۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

فااااااااااک :(

    گفته م صد دفعه، اخبار اینا نمی بینم! چی بشه آنتن رو نگا کنم، اونم واسه خنده! همین! ولی لعنت به این بابا که همه ش از عصر میشینه پای بی بی سی و صدام که دیگه خودتون می دونین! پیرمرد که باشی نمی شنوی به آسونی و کلی باید بلن کنی تا این مزخرفات رو متوجه شی!
     پریروز عصر بود، داشتم رو پروژه ترجمه متون ادبیم کار می کردم که خیر سرم پس از ساعت ها گشنگی از اتاقم زدم بیرون. از قضا صدای تلویزیون کم بود و من اصن حواسم پرتش نشد. یه زهرماری کوفت کردم و اومدم برم اتاقم که یهو دیدم یه چیزایی راجع به نخست وزیر هند و یه زنه و تجاوز گروهی ۲۰ نفر بهش و اینا میگه و این که حالش وخیمه و فرستادنش سنگاپور واسه مراقبتای ویژه! نشونش نداد خوشبختانه ولی رفت رو مخم.
     دیشب، یعنی بهتره بگم امروز صبح حدودای ۲ اینا بود که دیدم گوشیم روشن شد ال سی دیش و یکی از این اپلیکیشنای لعنتی خبر (فک کنم ABC News) واسم نوتیفیکیشن داده یه چیزی تو این مایه ها: The Indian gang-rape victim dies at...
     ریییییییده شد تو اعصابم و همون یه ذره درسی هم که با زورخونده بودم پرید! :( بعد فک کردم اگه میشد اون ۲۰ تا حیوون رو مجازات کرد، چیکا باهاشون می کردم. شاید می نداختمشون جلوی یه مُش ببر و شیر و اینا که جرشون بدن زنده زنده، شاید هم میدادم یه تجاوز سیستماتیک بهشون بشه که درد اون زن رو بچشن. بعد دیدم این فکرا زاده ذهن مریض آخر شبامه و روزا همچین مزخرفاتی نمیاد تو ذهنم! آخه تازگیا دارم قانع میشم که مجازات اعدام هم نادرسته، چه برسه به همچین شکنجه هایی!



    خوشبختانه نخستین آزمونم رو که آزمون سازی بود و به طرز وحشتناکی نخونده بودمش، متوسط رو به بد دادم (خوشبختانه واسه این که اصن امید نداشتم به همینم) و البته استادمون خیلی کمکم کرد و کلی بهم رسوند. حالا که فک می کنم شرمنده میشم دیشب تو خواب و بیداری اون همه به خویشاوندای مونث و مذکرش بدوبیرا گفتم! :))))
    آزمون دومم هم که ساعت ۱ بود رو خوب دادم. ترجمه متون ادبی ۲! :) فردا مکاتب ادبی دارم، پس فردا اندیشه امام! :( ولی خب بدترینش همین آزمون سازی امروز ساعت ۱۰ بود که ذکرش رفت. آخه آمار و اینا داره و من هم که از این چیزا متنففففر...

پ.ن: از وارتان عزیزم تشکر می کنم که واسه پروژه ترجمه م کلی کمک ویراستاری کرد! *:

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

Confessions On A Dancefloor

     از شایان ممنونم که دعوتم کرد به این بازی باحال! نمی دونم پارسال هم کردم این کارو یا نه! به هر حال! من خوشم میاد از اعتراف! اون هم اگه از نوع سنت اُگوستینیش باشه!!! قبح بریزه ینی! :)) اصن اعترافی که مایه جنسی و دینی و اینا نداشته باشه فایده نداره! حالا ما دینیش رو فاکتور میگیریم!
۱- دوس دارم در آینده یکی از اینا شم: مدل، خواننده، بازیگر، نویسنده!
۲- تا حالا سکس نداشته م، کسی رو هم نبوسیده م، بی اف هم نداشته م (پس تو این ۲۱ سال چه گهی خوردی؟) :))))
۳- از مو متنفرم و به زودی همه تنم رو لیزر می کنم!
۴- من هموفوب هستم یه کمی! ینی کلاً هنوز واسم کامل جا نیفتاده که این داستان ینی چی! با این که خودم واسه خودم هیچ عیب نمیدونم که با یه پسر دوس شم، ولی واسم ناملموسه اگه ببینم دو تا پسر تو خیابون دست هم رو گرفتن! البته من هتروفوب هم هستماااا! شدیدتر از این! ولی خب ساختارای اجتماعی روم تاثیر بسزایی گذاشته ن! از ترنس ها هم رسمن بدم میاد! ینی چی آخه؟ آدم یا زنه یا مرد دیگه! ( دو جمله آخرو شوخی کردم، پایینی رو بخونی می فهمی). کلاً یه احساس رقت، شرمندگی و مسخره ای در مواجهه با ترنس ها دارم! (ام تو اف البته، یه کم هم اف تو ام، آخه ندیدم از نزدیک مدل دومی رو) =))
۵- هنوز مطمئن نیستم که گی باشم! (با توجه به تعاریف علمی نه عامه). گاهی فک می کنم ترنس هستم و دارم ازش فرار می کنم! ادا اطوار ندارم ولی همیشه بخش زنونه وجود فعالتره و هیچوخت بدم نمیومده که یه زن به دنیا میومدم! البته الان از مزایای مرد بودنم خیلی راضیم ولی خب... نمی دونم دیگه! چرا منو تو این موقعیت میذارین! آهاااان گاهی هم به بعضی از دخترا حس پیدا می کنم که البته جنسی نیست تقریباً ولی بیشتر حالت یه جور پشتیبانی و اینا رو داره که دوس داری مردشون بشی! (من و این حرفا!؟) البته باز هم مسخره س چون من خودم دوس دارم یکی من رو پشتیبانی کنه! نمی دونم، خیلی کم پیش میاد! اون هم با این دخترای خیلی ضعیف و ظریف که دس بهشون بزنی میشکنن! کلاً آدم عجیبی شده م!
     خب اگه بخوام سفره دلم رو باز کنم باید از اعتقادات بامزه مذهبی و فتیشای جنسی و تجربه های ترای کردنام و بلاگرایی که تو کفشون بودم و اینا هم بگم که خیلی طولانی میشه! ایشالا سال دیگه که بالغ تر شدم میگم!
کسی رو هم دعوت نمی کنم! همه شده ن قبلاً!
پ.ن: عنوان پست آلبومی از بانو مدونا هست!
۶- هر چی کلنجار رفتم نشد اینو نگم! :))))) البته یه بار گفته م حدوداً! ولی این جوری نه! از این عشقای پاک و افلاطونی و اسگل بازیام بدم میاد! عشق مدل عشق ریانا-کریس براونی باید باشه! خیانت! دعوا! فحش و کتک کاری :)))) ولی بعدش برگردین به هم! :))))) این اعتراف آخر رو خیلی جدی نگیرین! هورمونام بهم ریخته!
بوووس



به اشکان و ژوبی هم سومین سالگردشون رو تبریک می گم و این که خیلی باحاله آدم تو سردترین روزای سال عشق زندگیش رو پیدا کنه! :)

یلداتون هم مبارک بچه هااااا!

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

نه... روم زیاد شده!!!

     موضوع پروژه پایان ترم درس متون برگزیده نثر ادبی رو یه چیزی انتخاب کردم که الان که بهش فک می کنم، با خودم میگم مگه مرض داشتی اینو ورداشتی میون این همه سوژه! تا روز آخری که باید موضوع رو به استادمون می گفتیم چیزی به ذهنم نرسیده بود و بعد یهو سر کلاس اپیفِنی شد و زد به کله م که یه چیز جنجالی انتخاب کنم! بعد یاد بقیه افتادم که موقع اعلام موضوعم چه شکلی میشن :))
کلاس که تموم شده، نخاله های کلاس مثه همیشه سریع رفتن پیش استاد که سریع موضوعشون رو بگن و سریع برن. من هم وایسادم. بعد رفتم قاطی بقیه بچه ها. نوبتم که شد، یه کم دلم تند میزد. ولی خودمو جمع و جور کردم و صدامو صاف و وقتی استاد گفت: رضا موضوعت چیه؟، با کمترین خجالت گفتم: همجنسخواهی در اسطوره شناسی یونان باستان!
بچه ها واکنش عجیبی نداشتن. استاد هم یه لبخند ملیحی زد و گفت: خیلی گسترده اس. ‌narrow downش کن! :)) گفتم چششششم! رو ۲ تا معروفش کار می کنم.
فعلاً نارسیس رو دارم روش کار می کنم. نمی دونم اون یکی رو چی وردارم! ولی خب بالاخره یه اسطوره ای نظرم رو جلب میکنه! میدوووونم! :)

۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

راضیم! ناراضیم!

     کلی چیز باس بگم!
پیش نوشت: واقعاً کسی اینجا هس که باور داشته باشه دنیا ۲۱ دسامبر تموم میشه؟
پیش نوشت بعدی: داستانم رو همین روزا به پایان میرسونم. بعد از این متفاوت تر و ناکلیشه ای تر می نویسم وگرنه خودم رو محکوم می کنم به ننوشتن!
یکی دیگه: رفته بودیم نمایش «درخشش در ساعت مقرر» تو سالن قشقایی! فوق العاده بود و نیازم رو به دیدن خوانش جالبی از «در انتظار گودو» رو ارضا کرد. اما نکته ش اینه که تمام طول نمایش یه پسر بیست و شش، هف ساله دُرُس جلوم نشسته بود که اونقد قدش بلند بود (و تو اون تاریکی موهای خرماییش و شکل زیبای سرش از پشت جذبم کرده بود) که کلی از نمایش رو ندیدم! :)) وسط نمایش حسته شد کمرم و خم شدم جلو! عزیزم! اونم خشته شد و دستش رو انداخت پشت گردنش رو سرش رو به سمت پشت بالا آورد. من هم حواسم پرتش شد و سرم رو یه کم آوردم پایین و ...........! بوم! لبام پیشونیش رو بوسید! :))))) جفتمون از هم معذرت خواستیم و نمایش ادامه پیدا کرد!
پیش نوشت بعدی و فک کنم آخری: این چیزایی که این زیر می نویسم رو شاید نخونین بهتر باشه! شاید نشه به خوبی مقصود رو بیان کرد از این طریق و با چن خط نوشتن! ربط خاصی هم به همجنسگرایی نداره. تفاوت توی متن، تفاوت جنسی نیست!

                                                            من مریضم(سالمم)،
 من متفاوتم(عادیش همینه)،
                                                                                من کمتر(بیشتر) احساستم کار میکنه

     خیلی سخته چند سالی پس از رسیدن به بلوغ فکریت آدمایی که از نظر احساس متفاوتن رو مسخره کنی و نفهمی تفاوت ینی چی و بعد خودت به نفرینش دچار شی و عملاً خُل شی! بدترش اینه که خیلیا خودشون میخوان خل شن، ولی تو از اون دسته ای باشی  که از خل و چلا فرار می کنی و بعدش به خاطر رشته تحصیلیت، آدما و دوستای دور و برت، موزیکی که می گوشی و شرایط خونوادگی و اجتماعیت بیفتی تو همون دامی که ازش گریزون بودی! خب چون باز هم شرایط بدتر همیشه هست، این رو هم اضافه می کنم که در نهایت زندگیت میشه یه بهشت تاریک که تو گردبادی از تعقل و منطق و ترس ها یونگی و عقده های فرویدی غوطه ور میشی و همه ش دست و پا می زنی. زندانی زبان میشی  که باهاش زبون باز کردی و تو دیوار دژی به نام جامعه و خونواده و عشق و دوستات تبدیل میشی به یه پنجره یا حتی یه دونه آجر که هستیت وابسته به اون دیواره ولی او دژ می تونه هر آن که بخواد مثه یه تیکه آشغال پرتت کنه از بدنه ش بیرون. بغرنجی کار جایی بیشتر عیان میشه که میل به حیات و غریزه زنده مانی به خاطر مادی بودنت به اندازه ای گلوت رو فشار میده که تو همه اش داری سعی می کنی طناب رو با دستات مثه یه متهم به دار زده شدن که دستاش رو نبسته ن، شل می کنی و همین طور که سعی می کنی زنده بمونی جون می کنی! زمان جوری بهت فشار میاره که حتی دالی هم با اون ساعتهای نرمش کاری از دستش بر نمیاد. فرم! ساختار! ساختارشکنی! نوآوری! بدعت! اینا زندگی عام رو ازت می گیره و تنها کاری که می کنه، متفاوت کردنته. تفاوتی که همیشه باور داشتم دال بر برتری، از هیچ نوعیش، نیست. هر چقدر هم که تو دلت به آدمای عااااادی بخندی و تحقیرشون کنی، صد بار اونا بیشتر بهت می خندن و بدتر کوچیکت می کنن چون عجیب و خلی. خوشبختانه هر دو رو چشیدم که میگم. اما چون آدما در زمان حال، خودشون به تنهایی بهترین آدم دنیان، گفتن این مساله با محدودیتای زمانی-مکانی علم امروز فهمیدنی نیست. من اونقد مسیر رو غلط رفتم که دیگه روانکاو و مشاور هم نمی تونن کمکی بهم بکنن. و این سبب میشه بشینی ببینی این خل بودن کجاهای زندگیت رو بیشتر داره آزار میده. خب عملاً همه جا! گذشته؟ وجود نداره! پاک شده. اکنون! وجود نداشته، نداره و نخواهد داشت! آینده: گنگه! نه روشنه نه تاریک. ناتورِل-رئال ترین تصویر ممکنه. میبینی زندگیت شده چن تا دررویی که هیچ راه عملی و منطقی ای بهشون پیدا نمی کنی جز باور به شانس، انرژی مثبت، تقدیر... که اینا هم همه مکانیزمای دفاعین واسه جلوگیری از نیهیلیسم صد در صدی و خودکشی نهایی! اما زندگی من: عشقایی که یا من لیاقتشون رو ندارم، یا اون شایستگی من رو! آینده ای که در نهایت تاریکی، چاره ای نداره جز این که روشن باشه. مادیاتی که همیشه تو راه رسیدن به من هستن ولی همیشه باید سرعتشون رو یه میلیون بار بیشتر کنن. گاهی، خیلی خیلی راحت، خودم رو در میارم و میرم از چن متری خودم رو نگاه می کنم و با خودم میگم: کی از تو خوشش میاد؟ کدوم خری عاشق تو میشه؟ بعد که برمیگردم سر جام یاد این میفتم که آدما قرار نیست از خودشون خوششون بیاد. ولی باز هم با این حال اکثراً خودم حالم از خودم به عنوان یه لاو سابجکت بهم می خوره (منظورم ظاهر نیستتتتتتا! رفتار  و طرز فکر و اینا، هرچند ظاهرم هست منظورم حالا که بیشتر فک میکنم) می بینم که تعاریفم از یه رابطه عاشقانه، خیلی واسه همه عجیبه. ویروس تفاوت حتی درونی ترین احساساتم رو هم هدف گرفته ن. تعریفم از زندگی بیش از حد گیج کننده و بی نتیجه ست. تعریفم از انسان و خدا تقریباً خود مفهوم اَبسِرده! البته اگه بشه تعریفش کرد!
     میبینی چقد سخت و بده آدم همه ش ندونه؟ شاید دین و باورهای سفت و سخت یا حتی معتدل می تونستن کمکم کنن. ولی از اون طرف مغزم اجازه نمیده پروسه‌ «کره خر آمد، الاغ رفت» رو تجربه کنم (No Offense). این که پایه های فکریت مستحکم باشه خیلی کمک می کنه که یه زندگی سالم داشته باشی (سالم به زعم بیشینه مردم ینی) ولی از اون طرف همیشه فکر تفاوت بیمارگونه قلقلکت میده و اینجاس که تا اعماق وجودت معنی نبرد جاویدان خوبی و بدی رو درک می کنی و زروانیسم رو میستایی. اما خب اون هم یه جور دینه! بیخیال دیگه دارم چرت میگم، چون خوابم میاد، و خواب همیشه به صورت یه پسر نوجوون خوش سیما به جمشید شاه هدیه شده، تا بتونه زنده بمونه، و گناه کنه تا بمیره. پس منم می خوابم: یا جمشید شاه میشم، یا دست کم اون پسر نوجوون هوچهر!

بوووس

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

زندگی می کنیم - ۷


                                                                            فصل ۷

                                                                      سوم شخص ثالث

     «خب آره سخت بود واسم اولش، من هم آرمان رو بیشتر از یه دوست یا یه برادر دوس داشتم، هم سیاوش رو. بخصوص سیاوش رو. ینی قشنگ روش حساب کرده بودم و به زعم خودم تو آب نمک نگهش داشته بودم. گاهی به خودم میگفتم ای کاش هرگز اینا تو دورهمی هم دیگه رو ندیده بودن و با هم آشنا نمی شدن. ولی خب دوسشون دارم، بعنوان دو تا دوست خیلی خیلی صمیمی. بویژه آرمان رو که همه چی رو بهش می گم. همه چی. خب قشنگ یادمه که یه روز تو اوایل اردیبهشت بود که هوام ابری بود و یه نم بارونی هم میبارید و کلاً خیلی وضعیت باحالی بود. آرمان بهم گفته بود می خواد ببینه منو، سیاوش هم میاد چون دلش تنگ شده. خب تعجب نکردم اصن، اینا همه اش با هم بودن توی شیش ماه اخیر. رفتیم کافه گالری نشستیم. از این در و اون در گفتیم. جالب بود که من از سیاوش هم دیرتر رسیدم. ینی اون خیلی زودتر از موعد اومده بود با آرمان. نشسته بودن و مثه دو تا دلداده تو صورت هم زل زده بودن و گل می گفتن و گل می شنیدن. اومدم یه تیکه کلفت بندازم، یهو یاد دورهمی اسپند افتادم و بیخیال شدم.
     خیلی همه چی عادی پیش میرفت، خیلی چیزای همیشگی و معمولی ای گفتیم. من از افتتاح قریب الوقوع اولین مغازه ساکور برادرز تو مدرن الهیه گفتم، سیاوش هم از گرون شدن احمقانه لباسای تامی. آرمان بیشتر آروم بود، می خندید، انگار داشت واسه یه سخنرانی آماده میشد. یه کم استرس داشت ولی رفته رفته کنترل خودش رو بدست آورد و بعد پرسید که آیا من یادمه اون روز شمشک چه اتفاقی افتاد؟ گفتم آره، یادمه شوکه شدی از شوخی حمید. گفت می دونی چرا؟ گفتم نه. بهش فک نکردم، خب حتماً توقع نداشتی یه غریبه یه همچین کاری بکنه دیگه! گفت: «نه دلیلش این نبود، راستش شادی من خیلی به اقلیت ها فکر میکنم، جنسی، نژادی، حتی دینی. می خوام ببینم نظرت راجع به همجنسگراها چیه؟» من که انتظار نداشتم بحث به این طرف بره، نمی دونستم چه پاسخی باید بدم. کلمه همجنسگرا بلافاصله من رو یاد فیلمای پورن گِی مینداخت، یا نهایتاً یاد لِز بازی دو تا دختر واسه تحریک یه مرد میفتادم. چی باید میگفتم؟ خب واسه روشن جلوه دادن خودم گفتم: «به نظر من اونا هم آدمن دیگه، حق دارن زندگیشونو بکنن، همون جور که میخوان» ته دلم ولی، به خودم فحش میدادم که دروغ می گفتم. من از گِی ها بدم میومد، ینی تنفر داشتم. البته زندگی هر آدمی به خودش مربوطه ها ولی من نظر شخصیم خیلی بد و منفی بود به همجنسبازا. اَه ینی همون همجنسگراها، این سیاوش واسه هر بار گفتن همجنسباز بجای همجنسگرا واسم جریمه مالی سنگین تعیین کرده احمق! خلاصه این که بعد از گفتن اون حرف آثار رضایت رو تو چهره آرمان دیدم و با توجه به سابقه ای که از انسان دوست بودن و حقوق بشری بودنش داشتم، شک خاصی نکردم باز (چقدر احمق بودم) و بعد هم سیاوش باز برگشت با خنده به آرمان گفت: «مثینکه تو واقعاً سابقه گی بودن داریا». آرمان سرخ شد یه کم و زیر لب گفت: «خفففه شو!»
     بعد از خوردن یه سری نوشیدنی داغ  و سرد و شام و دسر و اسنک و این حرفا زدیم بیرون. هوا دیگه حدوداً تاریک بود و یه ذره که تو باغ فردوس قدم زدیم من گفتم که دیگه دیره و باید برم خونه. سیاوش گفت: «ماشینت کو پس؟» گفتم: نزدیکه، مال تو کجاس؟» اشاره کرد به خیابون و گفت: «بر پهلوی پارک کردم» من هم گفتم که همون کوچه پشتی گذاشتمش. سیاوش یه نگاه بدی کرد و گفت: «کثافت دروغگو من تو رو بزرگ کردم، ماشین نیاوردی. همیشه تو سوییچت تمام مدت که بیرونی دستته، دست کم پنج دقیقه آخرا ملاقاتا درش میاری و عصبی طور هی تکونش میدی تا خدافظی کنی و بدویی بری. راستشو بگو، نیاوردی ماشین؟» من که از این همه دقت و توجه سیاوش به کارا و عادتام هیجان زده، متعجب و شوکه شده بودم خندیدم و گفتم: «خیلی تخمه حرومی تو سیاوش به مولا» بعد خندید و من و آرمان رو برد سمت ماشینش. تو راه گفتم سوزاکی خراب شده گذاشتمش تعمیرگا، مکانیکه می گفت ۳ روز باید اونجا بمونه. خلاصه نشستیم تو ماشین. تو مسیر رفتن تا دم ماشین آرمان همچنان ساکت و گل پسر بود واسه خودش. موقع سوار شدن آرمان اصن به من تعارف نکرد و رفت نشست جلو و من یه ذره تعجب کردم از این حرکتش راسشو بخواین. سیاوش هم هیچی نگفت. رفت تجریشو دور زد و اومد انداخت تو یکتا و بعد هم رفت تو آصف. وسطای آصف دیدم آرمان دستش رو گذاشت رو دست سیاوش که بی دلیل روی دنده ماشینش بود. اول فک کردم اشتباهی دیم، بعد دیدم نه! هی داره می ماله دستشو آرمان، اون هم هیچی نمی گه. بعد یهو سیاوش پیچید تو کوچه حامد، یعنی یه کوچه زودتر. گفتم: «عمو می خوای ما رو بدزدی ببری تجاوز مجاوز کنی بهمون بگو، خودم مکان دارما!» بلند خندیدم ولی سیاوش فقط یه لبخند زد. بعد دم یه خونه قدیمی که معلوم بود صاحاباش نیستن وایساد. جایی که پارک کرد تقریباً احاطه شده بود با عشقه و یاس امین الدوله و ماشین هم به طبع فرو رفت تو همه اون شاخه های درهم و برهم و کلی سر و صدا کرد و اگه یه ثانیه شیشه های عقب دیرتر داده بودم بالا، کلیشون می رفت تو چش و چالم. یه لحظه ترسیدم. گفتم اینا چه مرگشونه، چرا اینجا پارک کردن. جای خیلی تاریکی هم بود. دیدم سیاوش چراغ سقفی ماشینش رو زد. گفتم یا ابالفضل حتماً یکی یه چیزیش شده و اینا می  خوان به من خبر بد و اینا بدن.
 تو همین فکرا بود که سیاوش روش رو برگردوند و یه لبخند ملیحی به من زد و من هم با تعجب اومدم یه چیزی بگم که یکی از عجیبترین صحنه های زندگیم جلو رو اتفاق افتاد: سیاوش صورتش رو به صورت آرمان نزدیک کرد، بعد با دستش خیلی آروم چونه آرمان رو گرفت و با سرانگشتاش لبای آرمان رو نزدیک کرد به لباش. صورت آرمان از خجالت کبود شده بود فک کنم تو اون تاریکی ولی از حالت چهره اش معلوم بود خوشحاله. سیاوش گستاخانه ولی با لطافت لباش رو گذاشت رو لبای آرمان و شروع کرد به بوسیدنش. اول یه بوسه رمانتیک ساده بود و من فک کردم شوخی دارن می کنن شاید یه درصد، ولی بعد که اون صحنه رو دیدم نظرم کاملاً عوض شد. آرمان که تا اون لحظه همچین مظلوم و گل پسر مونده بود، یهو انگار آمپرش زده باشه بالا با دو تا دستش صورت سیاوش رو محکم گرفت و بوسه رمانتیک و تا حدودی مسخره اولش رو تبدیل کرد به یه فرنچ کیس حال بهم زن. حالا نبوس، کی ببوس. من دیدم حالم داره بد میشه. از ماشین زدم بیرون و اومدم کنار پنجره نگاشون کردم. انگار میدونستن نمی رم، چون اصن به روی خودشون نیاوردن و به کار خودشون ادامه دادن. یه ماشین شاسی بلند از بغلمون آروم رد شد تو همون لحظه و من اولین و آخرین فکری که به ذهنم رسید پوشوندن ماشین بود. مانتوم رو مثه احمقا گرفتم سمت شیشه راننده و دستم رو باز کردم و مثه یه خفاش وایسادم جلوی ماشین. برگشتم دیدم اونا هنوز با همون شدت مشغولن و فقط آرمان داره زیر چشمی من رو نگاه می کنه. دوس داشتم عق بزنم ولی از یه طرف هم اونقدر ناخودآگاه آماده همچین لحظه ای بودم که اصن انگار صد ساله می دونم این دو تا گی ان!
به خودم که اومدم دیدم در ماشین رو باز کردم و خودم رو انداختم تو بغل سیاوش و آرمان. از هم جداشون کردم، سراشون رو گرفتم تو دستام و با انگشتام شروع کردم به نوازش موهای نرمشون. داشت گریه ام میگرفت. در حالی که می خندیدم بلند گفتم: «احمقای خر چرا زودتر بهم نگفته بودین قربونتون برم من آخه؟ چرا من رو محرم ندونستین خرا؟» بعد دیگه شروع کردم به هق هق کردن و خندیدن. آرمان هم عین من بغضش ترکید ولی می خندید. سیاوش قهقهه می زد و سر من رو که رو شونه اون و آرمان بود می بوسید. سیاوش گفت: «عزیزم بهت چی گفته بودم؟ نگفته بودم این دختره ماهتر از این حرفاس؟» سرمو آوردم بالا و گونه سیاوش رو بوسیدم و بعد هم دست آرمان رو بو کردم و رفتم رو صندلی عقب نشستم و یه لبخند خیلی گنده رو صورت من، آرمان و سیاوش نقش بست. یه لبخند!

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

ببخشید آقا!

     یارو چن دقیقه پیش زنگیده به گوشی مامانم. بعد ۲ ثانیه هم قطع کرده. بعد اس زده میگه: ببخشید آقا! نامبرتون رو اشتبا گرفتم، واسه همین میس انداختم.
۲ تا حالت داره. یا دنبال دوس پسر بوده طرف که گفت آقا، (خیلی باید یکی بیکار باشه که این جوری رندوم دوس پیدا کنه ولی دیدم به چشم خودم که این مدلیشم هست) که بعیده. یا این که بر می گردیم به فمینیست بودن من و این که چقد تا مغز و گوشت و پوست و مو و استخون مردم مردسالاری حاکمه که یارو بصورت پریسِت، دیفالت مغزیش اینه که طرفش مرده. یا نه، در بهترین حالت این رو می تونیم استنباط کنیم که طرف از واژه آقا به عنوان یک اصطلاح استفاده کرده و هیچ منظور جنسیتی ای هم نداشته! ولی کور خونده، داشته و خودش خبر نداشته :))))
    به هر حال، من ر*دم تو این ذهن مرد سالار جوامع بشریمون که تو کله زن و مردش، به جای مغز و عصب و این چیزا، یه آلت جنسی مردانه خیلی گنده و راست کرده است! (همون چیزی که ادب نمیذاره بگم بخونین کل اون عبارت توصیفی رو)
این باور، باوریه که از ته ته ته ته قلبم بهش رسیدم و اگه یه ذره ریز شین تو چیزای روزمره، شما هم درکش می کنین.

پ.ن: تو جواب بهش کوتاه و مختصر گفتم: خواهش می کنم خانوم!

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

چه فرقی می کنه؟

    داشتیم با مامانم فیلم Far From Heaven رو می دیدیم چن شب پیشا! خب اگه پلاتش رو بخونین متوجه میشین که یکی از تمهای اصلیش (جز نژادپرستی) همجنسگرایی تو آمریکای دهه ۴۰، ۵۰ ئه اگه اشتبا نکنم! من طبق معمول هی سعی می کردم از درون به خودم فشار بیارم که چجوری این مساله رو توضیح بدم اگه یهو تیکه انداخت مامانم به مرده که گی بود! واسش گفتم که اون موقع هنوز همجنسگرایی رو بیماری می دونستن تو آمریکا، واسه همینه که خانومه شوهرش رو برد دکتر تا مثلاً درمان کن همجنسگرایی (یا احتمال قوی دوجنسگراییش) رو! چیز خاصی نگفت مامانم. بعد هی خودخوری می کردم، هی به خودم سیخونک روحی میزدم تا یهو تیکه افتاد! :))
     مامانم برگشت خیلی بی مقدمه گفت: «خوبه حالا تو و داداشت گی نشدین» خیلی حال کردم که اون سیخونکا جواب داد و خیلی کول برگشتم و گفتم: «حالا چه فرقی می کرد؟» با لحن کنایی ای که کمتر سابقه داره ازش بشنوی گفت: «چه فرقی میکرد؟ آره چه فرقی می کرد!» گفتم: «نه واقعاً؟ اینام آدمن» گفت: «تو این جامعه خیلی اذیت می شدین»
     یادم نیست بحث چجوری عوض شد، ولی شد! و خوب شد که شد.
 فیلم قشنگی بود ولی! عاشق آمریکای اون زمانم!

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

زندگی می کنیم - ۶


                                                                            فصل ۶

                                                                       برخورد نزدیک

     ویلای شادی اینا درست بعد از شَله های پیست شمشک واقع شده بود. نزدیک ۲۰ روز بود که همه خدا خدا می کردن زودتر به تعطیلیای آخر اسپند برسن تا بتونن قبل از عید یه دل سیر هم دیگه رو ببینن و بعدش هم که تا سیزده به در قرار بود درگیر خونه و خونواده هاشون بشن. نزدیک یه ماه بود که آرمان و سیاوش هم دیگه رو ندیده بودن. درست از ۲ شب پیش از ولنتاین. قرار گذاشته بودن واسه شب عشاق دو تایی برن رستوران سیماسیم و بعدش هم برن خونه سیاوش تا شب رو با هم بگذرونن، اما اتفاق اعصاب خورد کنی کل برنامه شون رو بهم زد. شیوا، دوست دختر سابق و نیمه وقت سیاوش یه روز مونده به ولنتاین به سیاوش اس ام اس میده که میخواد خودکشی کنه و دیگه نمی تونه به این دوری ها ادامه بده. سیاوش با بی میلی تمام میره پیشش و بعد از ۳ ساعت بغل کردنش و اجازه دادن واسه این که هر چقدر میخواد زار بزنه، از پیش شیوا میاد و به خیال خودش اون رو مجاب کرده که نه سیخ رو بسوزونه و نه کباب. اون شب اونقدر حالش بد میشه که اصن تا فرداش نمی تونه با آرمان صحبت کنه و آرمان هم که می بینه اوضاع اینجوریه، بهش خیلی دوستانه پیشنهاد میکنه که روز ولنتاین فقط با هم تلفنی حرف بزنن و چون سیاوش دل و دماغ نداره، هم دیگه رو نبینن.سیاوش دقیقاً نیمه فوریه یه سفر کاری سه هفته ای به هنگ کنگ داره و اینجوری میشه که اونا همدیگه رو واسه مدت درازی نمی بینن تا دورهمی ویلای شادی اینا.
    «پس کی میاد این سیاوش حرومزاده آخه؟ همیشه دیر میکنه حیوون!» شادی در حالی که سینی پر از جوجه رو داره میبره به سمت باربیکیوی تو تراس و همینطور حرص میخوره این حرفا رو رو به آرمان میگه.
«وایسا بیام کمکت بابا» آرمان میدوه سمت تراس تا درش رو واسه شادی باز کنه. «میاد دیگه، الان اس داد گفت ۱ ساعته رسیده تهران، دم در پارکینگشون بود داشت میومد»
«هوی هوی هوی، این کار مردونه است، من خودم می کنم. نمی خواد سینی رو از دستم قاپ بزنی خوشگل پسر.»
آرمان که عادت به تیکه شنیدن از شادی داره با خنده شیطنت آمیزی می گه: «شیطونه میگه در و ببندم یهو له شی لاشا لاشی!»
«بچه ها! بچه ها! آروم باشین، خونواده رد میشه اینجا. کنترل کنین خودتونو الان من میام کمک شادی واسه کار مردونه اش.» رائیتی که داره به مامان بابای شادی که دارن میان توی ویلا اشاره میکنه، سینی گوجه ها رو از روی کانتر اُپن ور میداره و سریع میره سمت وقوع درگیری. محمدرضا، دوست پسر رائیتی از دور داد میزنه و به آرمان می گه که اون دخترای خل و چل رو ول کنه و بره پیش اون و رها تا یه پای دیگه هم پیدا کنن و یه دست حکم بزنن. تو همین اثنا بنفشه و حمید هم میرسن و با استقبال پر شکوه شادی و رائیتی از پشت شیشه تراس روبرو میشن. بنفشه دوست صمیمی شادیه و دوست پسرش حمید هم پسر زیاده از حد شوخ و البته خیلی جذابیه که بنفشه تازگی باهاش دوست شده. هر دو با همه، جز با رائیتی که قبلاً هم دیده بوده اونارو، سلام گرمی می کنن و خودشون رو معرفی می کنن. مامان بابای شادی یواش یواش بند و بساطشون رو جمع میکنن و بعد از خدافظی با همه، برمیگردن تهران تا بچه ها راحت باشن.
سیاوش دقیقاً سر ناهار میرسه. همه هوش می کنن ولی آرمان که خیلی دلش واسه سیاوش تنگ شده، بی اختیار میدوه سمت در و محکم سیاوش رو بغل میکنه و چند ثانیه محکم تو آغوشش فشارش میده و یواش گردنش رو میبوسه. بعد هم شادی که میبینه به عنوان میزبان وظیفه داره به سیاوش خوش آمد بگه میاد و همین کار رو عیناً تکرار میکنه و در ضمن به شوخی به آرمان میگه: «چقدر گی!». آرمان میخنده و میگه: «خفه شو بابا! ۳ هفته است ندیده امش، دلم تنگیده واسش خب» تمام این مدت حمید چشم دوخته به رفتارا و حرکات آرمان بعد از دیدن سیاوش.
بعد از ناهار همگی تصمیم می گیرن پانتومیم بازی کنن. بعد از چند دست که چیزای بی مزه ای مثه «قضیه حمار» و «کنفوسیوس» رو بازی میکنن، نوبت میرسه به ایده های خنده دار تر و کمی بی ادبی شادی: «آیت الله فاکر»، «شهید باکری» و «پاملا اندرسون». موضوعها با پیشنهاد رائیتی تخصصی تر میشن و محدود به دانسته های بنفشه و شادی و رائیتی و خاطرات قدیمی دوران دبیرستان و به همین خاطر بقیه هم از ادامه بازی صرف نظر میکنن. بنفشه که اصرار داره با حمید باشه راضیش میکنه که اون هم بیاد که گروهشون چهارتایی شه و حمید هم سریع قبول میکنه ولی شادی به شوخی و البته به زور  به بنفشه میگه که دوست پسرش رو باید قرض بده به اون واسه بازی. رائیتی و بنفشه حمید رو صدا میکنن تا موضوع رو در گوشش بگن و ازش میپرسن چیزی در این باره میدونه یا نه، چون مطمئنن که شادی خوراکش همچین چیزیه و میتونه جوابش رو بده.
    موضوع «چفت شدگی» اِ. شادی و رائیتی هر دو دیوانه کتابای هری پاتر بودن و از نوجوونیشون با هم دیگه همه کتاباش رو می خوندن و حتی این واسشون انگیزه ای شده بود تا کلاس زبانای فشرده برن تا بتونن کتابارو به انگلیسی بخونن تا از بقیه دنیا عقب نمونن و نخوان منتظر ترجمه شدنش بشن. حمید به رائیتی و بنفشه اطمینان میده که خوب یادشه داستان چی بوده و میره به سمت شادی که داره بنفشه و رائیتی رو تهدید می کنه که اگه موضوع خیلی سخت باشه، پدرشونو در میاره.
    در این حین سیاوش و آرمان کنار هم نشستن و دارن واسه هم از اتفاقایی که این مدت افتاده تعریف میکنن و رها و محمدرضا هم تخته بازی می کنن ولی همه حواسشون به پانتومیم بچه هاست. حمید سعی میکنه چفت رو از طریق نشون دادن در یا دو تا چیزی که تو هم چفت میشن به شادی بفهمونه. ولی شادی اصلاً حواسش نیست و هر چیزی میگه جز چیزی که به در و سفت یا چفت شدن مربوط باشه. بعد حمید حالیش می کنه که موضوع مربوط به کتابای هری پاتره. ولی باز هم کاری نمیتونه از پیش ببره. سعی میکنه کلمه رو به اشتباه به سه بخش تقسیم کنه و به شادی میگه بخش اول رو که نفهمیده بیخیال شه. بخش دوم هم که «شده» هستش و غیر قابل توضیح. حمید یه کم فکر می کنه و بعد نگاهش میفته به آرمان و سیاوش که چیک تو چیک هم نشستن و مشتاقانه به حرفای هم گوش میدن. چشماش برقی از شیطنت میزنه و به شادی یه نگاهی مرموزی میندازه و با انگشتاش عدد سه رو نشون میده. شادی میگه: «بخش سوم؟ خب بخش سوم» حمید با سرش میگه آره و بعد با شیطنت به سیاوش و آرمان نگاه می کنه و هی با دستش اونا رو نشون میده و به لبای شادی اشاره میکنه، انگار بخواد بگه: «تو به اینا چی میگی؟» شادی چند ثانیه گزینه هایی مثه «سیاوش؟»، «آرمان»، «پسر» و «دوست» رو می گه تا این که حمید روی دوست وای میسته و هی دستاش رو دور هم می چرخونه، ینی: «داری نزدیک میشی». شادی یهو یه خنده بلندی می کنه و داد میزنه «فهمیدم! گِی؟ اینا خیلی گِی ان؟» حمید بهش می فهمونه که نزدیک شده، شادی خیلی سریع میگه: «گی؟ مثه تو زندگی؟» حمید که انگار یه ساعته داشته واسه یه کار خیلی سخت زور میزده، نفس بلندی میکشه و خودش رو میندازه رو کاناپه ینی «آره». تو این چند ثانیه که از گفتن واژه گِی توسط شادی تا رسیدنش به جواب گذشت، آرمان چند لحظه رفت تو یه عالم دیگه. وسط حرف زدنش با سیاوش بود، داشت بهش میگفت که چقدر سر ترکیدن لوله شوفاژ اتاقش اذیت شده و خنده های قشنگ سیاوش رو می دید که بهش میگفت «عزیزم ای کاش پیشت بودم». آخ که چقدر دلش این لبخند رو میخواست، دوست داشت میتونست همون لحظه ببوسدش. سیاوش هم تو حال مشابهی بود: می دید که آرمان چجور با شور و شوق داره واسش از چیزای بی اهمیتی میگه که مطمئن بود اگه تنها بودن و می تونست راحت اون رو تو آغوش بگیره و بهش چیزای قشنگتری بگه، هرگز اونارو تعریف نمی کرد. از این که آرمان با حواس پرتی و کلی غلطای تابلو حرف میزد لذت می برد و تو دلش داشت قربون صدقه اش می رفت و آرزو می کرد می تونست همون جا رو کاناپه بیفته روش و دو تا دستش رو محکم بگیره و اسیرش کنه و بعد غرقه بوسه اش کنه.
     همه این فکرا، همه این تو خود بودنای اون دو تا، تموم این لحظه های مسخره ولی عزیز با مکث چند ثانیه ای شادی قبل از گفتن کلمه «گِی» و چرخیدن سر همه به سمت اون دو تا، مثه یه سری حباب خیلی بزرگ که می ترکن و قشنگ صداشون رو می تونی بشنوی، نابود شدن و انگار یه پارچ آب یخ خالی کردن رو سر سیاوش.
     آرمان وضعیت عجیب تری داشت. هیچی نمی شنید، ماتش برده بود و همه چی واسش آروم می گذشت، به شادی نگاه کرد که داره مثه همیشه می خنده و بلند با خنده هاش اعلام می کنه که داره «شوخی » می کنه. به حمید نگاه کرد که هیچ شرارتی ازش نمی بارید و فقط واسه بامزه شدن بازی این کار رو کرده بود. به بنفشه و رائیتی نگاه کرد که انگار از شوخی اون دو تا کمی خجالت کشیده بودن. چشمش به رها و محمدرضا افتاد که لبخند نامفهومی می زدن که معلوم می کرد نفهمیدن چی شده. چقدر از همه شون متنفر بود. چقدر دوست داشت همون لحظه می مرد. چقدر دوست داشت همون جا لبای سیاوش رو می بوسید و داد میزد دوسش داره و بعد باز هم می بوسیدش. اونقدر می بوسیدش که بقیه بیان و اون رو از سیاوش جدا کنن. آخر سر، عدسی چشمش رو به سختی چرخوند سمت سیاوش تا ببینه اون تو چه حالیه.
    «ماشالا گوشات مثه گوشای سگ تیزه ها آقا حمید» بعد خنده خیلی طبیعی ای کرد و به شادی گفت: «شادی دارم واسه ات»
سیاوش اینارو و گفت و روش رو کرد به سمت آرمان، انگار می دونست آرمان داره از درون خورد میشه، داره می میره از این همه فشار، از این که سه هفته ندیده بودتش، از این که شاید باید دورهمی شادی رو می پیچوندن و با هم تنها می بودن. دستش رو آروم طوری که تا جایی که ممکنه کسی نفمهه میگیره و در حالی که داره به خنده طبیعیش ادامه میده میگه: «بچه رو شوکه کردین بابا! نگاش کن، حالا مگه تو سابقه گی بودن داری آرمان؟» رائیتی که متوجه حال عجیب آرمان شده قش قش می خنده و تکرار می کنه: «سابقه گِی بودن! ایشالا بمیری سیاوش!» آرمان از این همه قدرت سیاوش، از این که میتونه مثه یه کوه بهش اعتماد کنه و تو هر شرایطی روش حساب کنه اون قدر خوشش اومده که دیگه داره از دستش عصبانی میشه و بهش حسادت می کنه. از این که به این خوبی شرایط رو طبیعی جلوه داده و تا این حد آروم و ریلکسه اونقدر خوشحاله که تمام فشار چند ثانیه پیشش رو فراموش می کنه و خنده نسبتاً طبیعی ای می کنه و می گه: «احمق! سابقه گِی بودن!» بعد یه نگاه به رائیتی می کنه و با لبخندش میگه: «ممنون»

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

Semi-Coming-Out+دوستای خراااااااب :))

     دیروز میون کلاسامون واسه ناهار رفتیم دو تایی سمت ماشین!
نزدیکترین دوستمه فک کنم!
«س» شما در نظر بگیرین نامش رو...
نشستیم و کلی خندیدیم و دوست پسرش رو مسخره کردیم و یه عالمه هم آدما و رهگذرا رو سوژه کردیم.
یهو حرف از این افتاد که بدش نمیاد یه بار لِز کنه با یه دختری!
خب کلاً همیشه به باسن و سینه و همه چی دخترایی که خیلی دافن گیر میده و میگه: جوووووون! :)))))
ولی دیگه فک نمی کردم در این حد
بعد یکی از دوستاش رو گفتم، گفتم با اون لِز کنین! حتماً پایه است!
گفت دوس داره با یه خارجی این کار رو بکنه!
همه اش میون حرفامون مسخره بازی در میاوردیم و اون هم غش غش می خندیدااااا، ولی یه لحظه یه کم جدی شد گفت: به نظرت عیبی داره؟
گفتم: نه! شاید باسکشوال باشی!
یه ذره فک کرد. بعد سوال پیچش کردم، دیدم میگه از حد طبیعی و شوخی و اینا بیشتره  و از دخترا خوشش میاد. البته در حد فُرپلِی و این حرفا. بعد یهو پرسید: تو چی؟ دوس نداری با یه پسر سکس کنی؟
من هم میتونستم با شوخی بگم: چرا با کله می کنم!، ولی خب چون جدی بود موندم چی بگم! گفتم: منم بدم نمیاد یه بار لب بگیرم از یه پسر ببینم چه مزه ایه!
تو نگاهش تعجب ندیدم! اوکی بود براش انگار!فقط یه کم اه و اوه کرد که پسرا کر و کثیفن و لطیف نیستن و این حرفا!
متاسفانه همون جا بود که دو تا از دوستامون اومدن تو ماشین! که اتفاقاً «س» بحثو ادامه داد!
«س» قبل از این که این دختره و بی افش بیان تو، داشت می گفت چقدر باسن این دوستمون خوبه! من هم گفتم: خفه شو الان می شنوه!
بعد که اونا نشستن تو، «س» گفت: داشتم به رضا می گفتم چقدر کونت خوبه!
دختره هم خندید!
بعد «س» از دختری که اومده بود پرسید: نظر تو چیه راجع به لِز کردن؟ اون دختره هم در برابر چشمای حیرت زده بی افش گفت: من عاشق این دخترای کلمبیاییم! :))))))

این جور دوستایی دارم من!!! =)))))

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

زندگی می کنیم - ۴، ۵




 فصل ۴

Luna de Miel



     بعد از اون داستان فهمیدم چقدر بهش وابسته ام. ینی من داشتم میمردم از ترس، از این که مبادا بخاطر کاری که کردم از دستش بدم، مبادا من رو نبخشه، مبادا من رو مقصر بدونه. مقصر که بودم، واقعیتیه. ولی خب نمی خوام این رو به خودم یادآوری کنم. من دوسش دارم، دوسش دارم، دوسش دارم. اینو می خوام داد بزنم ولی هنوز نمیشه. هیچ کدوممون نمی تونیم در واقع. ولی یه روز میشه که این کار رو می کنیم. بخدا این بار که خطر از دست دادنش از بیخ گوشم گذشت، واسم دیگه درس عبرت شد که بیشتر بپامش، بیشتر نازش رو بخرم و کمتر خودو واسش لوس کنم. اون یه فرشته اس چون! یه پسر فراتر از طبیعیه و من امروز اینو فهمیدم که بدون اون خیلی سخت میشه دوباره به حالت طبیعی، یا شاید غیر طبیعی این ۳ ماه برگشت و شاد و بی قید بود. بدون اون من زندگی خواهم کرد ولی اگه اون نباشه عشق از زندگیم میره و این آخرین چیزیه که ممکنه بهش حتی فکر کنم. من یه عمر تنها بودم یا تو روابطم ناموفق بودم ولی الان، بخدا، به پیر، به پیغمبر درس گرفتم که قدر این فرشته رو خیلی بدونم. خدا جونم چاکرتم، منو آدم کن، این جور اتفاقا رو هم دیگه تو کاسه ما نذار! 
آمین


فصل ۵ 

Luna del Veneno


    اون شب که ندیدمش مثه جهنم بود واسم. با این که ۲، ۳ ماه بیشتر از آشناییمون نمی گذشت، فهمیدم دیوانه وار عاشقش شدم و کوچکترین آزردگیش می تونه دنیام رو به آتیش بکشه، عقل رو از سرم بپرونه و وادارم کنه کارایی بکنم که هرگز واسه کسی نمی کردم. من تقریباً به همه دوستامون مثه خلا زنگیدم و گفتم چی شده، کاری که اصلاً لازم نبود بکنم و خودم به تنهایی می تونستم حلش کنم. ولی کردم چون می ترسیدم، یه ترس احمقانه از این که مبادا از دستش بدم. می دونستم که هیچی نشده و همه چی درست میشه ولی فک کنم اونقد این ۲، ۳ ماه بهش وابسته شدم که بتونم این بچه بازیام رو با این بهونه توجیه کنم. اون شب رو گذروندم، ولی با خودم پیمان بستم دیگه هرگز اذیتش نکنم و اعصابش رو بهم نریزم. اون واسه من تنها دلیل شادیام تو اون ۳ ماهه بود. تنها دلیل.

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

زندگی می کنیم - ۳


                                                                         فصل ۳

                                                                سرزمین های شمالی

      «خوب همه رو پیچوندیا بیشرف، همه درارو قفلیدی؟» آرمان در حالی که یه چمدون کوچیک رو تو صندوق
ماشین جا میکنه از سیاوش می پرسه.
«آره دیگه شک و پک میزنن به هر حال ولی من میخواستم این سفر رو با تو بیام»
«گه خوردن، از کجا میخوان بفهمن؟ من و تو از طریق دوستای مشترکی که داشتیم با هم دوست شدیم و کلی
هم با هم می خونیم و واسه همین شدیم رفیق گرمابه و گلستان هم. دوست دختر هم که تا دلت بخواد داشتیم و
داریم» آرمان بلند می خنده و منتظره ببینه واکنش چهره سیاوش چیه « بعدش هم، فوق فوقش اینه که یه
شایعاتی، اون هم بعدها درست شه، من که ککم هم نمی گزه عزیزم، جواب سوالمو هم ندادیا، قفلیدی؟»
سیاوش که داره میشینه تو ماشین و تو کردن سوییچ تو سوراخش اشتباه میکنه می گه: « اَه! آره بابا گور
باباشون، فوقش اینه که همه شون باهامون کات می کنن یواش یواش دیگه»
آرمان که شاکی به نظر میاد می پره به سیاوش و میگه: « چی شد، چی شد؟ اولاً که اگه انقد همه شون دگم و
هوموفوبن که بهتره قطع کنن، بعدش هم این که مگه ما دو تایی کافی نیستیم واسه همه کار و همه چی و از
چرت و پرتا؟ عزیزم، پدرسگم! اون درارو قفل کردی داری میری بیرون از ویلا؟ دیگه داری عصبیم می کنیا!»
جمله آخر رو با خنده میگه که فحشاش واقعی به نظر نیان.
«بابا قفلی زدی رو قفلا ها! آره عزیزم قفل کردم همه رو ۳ بار هم چک کردم تک تکشونو»
آرمان که خیالش راحت شده، آروم به نظر میاد و انگار سوالش رو فراموش کرده باشه یه لبخند میزنه و به           
هوای شرجی و آفتابی ای فکر می کنه که ازش متنفره و تا چن ساعت دیگه از شرش خلاص میشه. دستش رو
میذاره رو دست سیاوش و سیاوش هم سریع با اون یکی دستش که هنوز درگیر فرمون نشده دست آرمان رو
می گیره و گونه اش رو می بوسه تا دعای خیری شه واسه شروع سفرشون.



     ۳ ساعت بعد نزدیکای هزار چم سیاوش تصمیم میگیره از شمشک برگردن. آرمان غر میزنه که مسیر طولانی میشه
 و اونجا سرده ولی سیاوش کار خودش رو میکنه. تو جاده از ۳ ماه آشناییشون میگن، از این که چی انقد زود به هم پیوندشون 
زده و این که تو آینده نزدیک چی کارا می خوان بکنن. سیاوش که همیشه به دست فرمونش می باله اصلاً نمی تونه تحمل کنه که پشت یه کامیون گیر کنه و سبقت نگیره. دنده رو از حالت اتوماتیک میاره رو وضعیت دنده ای.
دنده ۱
آرمان چشمش رو میبنده و میگه: « جون مادرت یواش، نکن این کارارو! بیبین کارادا!»
سیاوش از چک و چونه زدنای آرمان سر طرز رانندگیش خیلی بدش میاد، هر چی باشه ۴، ۵ سال بیشتر از اون رونده تو جاده ها، از طرفی سیاوش خودش کلی از دست رانندگی بی احتیاط آرمان شکاره. دو بار شده که اگه سیاوش بغل دسش نبوده و به موقع فرمون رو نمی چرخونده، صد در صد تصادف کرده بودن.
دنده ۲
آرمان که پاسخی نشنیده و حس کرده سیاوش ناراحت شده، دست سیاوش رو می گیره و خیلی آروم و نرم می بوسه.
سیاوش بعد از چند ثانیه مثه یه پسر بچه لبخند می زنه و میگه: « باشه گلم، از این هم که جلو بزنیم دیگه قول میدم نکنم این کارو»
دنده ۳

۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

سه لته درد


نفس عمییییق
نفس تو
نفس بیرون
دستم رو میگیرم تو سرم
سرم رو تو دستم
«آآآآآيييي»
خون
خون خودم رو دوست دارم
خون بقیه هم حالم رو بد نمی کنه
انقباض
انبساط
درد
دردی که با هیچ کاری خوب نمیشه
و باید چند دقیقه کوتاه تحملش کنی
تا بعدش بشینی منتظرش و
ببینی چن ساعت بعد باز میاد سراغت

سرد میشه همه تنم
موهام سیخ میشه رو دستم و بازوم
می لرزم
درد می کشم
و با خودم فک می کنم چه ایده احمقانه-جالبیه که فک کنی
همه کسایی که تو زندگیشون یه گهی خوردن و یه کسی شدن،
یه بیماری نسبتاً بدجوری داشتن
بیماری ای که شاید به عمل و سرطان و اینا ختم شه
بیماری ای که بی درمونه
و همیشه باید واسش قرص بخوری



شاید انگیزه ای شه واسه آفرینش
ذهن و تن سالم ازش هیچی در نمیاد


 

۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

زندگی می کنیم - ۲


                                                                            فصل ۲

                                                                          اعترافات

 «بابا حالا چه فازیه آخه این چراغه؟ مگه جلسه انکیزیسیونه؟»
«احمق زمان انکیزیسیون چراغ نبوده که، خفه شو حرف بزن، ۱، ۲، ۳، صدات ضبط میشه»
«اولین باری که من آرمان رو دیدم تو دفتر کارم بود. یادمه رائیتی شماره و آدرس دفتر کارم رو داده بود بهش که بیاد واسه اون پروژه خونه داداشش اینا باهام صحبت کنه، منتظر تماسش بودم شدید ولی زنگ نزد کلاً. گفتم حتماً نمیاد دیگه، آخه رائیتی از دوستاش زیاد بودن که پیچونده ان، اول گفته ان میان واسه کار، بعد پیچونده ان. یهو دیدم یه روز، نزدیک به ۲ هفته بعد از این که رائیتی بهم ندا داد، منشیم اومد تو و با کلی ناز و عشوه گفت : «یه آقایی به نام آرمان بهشتی اومدن می گن می خوان شما رو ببینن آقای مهندس سیاوش.» عادتش بود دیگه، ده دفعه هم بهش گفته بودم «من رو با اسم کوچیک صدا نکن فرشته»، اون قدر که هر دفعه شروع می کردم به غر زدن، خودش بقیه جمله رو میگفت. تو کله اش نمی رفت دیگه آقا. خلاصه کلی ذوق کردم و گفتم بگه بیاد تو. منشیم رفت و درم نبست و کلی طول داد تا آرمان رو صدا کنه، تا حدی که من دیگه داشتم قاطی می کردم از دست این دختره خنگ. بعد هم که آرمان نزدیک ۳۰ ثانیه کشش داد پدرسوخته واسه این که منو تشنه تر کنه. بالاخره اومد. اولش ماتم برده بود. یعنی قشنگ رسماً زل زده بودم تو چشاش و هیچی نمی گفتم. اون یه لبخند شیرینی رو لبش داشت که با دیدن وضعیت عجیب غریب من اصن از شیرینی و شدتش کم نشد که زیادم شد. بعد همچی کرد: «آقای مهندس طوسی! سیاوش جان خوبی؟ سلام؟» از این که سلام رو پرسید خیلی خوشم اومد. به خودم یه سیخونک درونی زدم و سریع تو جوابش در حالی که سرم رو بالا و پایین میکردم تا وانمود کنم چیزی نبوده و شوخیش رو گرفتم گفتم: «به به، آرمان خان سلام! آره بابا اوکی ام، راستش یه موضوعی فکرمو مشغول کرده بود، واسه همین مغزم اِستوپ زد یه لحظه، شرمنده!» بعد یه ذره تعارف و اینا کردیم و راهنماییش کردم بشینه رو مبل جلوم و بعد هم با این که خیلی دیر شده بود باهاش دست دادم و گفتم این رو هم بذاره به حساب حواس پرتم. آخ آخ چه عطری زده بود بیشرف، می خواستم بغلش کنم بوش بکشم بگم چیه عطرت!
 اون ۱ ساعتی که اون روز با هم تو دفتر گذروندیم، اون ۱ ساعتی که به حرف زدن از همه چی گذشت جز کار طراحی خونه برادرش، اون ۱ ساعتی که گهگاه با تو اومدنای بی مقدمه و یهویی فرشته گند زده میشد توش، همه اش از بهترین ۱ ساعتای زندگیم بود. این پسر فوق العاده بود، اونقدر شمرده و قشنگ حرف می زد که اصن نمی شد از پای گفتگوش پا شی، تمام اون ۱ ساعت من رو مثه موم تو کف قدرتش نگه داشته بود. تمام حواسم بهش بود و اون کاملاً تو موضع قدرت بود. با خودم گفتم شاید این حالتای هُل بودن و یه ذره گیجی من رو بذاره به حساب کار زیاد، خستگی یا همون موضوع دروغینی که واسه توجیه اسکل بازیم بهونه کرده بودم. ولی خب مثه یه لنز واید تمام گستره فکر من رو انگار می دید و می خوند.
 به هر حال یه قانون کلی من دارم که میگه هر پسر خوشگلی گی نیست مگر این که خلافش ثابت شه! خب تو این مورد هم اصن نمی خواستم با خودم فکر ناجوری بکنم و رو بچه مردم برچسب بزنم و بیخودی هم خودم رو امیدوار کنم. خب ازش خوشم اومده بود ولی منطقی نبود اصن. اون طور که اون اون شب رفته بود تو شادی و اون مدلی که با رائیتی دِرتی دنس میکرد، هر چند مسخره بازی بود، ولی باز هم اصن نمی شد حدس زد که اون هم خودیه. خلاصه دردسرت ندم، تو اون ۱ ساعت، مفیییید ۵۰ دقیقه از خودمون گفتیم و ۱۰ دقیقه هم میونش، تازه به زور و با بی میلی، از کارا و هزینه ها و زمان مورد نیاز واسه تحویل پروژه. خب این بی میلی و اون میله دوسویه بود کاملاً، هم من و اون اصن نمیخواستیم این فرصت عزیز رو از دست بدیم و به شر و ور گفتن بپردازیم، هم میخواستیم هر چه بیشتر با هم آشنا شیم. ولی چیزی که واسم جالبه رفتار ۱۸۰ درجه متفاوت اون روزش تو دورهمی با اون روزش تو دفترم بود.  و از اون جالبتر رفتار مسخره من که انگار بعد دورهمی تازه داشتم می دیدمش. شاید ظاهرش جذابتر شده بود. شب دورهمی خیلی ساده بود، ولی اون روز تو دفترم خوب چیزی شده بود خداییش. پوستش می درخشید، باهاش که دس دادم دیدم چقدر لطیفه پوستش. موهاش رو دم اسبی بسته بود در حالی که اون شب هم کوتاهتر بود هم این که خیلی ول و بی نظم به نظرم اومدش. چون اومده بود دفتر یه پیرهن مردونه پوشیده بود که من ترجیح می دادم مثه همون شب تیشرت تنگ تنش میکرد تا قشنگیای تنش رو دید می زدم. ولی کلاً دیدار دوم خیلی واسم لذت بخش بود، خیلی»

۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

زندگی می کنیم - ۱


                                                                           فصل اول


                                                                              باور


  از همون اول می دونستم که بهش رسیده ام، که اون مال منه. باید پذیرفت که چیزی به نام شانس وجود نداره: هر کی، هر جایی، هر چیزی که واسش رخ بده واسه اینه که پیشتر به اون چیز فکر کرده بوده. من سالها، از آغاز در واقع، به اون اندیشیده بودم و الان اون رو داشتم. از اول، از اون جایی که قبل از اون دیگه چیزی نیست، و سرسختانه روی حرفم پافشاری می کردم، لجوجانه به خودم می گفتم یا اون یا هیچ کس دیگه، احمقانه دیگرانی رو که سخت عاشقم میشدن رو انکار میکردم تا مبادا شانس با اون بودن رو از دست بدم.
     من سیاوش رو دوست داشتم، دوست داشته ام و دوست دارم. نه، باید تصحیحش کنم، من سیاوش رو دوست دارم، دوست دارم و دوست دارم. زمان آینده ای هم در کار نیست، گذشته هم که گذشته. اصن زمانی نیست چون من از مفهوم زمان خالی شده ام. نه بخاطر سیاوش، نه بخاطر عشق و این تیپ چیزا و حرفا. من کلاً از پارادوکس زمان تهی ام! وقتی به گذشته ام نگا میکنم، این طور نیست که بخوام چیزی رو نابود کنم یا از نو بنویسم، نه اصلاً! بلکه دوس دارم همه چیز رو همونطور که بوده ذخیره کنم، خیلی هنری و مفهومی و شیک. بعد بچسبونمش به آینه زمان حال و همیشه نگاش کنم. بهر حال آدم هرگز نباید یادش بره چی بوده و چی شده.
     از هر وری که نگاه میکنم، سیاوش یه مفهومه تو زندگیم. یه مفهوم هنری ناب، یه نظریه روانشناختی گیج کننده، یه مساله عجیب زبانشناختی و یه موضوع خیلی حساس احساسی. این مفهوم اون قدر جهت زندگی من رو عوض کرده که ترجیح میدم تموم ۲۱ سال پیش از آشناییم رو تنها گذرونده باشم (همونطور که واقعاً هم گذرونده ام) و تجربه جمع کرده باشم (که کرده ام) و این ۳ سال رو هم باز با اون سپری می کردم و هر روز از نو باهاش آشنا می شدم. که البته این ترجیح دقیقاً همون چیزیه که اتفاق افتاده و دیگه جایی واسه دادنش (ترجیح!) نمی مونه. من سیاوش رو اولین بار تو یکی از دور همیای رائیتی، دوست و هم کلاسی دانشگام دیدم. همون اون موقعش هم رائیتی و کلی دیگه از دوستای دخترم بشدت تو کف سیاوش بودن و من همیشه مایل بودم دلیلش رو بدونم. خب البته خیلی خوب هم دلیلش رو فهمیدم وقتی که برای اولین بار دیدمش. هیچ وقت نمیشه که یادم بره، اون شب، که احتمالاً ۷اُم یا ۸اُم آبان ۹۱ بود، من و یه سری دیگه از بچه های یونی به اتفاق چن تا از همسایه های رائیتی اینا و دوس پسر گرامش دور هم جمع شده بودیم و من تا اون لحظه اونقد بهم خوش گذشته بود که فک می کردم همینیم! ولی همون نبودیم خب، معلوم بود چون من از یه ۳ روز پیشش که دعوت شده بودم و طی یه مکالمه کوتاه (۷۵ دقیقه ای) تلفنی آمار دیگر مدعوین محترم رو گرفته بودم، میدونستم که همون نبودیم و قرار بود که آقای مهندس سیاوش طوسی هم تشریف فرما بشن و من واسه اولین بار ببینمشون و من تمام طول اون سه روز و دو شب رو رو در حال فکر کردن غیر مستقیم به اون بودم. خیلی مسخره اس که با دیدن دوستای صمیمی و کردن کارای قدیمی به این آسونی اون همه انرژی ای رو که صرف فک کردن به سیاوش کرده بودم رو به باد فنا دادم.
    خب خودم از این که این همه جزئیات درباره ورود سیاوش یادمه رو عجیب می دونم ولی با این وجود باید بگم که صحنه ورود اون اصلاً شبیه اون چیزایی که ممکنه تو ذهن هر آدم مکفوفی (تو کف رفته، در کف شده) بیاد نبود. سیاوش که آدم توقع داشت یه پسر شسته رفته و خیلی شق و رق باشه، مثه یه موش آب کشیده اومد تو و رائیتی و اکثریت جمع که میشناختنش شروع کردن به دادن فحشای ناموسی و نامناسب که چرا انقد دیر اومدی و این حرفا! خب اون فقط می خندید و من نمیتونستم بشنوم چی داره میگه به رائیتی و چه بهونه ای داره سر هم میکنه چون از ورودی خونه ویلایی رائیتی اینا تا سالن نزدیک ۱۵ متر فاصله بود من فقط میتونستم به سختی اکسپرشن های ریز چهره اش رو تشخیص بدم که اول که اومد تو جدی بود، بعد که رائیتی رو دید گل از گلش شکفت و لبخندی به پهنای چهره اش زد و اون رو بغل کرد، بعد جعبه شکلات لینتی رو که آورده بود رو داد به رائیتی و بعد هم که شروع کرد به فحش شنیدن، کف دو دستش رو چسبوند به هم و جفت دستاش رو در موازات ارتفاع بلند اندامش قرار داد و سعی کرد با کمی خم شدن بگه ناماسته! خب من ربط ناماسته رو تو این مورد نفهمیدم ولی از خنده عریض و طویل جمع میشد فهمید که این ادا و اطوارای سیاوش برای جمعشون باید یه چیزی مثه «خب دیگه خفه شین، خودم میدونم دیر کردم» یا حتی به چیز بدتر رو تداعی کنه. تو این گیر و دار بود که اون لحظه اساطیری مسخره که چه بخواییم چه نخواییم تو شروع شدن هر رابطه ای رخ میده، رخ داد. اولین نگاه! لابلای جیغ و دادای جمع و ادای احترام متقابل سیاوش به جمعیت، یه لحظه نگاه شیطونش که بدنبال چهره های ناشناس دورهمی بود، بعد از این که چند تا چهره رو بی تفاوت رد کرد، افتاد به من. نگاه من هم که خب طبیعتاً از اول تا اون لحظه و چند ثانیه بعدش دائماً رو اون بود. همین که چشمامون داشتن پرده های ناشناسی رو می دریدن، لپاش یه کم گل انداختن و من که حدس زده بودم از این که تو یه جمعی که غریبه توش هست، به خصوص با اون همه ابراز احساسات صمیمانه دوستان، ممکنه خجالت بکشه، تیرم خورد به هدف و تو دلم لبخند ملیحی زدم و سریع روم رو برگردوندم به سمت شادی تا اون بیشتر از اون لپش سرخ نشه و ضمناً من هم دچار احساسات خرکی و مسخره نشم و به خودم نگم که «بیا، از همون ثانیه اول یه پسر ستریت مکفوفت شد» .
     ۲ دقیقه و ۳۰ ثانیه بعد سیاوش که تو رختکن خودش رو از شر تجاوز بارون خلاص کرده بود و اگه اشتباه نکنم عطرش رو هم تجدید کرده بود (پاکو رابانه- وان میلیون بود، شک ندارم) و باز هم اگه اشتباه نکنم یه ذره چپستیک هم زده بود به لبش (آخه فقط یه نمه برق میزد، انگار لبش رو همون لحظه لیس زده باشه)  بعد از معرفی شدن به ۳ نفری که نمیشناخت، کاملاً بی توجه به بقیه دوستاش که کاملاً از نظر ترتیب جلوی من بودن، یه راست اومد طرف من و خودش رو معرفی کرد. خب لحظه جالبی بود، دوستاش انگار توقعی هم نداشتن که وایسه و باهاشون سلام علیک کنه، فقط زیر لب یه تیکه ای بهش مینداختن و میخندیدن و اون هم با دستاش و لبخند مرموزش بهشون میگفت «سلام»!
     برگردیم به لحظه های حساس! خب من اصلاً توقع نداشتم اون همه آدم (۶، ۷ نفر) رو ول کنه و بیاد ته نشیمن پیش من. البته از حماقت خودمه چون اگه یه کم سرم با ماتحتم بازی نمیکرد باید میفهمیدم که فقط داره با غریبترا سلام علیک میکنه و من بعد از اونا، آخرین کسی بودم که سعادت آشنایی با آقای مهندس رو نداشت. به هر حال من در اولین برخورد فرست ایمپرشن افتضاحی از نظر خودم گذاشتم! وحشتناک تر از اون چیزی که میشد تصور کرد. یه لحظه شادی احمق حواسم رو پرت کرد و ازم یه سوال مسخره پرسید که حتی دوس ندارم یادم باشه چی بود. من روم رو برگردونده بودم و داشتم خیلی شیک و بی توجه به سیاوش با اون می حرفیدم. سیاوش با اون تُن صدای آروم ولی پر طنینش بهم نزدیک شده بود و خیلی یواش، خیلی بلند گفت: «سلام آقا آرمان! من سیاوشم.»
     خب شاید اون قدرا هم که فک می کردم وحشتناک نبوده ولی من تو اون لحظه به نقل از دوستام به حالت فجعه دراومده بودم مثینکه! مثه جن زده ها از جام پریده ام، موقع بلند شدن سرم رو دیرتر از تنم چرخونده ام و در نتیجه سیاوش رو ندیده ام و نتونستم فاصله اش رو با خودم بسنجم و نهایتاً با دستم که احتمالاً خیر سرم داشتم آماده اش میکردم واسه دادن (دست دادن رو میگم) که محکم کوبیده امش به سینه  سیاوش. سیاوش یه لحظه نفسش بند اومد و یه سرفه خفه ای کرد و من هم تو همین اثنا شروع کردم به معذرت خواهی و ای وااای ببخشید و ندیدمتون و از این حرفا. آخرش هم که اون دید من مثه سگ ترسیده ام سعی کرد با مهربونی آرومم کنه و دوباره گفت: «تکرار میکنم: سلام آقا آرمان، من سیاوشم» بچه ها در تمام طول این مدت مشغول مسخره کردن این وضعیت مسخره اولین آشنایی مسخره ما با هم بودن و هر کدوم از دخترا یه بد و بیراهی از اینور و اونور نشیمن نثارم میکردن و از چلفت بودن و لمس بودن و اسکل بودنم تعریف میکردن و شدیداً سعی میکردن بهم کمک کنن تا تو اون شرایط به خودم مسلط تر بشم! عالی بود. بالاخره لبخند زورکی و سرشار از سرشکستگی و حماقت درونی ای زدم و گفتم: «من هم آرمانم، خوشبختم» این بار بود که دیگه شادی از خنده منفجر شد و بقیه هم که این سوتی من رو شنیده بودن، کمکش کردن که جو سنگین تر شه و من بیشتر و بیشتر آب شم برم تو زمین. سیاوش که حس کرده بود من بیش از حد اعصابم خورد شده و خیلی تحت فشارم، دستم رو محکم گرفت و فشار داد و خندید و بعدش هم گفت که اصلاً هم خنده دار نبوده و بلند برای بار سوم گفت که سیاوشه. بعد از آشنایی، طبیعتاً اون رفت پیش دوستای نزدیکترش و من هم موندم بغل دس شادی و رها، که با این که هم کلاسی من و شادی و رائیتی نبود، بشدت با گروهمون مچ شده بود و از پسرای گل روزگار خودش بود! من نزدیک ۲۰ دقیقه اول رو میذارم به حساب شوکی که شده بودم و به همین خاطر اصلاً خودم رو سرزنش نمیکنم که چرا به سیاوش تو تمام اون مدت سر سوزنی توجه و حتی اصن نگاه هم نکردم. شاید واکنش دفاعی بدنم بوده که کلاً اون آدم رو پاک کردم تا بلکه بتونم از خاطره شرم آور اولین برخوردمون خلاص شم. از دقیقه بیست به بعد، حواسم ذره ذره از روی رها و شادی و گهگاه رائیتی و گفتگوهای مسخره شون، متمرکز شد رو سیاوش. شاید حتی تا اون لحظه هیچی از جزئیاتش رو به ذهنم نسپرده بودم. سیاوش یه پسر فوق العاده عادی و جذاب بود. هیچ چیز ویژه ای تو اون نبود ولی جذاب بود! اونقد که دیگه از دقیقه ۶۰ به بعد تمام مدت داشتم نگاش میکردم و چن بار هم متوجه این مساله شد و نگاهامون به هم دوخته شد و من هم طبق عادت همیشگی که از رابطه نگاهی وحشت و شرم دارم، سریع نگام رو ازش دزدیدم. سیاوش قد بلندی داشت، شاید یکی دو سانت از من بلندتر، شاید هم کوتاهتر، شاید هم هم قد! اندام باریک ولی توپری داشت و نه میشد گفت ورزشکاره نه این که اصن ورزش نمی کنه! هم بلُند بود هم نبود، ینی بیشتر نبود چون من به این تیپ پسرا میگم برونو، بر وزن برونِت! اون هم ریش داشت هم ته ریش. ینی ته ریشی که میرفت تا تبدیل به ریش بشه. چقد سر این ریش بهش گیر داد رها که عین بسیجیا شدی و این چه قیافه ای و ایشالا کاندیدای انتخابات بعدی میخوای بشی و از این داستانا. چشم و ابروش هم مثه همه ما ایرانیا سیاه بود، ولی نبود. چون عسلی بود، اما عسلی هم رنگ مناسبی واسه توصیف اون چشما نیست. تیره تر، ولی یه کم روشن تر! پوستش جالبترین بود توی این مجموعه: برنزه بود ولی بشدت بنظرم روشن میومد. عجیبتر این بود که بقیه هم درباره این توصیفات من درباره سیاوش اتفاق نظر داشتن و می گفتن نمیشه واسه اون صفت دقیقی تعیین کرد. مثلاً طبق تعریف شادی از سیاوش، اون یه پسر مو قهوه ای  بود که تو جاهای تاریک شبیه کلاغ میشد و تو برف و زیر نور آفتاب مثه خرس قطبی! به هر حال من که از درون دچار تناقضات فوق العاده عجیبی شده بودم و مغزم رسماً هنگ کرده بود و دنبال واژه های مناسب برای توضیح دادن این پسر تو مغزم می گشتم، یهو به صرافت افتادم که شاید لازمه یه کم بیشتر باهاش آشنا شم. اما قانون اول من این بود که کسی اگه ازت خوشش بیاد، اون پا پیش میذاره. بویژه اگه اون، اون باشه. از طرفی بیخود نبود که فک میکردم سیاوش ستریته، دقیقه ۷۵ بود که سیاوش در گوش رائیتی چیزی گفت و اون هم چن تا فحشش داد و گفت: «نه په، نمیشه!» بعد سریع رفت تا سپارش پیتزایی که چن دقیقه پیشش داده بود رو اصلاح کنه.


                                                                                  .

۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

Düşünüyorum, düşünüyorum...bulamıyorum!!!

                                               نیازه بگم چرا نبودم و کامنت پاسخ ندادم؟ خب نه!
    ثبت نام کنکور ارشد نزدیکه. و من تازه فهمیدم که رشته زبان شناسی همگانی اصن تو زیرمجموعه انگلیسی نیست و اکثرش هم پارسیه و بعد هم تو دانشگاه کلی باید ریاضی و آمار و اینا بخونی! تو رشته های شناوره، ینی میشه در کنار رشته اصلیت این رو هم بدی! جالبه چشَم به رشته زبان و فرهنگای باستانی خورد و خیلی ازش خوشم اومد، اون هم شناوره! فک کنم رشته اصلیم رو زبان و ادبیات انگلیسی بزنم. زبانشناسی رو اینجوری نمی خوام! دست کم تو ایران.
     داشتم به این فک می کردم که چرا اینجوری شد؟ چرا الان؟ دقیقاً سالی که من داره درسم تموم میشه، باید دلار بشه ۴ تومن! یعنی شانس رفتن آدم هم بشه یک سوم! اصن به این فک می کردم که چرا باید رفت؟ چرا من باید انرژیم رو صرف یاد گرفتن زبونایی کنم که تازه بتونم با جون کندن پس از سالها فکرم رو به اون زبونا بیان کنم؟ چرا من انگلیسی یا فرانسوی بدنیا نیومدم اصن! یا حتی اسپانیایی! مسخره اس این پرسشا، بچه گونه اس! ولی خب یه جاهایی دوس داری بی منطق شی! واااای منطق! دارم دیوونه میشم، ای کاش مثه همه کسایی که گاو و گوسپند می خونمشون بودم! دست کن عذابام محدود میشد به مادیات، دیگه فکرم آزاری نمیدید! الان ولی هر دو عذاب رو دارم. به این فک می کنم که چقد راه رو میتونم برم، چقدر دستم بازه! ولی چه اهمیتی داره وقتی ضعیفی، تمبلی، نمی تونی تصمیم بگیری! من قبول دارم از خودم توقع بیش از حد معمول دارم، تو همه چی. همین که همیشه تحت فشار زمانم و فک می کنم که همیشه چیزای بیشتری تو همه زمینه ها هست که من باید یادشون بگیرم تاکیدی بر حرفم. خیلی بده، من همیشه میون فامیل و خونواده به عنوان یه آدم مصمم شناخته می شدم و فک کنم هنوز هم اگه از ذهن بیمارم آگاهی نداشته باشن، همین فکرو می کنن. ولی الان اونقد نامصمم شدم که حالم از خودم به هم می خوره. حتی اگه خیلی خیلی هم خوش بین باشی و به قانون جاذبه هم باور داشته باشی و بخوای هیچ کاری هم نکنی و بذاری تقدیر خودش کارات رو جور کنه(همونطور که واسه خیلیا می کنه) باز هم وقتی نامصممی، حتی نمی تونی تصمیم بگیری چه فانتزی هایی بهتره؟ چه آرزویی بکنی بیشتر بهت حال میده. حال این که با توجه به شرایط کنونیت، بدترین اون آرزوها هم واست مثه خواب و رویا و خودت هم اینو میدونی ولی مثه احمقا دمبال بهترینی هستی که نمی دونی اصن هست یا نه. من میتونم یه استاد زبان شم، میتونم خصوصی درس بدم و پول پارو کنم، میتونم اصن برم تو کار بیزینس و بشم مشاوری چیزی که از زبان دونستنش استفاده کنن. میتونم دوره ببینم واسه کاری که دوسش ندارم. میتونم برم موزیک یاد بگیرم که دوسش دارم ولی از ریاضی بودنش می ترسم، میتونم نقاشی کنم اگه کلاس برم چون اون رو هم دوس دارم. می تونم بنویسم. داستان بنویسم و چاپشون کنم و یه نویسنده مشهور شم. می تونم برم اروپا یا هر جای دیگه و یه رژیم سخت بگیرم و ۱۰ کیلو لاغرتر شم و مدل شم! قدش رو دارم خب! :))
می تونم فرهنگ و زبان هایی باستانی رو تو یه دانشگاه خوب خارج از ایران بخونم و همونجا هم بمونم و پژوهشگر و مدرس شم. ولی من تو مود درس خوندن ورزش کردن، رژیم گرفتن، کار کردن و حتی خیلی بیرون رفتن هم نیستم! خیلی تمبل شدم، خیلی زندگیم لش و عشق و حالی شده، همه اش بیرون با دوستا، همه اش پای سریالایی که دانلود می کنم و فیلمایی که جدید میان و من وظیفه امه ببینمشون، همه اش تو عالم آهنگا و سلبریتیا! همه اش خوردن اسنک و لم دادن تو تخت و کتاب خوندن(اون هم نه درست و حسابی، ۲ صفه از این ۲ صفه از اون!)، کجا کدوم کافی شاپ تازه وا شده، کجا فلان مارک شعبه زده... و اینجوری اصن نمیشه! شاید فک کنین دلیلش مسائل اعتقادی یا عاطفی باشه، اعتقادی رو نمی دونم، ولی اگه عاطفی باشه، نفرین به ذات ضعیف انسانی که واسه زنده موندن و شکوفاییش نیاز به یه انسان دیگه داره!

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

Thank You!

     AND, there are also times when all you wanna say is a big Thank You! Thank you for being such a grown up who has basked in the glory of manners and common sense. Thank you for being there for me. Today I felt backed up for the very first time in my life when I heard your voice on the phone.
THANK YOU for freeing me from all those heart-breaking thoughts and illusions!

P.S:
هر وقت صحبت از خودکشی میشه، معنیش این نیست که نویسنده مطلب میخواد خودش رو بکشه یا این که در ژرفنای اندوه گرفتاره دوستای گلم، خودکشی همیشه واسه هرکسی میتونه یه آپشن باشه، میتونه اصن یه مفهوم خیلی تلخ یا خیلی زیبا باشه. میتونه یه هدیه باشه، شماها که خدا پرستین! یه هدیه از طرف خدا واسه راحتی آدم! میتونه فقط یه واژه باشه و میتونه یه نوع زندگی باشه. من از ایده خودکشی خیلی خوشم میاد ولی این اطمینان رو کاملاً به خودم دارم که جز یه باری که خیلی بچگانه تلاش کردم خودم رو بکشم و جز این که فقط مثه خیلیای دیگه، تو دلم خواستم خودکشی کنم، هیچ گرایش دیگه ای به این کار ندارم و کلاً شخصیتم از اون تیپ آدمای ضعیفی نیست که ببازن به این زندگی لعنتی شیرین! دست کم با اطمینان میتونم بگم که الان ۳، ۴ ساله که حتی یه بار هم به مرگ فکر نکردم، چه برسه به خودکشی. پس لطفاً خیال بدی به سرتون نزنه! اما با این وجود مرسی از توجهی که کردین و اهمیتی که دادین! 
بوووس

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

Septimus

     There are times when you start writing and absent-mindedly erase your first 4 tries on describing your feelings because you don't want them to be foolish or cliched. You want them to be original, deep from the very bottom of your heart. But then you take a look at your heart and you find it to be of metal, no matter what: Gold, Silver, Platinum! It's hard and tough and you wonder whether you have one at all or not. You feel broken inside but still try to survive. You feel ashamed but then just realize there's nothing to be ashamed of, and yet you know there is! You feel hopeless while you are dead set against this stupid mood and always punch yourself to get back to your routines but you just can't forgive yourself. Oh Septimus! Now I know exactly why you committed suicide: In search of freedom. But, oh poor Septimus! Did you finally get it on your short journey from the window down to the razor-edged rails? I couldn't see the scene with my own two eyes but I've heard of it in Mrs. Dalloway's party. Poor young man, I sympathize with you. You were in a state of agony and trauma and nothing could ever consolidate your scattered spirit, just like nothing can do me such a great favor. This heavy burden upon my shoulders is never gonna leave me in peace. I know it, I owe karma one for that!

۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه

خرچنگ


چهارشمبه
۹۱-۷-۱۹
۸:۳۰ صبح

تو راهِ رفتنی به شمالم
یه نیم ساعت پیش بود که هدفونم رو گذاشتم تو گوشم و شروع کردم به گوش دادن به آخرین آهنگای لیست آهنگای تابستون
رسید به
Ronan
خب این آهنگ رو تِیلر واسه کودکای سرطانی خونده و نزدیک یه ماه پیش هم مثینکه تو یه خیریه اجراش کرده واسه نخستین بار و بعد هم گذاشتتش تو آیتونز تا واسه بچه های سرطانی پول جمع شه فک کنم از فروشش
اولاش دوسش نداشتم، یعنی راستش یه بار هم کامل گوشش نکرده بودم
الان تو جاده منو گرفت طلسمش
یه بار گوش کردمش
گذاشتمش رو ریپیت
دو بار گوش کردمش
بار سوم دیدم حالم داره بد میشه
هر کلمه ای که میگفت مثه خنجر روحم رو زخم می کرد
نمیدونم شاید بهونه بود ولی یه بیس دقیقه ای پس از ماهها بی صدا اشک ریختم و همینجور مات و مبهوت به کوهها نگا میکردم
 من از بچه ها خوشم نمیاد کلاً
بیماری ها رو هم حق بشر می دونم و بنظرم میشه باهاشون مبارزه کرد و شکستشون داد اگه واقعاً ایمان داشته باشی به درمان
ولی بعضی چیزا نه
سرطان و ام اس
و کلی بیماری غیر قابل درمان دیگه
و وقتی به این فک می کنی که یه بچه ۸ ساله یا ۱۰ ساله میتونه یه همچین بیماری ای بگیره
درحالی که هیچ ایده ای از این بیماری نداره
هنوز شاید ندونه مردن ینی چی
هنوز فک میکنه آدمایی که میمیرن میرن بهشت
و هنوز اونقدر معصومن که اصن نمی تونن حتی باور کنن که یه بچه ممکنه بر اثر سرطان بمیره
شاید اگه یه بچه تو یه حادثه مثه تصادف بمیره اونقدر دل آدم نسوزه که رو تخت بیمارستان و پس از دوره های سخت و دراز شیمی درمانی
شاید واسه اولین بار بود که حس می کردم پدر یه بچه ام، یه پدر مجرد که یه بچه سرطانی داره
یه پسر بچه کوچولوی بلُند که میشه بغلش کرد و ساعتها تو آغوشش زار زد

چند ساعت بعد باز هم مثه همه بی عدالتی هایی که واسشون پاسخی نمی یابم، این رو هم با زدن ماسک هپی فِیس احمقانه و گوشیدن آهنگهای شاد مسکوت میذارم. طبیعتمه دیگه، ای کاش انقد کِرفری نبودم

سکوووت



پنجشمبه
۹۱-۷-۲۰

امروز واسه اولین بار اردک خوردم.
تو فسنجون البته
بقیه اکثراً می نالیدن که بوی ضحم(زخم؟) میده ولی من تازگیا به این نتیجه رسیدم که گوشت باید بوی حیوون و خون بده… وحشی شدم کلی :))))
البته بعدش راستش رو بخواین پشیمون شدم که چرا غذای محبوبم اکبر جوجه نخوردم ولی باید این تجربه رو می کردم



جمعه
۹۱-۷-۲۱
۴:۵۲ بعد از ظهر

خب روز اول سفر ابری بود هوا، دیروز عصر هم ابر شد ولی صبحش که رفتیم نور همه اش آفتاب بود لعنتی
امروز هم که ۱۰ پا شدم دیدم طرف جنگل که ویوی اتاق من بهش بود ابره، خوشحال و خندان اومدم تو آشپزخونه که دیدم دریا همه اش آفتابه… یه فاااک بلند گفتم و بعد یاد حرفم تو راهِ اومدن و قولم افتادم! بقیه رفته بودن بیرون، واسه همین بدون مزاحم دوش گرفتم بعد از ۲ روز و رفتم کولر رو تا جایی که میشد درجه اش رو سرد کردم وپرده ها رو هم کشیدم و نشستم شروع کردم به نوشتن دمباله نوولام که از ۵ شمبه شروع کرده بودم به نوشتنش.  خیلی حس خوبی میده نوشتن
خیلی
اگه مثه من تو فکرش بودین ولی هرگز نکردین این کارو، فقط شروع کنین، از نتیجه اش نترسین. فوقش افتضاح میشه میریزینش دور دیگه بابا جان من
البته مال من خوب شد فک کنم
نمی خواستم اولین نوولام رو رمانتیک بنویسم، خیلی کلیشه است
ولی بعد به خودم گفتم

‌Fuck the rest, Do what U wanna Do
DDD:

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

Begin Again

 LOVE U TAYLOR :x

 Check out the song & download it ILLEGALY here :))))

Took a deep breath in the mirror
He didn't like it when I wore high heels
But I do
Turn the lock and put my headphones on
He always said he didn't get this song
But I do, I do

Walked in expecting you'd be late
But you got here early and you stand and wave
I walk to you
You pull my chair out and help me in
And you don't know how nice that is
But I do

And you throw your head back laughing
Like a little kid
I think it's strange that you think I'm funny cause
He never did
I've been spending the last 8 months
Thinking all love ever does
Is break and burn and end
But on a Wednesday in a cafe
I watched it begin again

You said you never met one girl who
Had as many James Taylor records as you
But I do
We tell stories and you don't know why
I'm coming off a little shy
But I do

And you throw your head back laughing
Like a little kid
I think it's strange that you think I'm funny cause
He never did
I've been spending the last 8 months
Thinking all love ever does
Is break and burn and end
But on a Wednesday in a cafe
I watched it begin again

And we walked down the block, to my car
And I almost brought him up
But you start to talk about the movies
That your family watches every single Christmas
And I want to talk about that
And for the first time
What's past is past

And you throw your head back laughing
Like a little kid
I think it's strange that you think I'm funny cause
He never did
I've been spending the last 8 months
Thinking all love ever does
Is break and burn and end
But on a Wednesday in a cafe
I watched it begin again

But on a Wednesday in a cafe
I watched it begin again

اعتیاد ما به وبلاگامون + نخستین نوولا!

     از هفته پیش که بازار شلوغ شد، اینترنت هم دچار مشکل شد و این مشکل هم دیگه متوجه این نیست که کاربر سیاسی مینویسه یا نه! همین که کاربر بلاگر باشی یا فیس بوک بخوای بری دیگه مورددار میشی :)) خب من از ۴شمبه میتونستم با کلی صبر و تحمل و کظم غیض بیام و کامنتارو بخونم ولی وقتی نوبت به پاسخ دادن میرسید اینترنت و وی پی ان و اینا رسماً میریدن! :))))
خلاصه ببخشید اگه میبینین پاسخی نمی دم، حمل بر بی توجهی نشه! کلاً هاااا همیشه بدونین که حتماً یه مشکلی بوده که پاسخ ندادم، یا مردم، یا دستگیر شدم =))))) یا این که اینترنت اینا داغونه! من هم داغون شدم این چن روز که نمی تونستم کامنت و پست بذارم! اصن عین معتاداااااااا...
امیدوارم مثه امشب، شبهای بعد هم بتونم بیام و ایشالا یه پست هم بذارم...




     راستی ۴ روز اینا میخوام برم به سرزمینهای شمالی، دیگه حالم از آب و هوای همیشه آفتابی-آشغالی تهران عزیزم بهم میخوره و باور کنین اگه این ۴ روز شمال هم بخواد خورشید آزارم بده، پرده ها رو میکشم و کولر رو روشن میکنم و میشینم فیلم میبینم عین ۴ روز رو!!! آهان نه نه یه کار دیگه دارم: میخوام اولین نوولام رو اونجا شروع کنم به نوشتن. خیلی ایده سانتیمانتالیه که تو دل طبیعت یه داستان بنویسی کاملاً نامربوط به طبیعت‌ :)))) فقط تو این گیر و دار تکنولوژی و این حرفا نمی دونم تو لپتاپم تایپ کنم یا از انگشتای عزیزمون کمک بگیرم و اگه زحمتی نیست، تو یه دفتر باحال بنویسم!؟ :دی

بوووس

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

Nescio quid faciam...

     Sentar uim purgatoriè eissi es le pasdom chez que pȏm esperar paray uim person mâm mi dusman, harguez ne vêm a enamorar me a antr'uin quas comn eis, vasca io avem certȇn'man problems con me, mon-suis. O eis saze todas chezes sacter o mas durer... An filis 'pec qui me sento enamorade est mas bon o chait mas behter que me, bet io hanuz ne pȏm decidar quaya ou est lo que io swam de bondum de mon caurd ya ná... A gasses pendem que pȏm dêr tod'la veridad ad el o lo querem comprendar que nus dos nezim a mas tempou para decidar sol debim manar 'pec hem o no! Mes quey lo sȏxem, quey me dȇ que me amme nadirect'man ba sus messages por de sensation, me condemnem o me dȇm que eis est lo que mon-suis é queredé o la sol person responsavle por eis est me! Tek'man me o mon conscience que me adhre doup endroun... Chait a no ras nemidebedem cammar idi o nemidebedem explicar eissis ad os! Bet  minezedem ad uim gueous que me scernat, o idi est la sol gas paray estar nioussede! Chait boim sȏxar lo zoud, chait boim lachar roccar lo que boie... Ne vȏm huyar 'pec oun! Ne vȏm scassar su caurd, est bon miran o n'est duschithra mes n'est lo que io avedem en mi ment, no ras n'est lo que mivoledem, ou n'est comn mi murat, comn lo filis campl de mis râves... Grace a deus que niquas joz me ne pȏe comprendar mis nipissedés. Bon qu'ou ne comprende o mâm si me puerse, pȏm dȇr lo que eis fuè sol'man uin text axemounal!Vêm a vêr lo eis ca'har chabat o vim a passar mas de 6hrs pec hem! Esperem que herchez passat bon paray nus dos, especial'man par el que ne vȏm que lo dem mas hiva o pues lo lessam en tarky, comn lo que queredem pec an fillis disgustan :(

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

یک بار عجیب و غریب

    این جمله ها رو دیروز در حالی نوشتم که توی حالت عجیبی سرگردون میون دلهره و ترس و از سویی هم هیجان و شوق غوطه ور بودم و تو زمهریری نه زیاد سرد و تو برزخی نه اونقدرها هم  گنگ و مبهم سر می خوردم و در انتظار بودم و انتظار رو با یه دید خیلی کلی که انگار سالهاست منتظرشی، چشیدم:

    داره زمستون میشه
واسه من سال دو تا فصل بیشتر نداره، مثه واسه ایرانیای باستان: تابستون و زمستون! گاهشمار میگه داره زمستون میاد و من مدتیه که مغزم هنگ کرده. تو حموم زیر دوش آب از خودم میپرسم: زمستون دوش آب سرد میگیرن یا گرم؟ پای کمد لباسام که میرم یادم میره زمستون لباس آستین کوتاه نمیشه پوشید. یک مهر که ساعتا رو یه ساعت میکشن عقب، نمیفهمم زمستونا روزا بلندتره یا کوتاهتر؟! دیگه نمی دونم صبحها زودتر باید پا شد یا دیرتر...
زمستون داره میاد و من احساس می کنم دارم به مرز جنون پا میذارم

    پس از نوشتن این متن تو دفترم، فازم تغییر کرد. فهمیدم چطور آدم میتونه تلخ  بوده باشه، چطور یه جا، یه مکان، یه جسم، یه میز میتونه مهربون باشه! چطور یه سری واژه خیلی عادی رو بشنوی و به دلت بشینه و بشه تکیه کلامت و از بیشتر شنیدنشون لذت ببری! چطور ممکنه از کسی هدیه ای بگیری که تا ۲ روز پس از اون نتونی وازش کنی.

   تا حالا اینجوری عجیب و غریب شدین؟ مثه شخصیتای رمانای رئالیسم جادویی! :))

بوووس

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

Je t'aime...

     این آهنگ لارا فابین رو هرکی نگوشه .... است! :))
ینی من نمی دونم به این زن چی میشه گفت؟ واقعاً انقد یه آدم دوس داشتنی؟! :)
ویدیوش رو ببینین، ببینین چقدر دوسش دارن که وقتی بخاطر کلی غم درونی و بازگشت از مرحله خودکشی، یه لحظه مغزش قفل میکنه و شروع نمیکنه به خوندن، وقتی داره گریه میکنه، همه عاشقاش و طرفداراش، با هم و هم آوا شروع میکنن به خوندن آهنگی که همه زندگیشونه! کار خواننده ای  رو میکنن که باهاش عاشق شدن...

ترجمه خودم نیست، از این سایت برش داشتم!
این ویدیو رو فقط ببینین بدون توجه به آهنگش چون اصن نمیشه از غوغایی که مردم بپا کردن درست متن ترانه رو شنید!
این لینک واسه گوشیدن مثه آدمیزاد آهنگه که البته با ورژنی که من تو آرشیوم دارم یه کم فرق داره!


Je t'aime

D'accord, il existait
D'autres façons de se quitter
Quelques éclats de verre
Auraient peut-être pu nous aider
Dans ce silence amer
J'ai décidé de pardonner
Les erreurs qu'on peut faire
A trop s'aimer
D'accord, la petite fille
En moi souvent te réclamait
Presque comme une mère
Tu me bordais, me protégeais
Je t'ai volé ce sang
Qu'on aurait pas dû partager
A bout de mots, de rêves
Je vais crier
(refrain)
Je t'aime, je t'aime
Comme un fou, comme un soldat
Comme une star de cinéma
Je t'aime, je t'aime
Comme un loup, comme un roi
Comme un homme que je ne suis pas
Tu vois, je t'aime comme ça
D'accord je t'ai confié
Tous mes sourires, tous mes secrets
Même ceux dont seul un frère
Est le gardien inavoué
Dans cette maison de pierre
Satan nous regardait danser
J'ai tant voulu la guerre
De corps qui se faisaient la paix
(refrain)
Je t'aime, je t'aime
Comme un fou, comme un soldat
Comme une star de cinéma
Je t'aime, je t'aime, je t'aime, je t'aime
Comme un loup, comme un roi
Comme un homme que je ne suis pas
Tu vois, je t'aime comme ça
Tu vois, je t'aime comme ça

دوستت دارم

بپذير، راه‌هاي ديگري هم هست
كه به جدايي برسد
اگر به سوي روشن مي‌نگريستيم
به ياري‌مان مي‌شتافت
در اين سكوت تلخ
بر آنم كه ببخشايمت
اين خطايي است كه
در زيادتي عشق سر مي‌زند
بپذير، دختركي در من
هماره تو را خواسته است
تو را كه شبيه مادري بوده‌اي
ياور و پناهگاه من
من خون تورا به یغما بردم
تا هیچ گاه همدیگر را ترک نکنیم
در ميانه‌ي واژه‌ها و رؤياها
میخواهم فریاد بزنم
دوستت دارم، دوستت دارم
مثل يك ديوانه، مثل يك سرباز
مثل يك ستاره‌ي سينما
دوستت دارم، دوستت دارم
بسان يك گرگ، بسان يك پادشاه
بسان انساني كه من نيستم
مي‌داني، اين‌گونه‌ دوستت دارم
من به تو اعتماد(تکیه)کردم
در تمام لبخندها و رازهایم
حتي آنها كه با
نگاهبانان اعتراف ‌ناكرده برادرند
در اين خانه‌ي سنگي
شيطان رقص ما را به ‌تماشا نشست
جنگِ تن‌به‌تن را چنان مي‌خواستم
كه صلح بيافريند
دوستت دارم، دوستت دارم
مثل يك ديوانه، مثل يك سرباز
مثل يك ستاره‌ي سينما
دوستت دارم، دوستت دارم
بسان يك گرگ، بسان يك پادشاه
بسان انساني كه من نيستم
مي‌داني، اين‌گونه‌ دوستت دارم
دوستت دارم، دوستت دارم
مثل يك ديوانه، مثل يك سرباز
مثل يك ستاره‌ي سينما
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم،
بسان يك گرگ، بسان يك پادشاه
بسان انساني كه من نيستم
مي‌داني، اين‌گونه‌ دوستت دارم

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

Mais la nuit... il dort!

     این-گرید رو از همون نخستین ویدیویی که حدود ۸، ۹ سال پیش بیرون داد شناختم و بخاطر فرانسوی بودن بیشینه آهنگاش و چهره کاریزماتیکش جذبش شدم. کلاً با سبکش خیلی حال می کنم و به تازگی هم آلبوم Rendez-vous که نخستین آلبوم و موفق ترینش هم از قضا بوده رو دانلود کردم و روانی آهنگاش شده ام! :))

   یه آهنگ داره، که اینو شونصد بار گوشیدم این چن روزه! و دوس داشتم واستون با بازگردانش بذارم چون کم به ماها نامربوط نیست موضوعش! :دی

Mais La Nuit... Il Dort!                       و شبا... اون میخوابه  

Un peu narcisse et un peu Adonis یه کم مثه نارسیس، کمی مثه آدونیس
Il ne mange pas, il se nourrit اون چیزی نمی خوره، مثه یه گیاه تغذیه میشه
Très séduisant et très puissant بینهایت اغواگره و خیلی نیرومند
Son ami le miroir. تنها دوستش، آینه
Il se lève à l'aube, il court toujours سپیده دم از خواب پا میشه و هر روز 
Au bord de la mer, pendant des heures ساعتها کنار دریا میدوه
Quelque soit le temps, en toute saison هر وقت که باشه، تو هر فصلی از سال
Jusqu'à l'heure du coucher. تا هنگامی که زمان خوابیدن فرابرسه

Oui toujours toujours آره همیشه، همیشه
Mon géant d'Amour الهه عشق من 
Puis-je compter sur lui آیا میتونم شبها 
Certainement la nuit! قطعاً روی اون حساب کنم؟
Oui toujours toujours آره همیشه، همیشه
Mon beau gars d'Amour  پسر عزیز زیباروی من
Oui, je compte sur lui خب من به امیدش هستم 
Mais la nuit...il dort!! اما شبها.... اون می خوابه

Sous les U.V., bains intégrales زیر اشعه فرابنفش، سولاریم کامل بدن 
Chemise ouverte relève son hâle پیرهن بازش تن برنزه اش رو به نمایش میذاره
Causer avec lui est un plaisir حرف زدن باهاش 
De muscles et de douceur با وجود اندام عضلانی و شیرینی خودش، لذت بخشه
Un vrai spectacle dans ses yeux نگاه کردن به چشماش مثل دیدن یه منظره ایه که
Qui cachent mystère, air malicieux در اون رازهایی پنهانه و شیطنت خاصی دَرِشه
Mais précedence à la balance همیشه واسش اولویت در تعادله
Jusqu'à l'heure du coucher. تا وقتی که می خواد بخوابه

Oui toujours toujours آره همیشه، همیشه
Mon géant d'Amour الهه عشق من 
Puis-je compter sur lui آیا میتونم شبها 
Certainement la nuit قطعاً روی اون حساب کنم؟
Oui toujours toujours آره همیشه، همیشه
Mon beau gars d'Amour پسر عزیز زیباروی من
Oui, je compte sur lui خب من به امیدش هستم 
Mais la nuit... اما شبها

La nuit oui je compte sur lui mais la nuit il dort, il dort, il dort شبها به امیدشم ولی اون شبها میخوابه، میخوابه، میخوابه


    ربطش به ماها هم خب بنظرم واضحه! این آقای فوق الذکر جدای از این که خیلی جووووون باید باشه، مثینکه به دلایل نامعلومی از انجام وظایف شوهری خودش هم سر باز میزنه و خیلی هم بیش از یه پسر ستریت به سر و وضعش میرسه و کلاً معلوم الحاله دیگه! :))))

پ.ن.: géant ینی غول ولی خب غول عشق خیلی بازگردان زمختی میشه، نه؟ :)