایت

به دیوانگی میکشانند مرا


پردیسی است در میان آن دو دستت

به زیباترین باغ ها رهنمون میکند مرا

زبانه های آتش است گرمای تنت

به آتش بهشتی سوزان وعده می دهد مرا


آبشاری یخ زده است عرق سرد شرم تن تو

زمهریر گرمیست روح سرگردان و تن رنجه مرا

بلندای آن قد چون سروت دیدنی است

به تماشای زیباترین اندام ها وسوسه می کند مرا

عطر نارنج روی گردنت شامه ام را میزند

به یاد باغهای سرزمین های شمالی می اندازد مرا


آن دو دیده عسلی گون و نورانی تو چون شمع است

مشعلی است که روشن می کند راه دل کور مرا

آن دو چشم بی رحمانه زیبای تو همچون کهرباست

تا همیشه مجذوب خود نگه می دارد مرا

آن لب لعل و خوش رنگ تو همانند گلبرگ

به بوییدن و بوسیدن و فشردن لب هایم به آن امر میکند مرا


آن ردیف در و مروارید در پس هر خنده ات

چون مخزن گنجی است

به تماشا نشستن وا میدارد مرا

نگاه معصوم و پاکت حین خواب

گرچه نادیدنی است اما آتش می زند همه احساس مرا


این گرمای هر بازدمت بر چهره ام

حکم هرم خورشید است بر کوهی از یخ مرا

دست خطت، متن هایت، شعرت

همه چون سپنتاترین متون عالم است مرا


مهربانیت، عشقت عاشق کش است

آه خواهد کشت این لبخند تو آخر مرا

هر هجوم بی رحمانه تو بر برم

هجمه لشگر باران است تن خشک مرا

آن صدای نازنینت لالایی شب های من است

مسخ می کند آن نوای ساز تو ذهن مرا


آه... و باز هم

چشمانت

لبهایت

به آتشی سوزان فرا می خوانند مرا

چنین چیزیست درونت

که هنوز حلت نکرده ام

به دیوانگی می کشد انسانها را


۷ \۵\۸۹ و

۱۴\۸\ ۸۹



پ.ن: پست ۵۰ اُم وبلاگم میخواستم خیلی ویژه باشه، واسه همین این رو گذاشتم! این نوشته ام رو خیلی دوس دارم! شاید بیشتر از همه ۸۰ و خرده ای کار دیگه ام! کلی هم تصحیحش کردم از بار اولی که ایده اش به ذهنم اومد.
واسه همین دوس داشتم تقدیمش کنم به کسی، ولی...
هنوز واسه تقدیم بازی و اینا زوده، اون کار رو می ذارم واسه وقتی داستان نوشتم!
بوووس

۱۷ نظر:

مهرزاد گفت...

اون شماره پلاکشه نوشتی؟

Reza Cupid Boy گفت...

نه عزیز من تاریخ نگارش و بازنگری متنه! :))) پلاک اگه داشتم که الان تو بغلش بودم! :))

نقطه چین ها . . . گفت...

..معمولا چیزایی که از روی دل نوشته میشن زود به دل میشینن..مثه این پست!.. :-)

یوسف

Reza Cupid Boy گفت...

یوسف x: *:
بوووس

غریبه 92 گفت...

ای بابا ، چرا خجالت می کشی رضا ؟ .. بچه ها ، رضا می خواست اینو تقدیم کنه به من روش نمیشه بگه :))

Reza Cupid Boy گفت...

آره اصن اون ۳ نقطه یعنی حسین غریبه! :))
بوووس

مهرداد گفت...

والا ما که سه ساله عاشقیم یه بار نتونستیم از این رومانتیک بازیا در بیاریم برا آقامون یه متن خوشجل موشجل بگیم
این کارا مال دختراس :))))))))))))))

Reza Cupid Boy گفت...

آره خب مهرداد جون، شاعرای ایرانم همه دختر بودن تا اون جایی که من یادمه!!! :))
بوووس

کوتاه گفت...

اولین قطعه شعر از
چشمانت

لبهایت
تا
به دیوانگی می کشد انسانها را
به نظرم چکیده و خلاصه تمام این شعر بود و می تونست به تنهایی نقش
یک شعر تنها رو بازی کنه.در چنین چیزیست درونت چنان حکم قطعی
داده شده اما شاعرانه که حرفی برای گفتن باقی نمیذاره.البته این نظر منه
که دلیل آوردن خارج از محدوده دلالت می تونه بهترین نوع دلیل آوردن باشه
تعمیم دادن یک حکم از طرف شاعر به تمامی جهان می تونه بهترین وجه
شعر باشه
وقتی که شاعر با دلیلی که فقط برای خودش قابل قبوله و کسانی که
شاید کمی با اون همفکرن به بیان یک علت می پردازه و به همین سادگی
از همه می خواد که قبولش کنن به نظرم بهترین اتفاق شعر می افته
دلیل خارج از محدوده شناخته شده دلالت
و تکرار
تکرار یک یا چند موتیف
مثل لبان و چشمان و یا حتی خود دلیل که " دیوانه شدن " باشه
این تکرار موتیف ها آرامش بخشه.اصولن انسان به دنبال تکراره
به دنبال برخورد با چیزهای آشنا
اما چیزی هست درون شعرت که من رو با خودش بیگانه می کنه
" مانند "
اینکه چطور می شه خواننده رو بدون استفاده از کلمات :" مثل - مانند - شبیه..."
به سمتی رهنمون کرد که متوجه بشه مثلا گندمزار گونه ها رو
به هر حال رضا جان
برخورد با یه اتفاق خوب مثل شعر از طرف یه دوست خوب مثل رضا
وقتی که پارادوکس های زیادی هم استفاده کردی من رو شاد کردی
خیلی خوب بود
بوسس

کوتاه گفت...

و راستی
اون قطعه
آن لب لعل ...
خیلی سکسی بود
بوسس

ناشناس گفت...

به به شاعر هم بودی و من خبر نداشتم اون عشقولانه و اینها... چشمم روشن.
لب لعل هم که کلا سکسیه.

Reza Cupid Boy گفت...

مهدی تو خیلی باهووووووشی! این رو می دونستی؟
انگار میدونستی! نه نه قبول نیست تو می دونستی!
می دونستی که اون تاریخ ها واسه این ۲ تاست که اول این شعر خیلی کوتاه بود، و تاریخ دوم بعد از اینه که یه بخش های زیادی بهش اضافه شدن!
و می دونی اون بخش اول و کوتاه چی بود؟
می دونی...
چون دقیقاً تو کامنتت گفتی!
چشمانت

لبهایت

به آتشی سوزان فرا می خوانند مرا

چنین چیزیست درونت

که هنوز حلت نکرده ام

به دیوانگی می کشد انسانها را

اول فقط این بود، بعد همه اون بخش ها اضافه شد چون قرار بود برای من یادآور تمام عیاری باشه از یه عشق ایده آل!!! همه بخش های وجود قشنگ اون پسر!
و تو اینا رو می دونی، چون تو خدااااایی!!!
و این اصلاً قبول نیست
راستی متن سکسی هم دارم، سکسیِ بدِ بدِ بد! :)) میذارم
بوووس

Reza Cupid Boy گفت...

اِلی من واقعاً نمی تونم اسم این نوشته ها رو شعر بذارم! البته این یکی استثنائه! چون فک کنم وزن داره! ولی واقعاً مرسی که بهم گفتی شاعر، بالاخره حس کردم که یه هنری تو کل زندگیم دارم!
بوووس

Reza Cupid Boy گفت...

راستی مهدی من اصن درباره استفاده از اون کلمات ربط فکری نکرده بودم و الان که تو می گی دارم نگا میندازم! ولی به نظرم خیلی فرقی نداره، و بعضی جاها حتی به خاطر حفظ وزن و این حرفا ضروریه!
بوووس

کوتاه گفت...

:)
بوسس

میم جان گفت...

زیبا بود ، لذت بردم از خوندنش ;)

Reza Cupid Boy گفت...

میم جان خواهش!!! :)
بوووس