۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

زندگی می کنیم - ۱


                                                                           فصل اول


                                                                              باور


  از همون اول می دونستم که بهش رسیده ام، که اون مال منه. باید پذیرفت که چیزی به نام شانس وجود نداره: هر کی، هر جایی، هر چیزی که واسش رخ بده واسه اینه که پیشتر به اون چیز فکر کرده بوده. من سالها، از آغاز در واقع، به اون اندیشیده بودم و الان اون رو داشتم. از اول، از اون جایی که قبل از اون دیگه چیزی نیست، و سرسختانه روی حرفم پافشاری می کردم، لجوجانه به خودم می گفتم یا اون یا هیچ کس دیگه، احمقانه دیگرانی رو که سخت عاشقم میشدن رو انکار میکردم تا مبادا شانس با اون بودن رو از دست بدم.
     من سیاوش رو دوست داشتم، دوست داشته ام و دوست دارم. نه، باید تصحیحش کنم، من سیاوش رو دوست دارم، دوست دارم و دوست دارم. زمان آینده ای هم در کار نیست، گذشته هم که گذشته. اصن زمانی نیست چون من از مفهوم زمان خالی شده ام. نه بخاطر سیاوش، نه بخاطر عشق و این تیپ چیزا و حرفا. من کلاً از پارادوکس زمان تهی ام! وقتی به گذشته ام نگا میکنم، این طور نیست که بخوام چیزی رو نابود کنم یا از نو بنویسم، نه اصلاً! بلکه دوس دارم همه چیز رو همونطور که بوده ذخیره کنم، خیلی هنری و مفهومی و شیک. بعد بچسبونمش به آینه زمان حال و همیشه نگاش کنم. بهر حال آدم هرگز نباید یادش بره چی بوده و چی شده.
     از هر وری که نگاه میکنم، سیاوش یه مفهومه تو زندگیم. یه مفهوم هنری ناب، یه نظریه روانشناختی گیج کننده، یه مساله عجیب زبانشناختی و یه موضوع خیلی حساس احساسی. این مفهوم اون قدر جهت زندگی من رو عوض کرده که ترجیح میدم تموم ۲۱ سال پیش از آشناییم رو تنها گذرونده باشم (همونطور که واقعاً هم گذرونده ام) و تجربه جمع کرده باشم (که کرده ام) و این ۳ سال رو هم باز با اون سپری می کردم و هر روز از نو باهاش آشنا می شدم. که البته این ترجیح دقیقاً همون چیزیه که اتفاق افتاده و دیگه جایی واسه دادنش (ترجیح!) نمی مونه. من سیاوش رو اولین بار تو یکی از دور همیای رائیتی، دوست و هم کلاسی دانشگام دیدم. همون اون موقعش هم رائیتی و کلی دیگه از دوستای دخترم بشدت تو کف سیاوش بودن و من همیشه مایل بودم دلیلش رو بدونم. خب البته خیلی خوب هم دلیلش رو فهمیدم وقتی که برای اولین بار دیدمش. هیچ وقت نمیشه که یادم بره، اون شب، که احتمالاً ۷اُم یا ۸اُم آبان ۹۱ بود، من و یه سری دیگه از بچه های یونی به اتفاق چن تا از همسایه های رائیتی اینا و دوس پسر گرامش دور هم جمع شده بودیم و من تا اون لحظه اونقد بهم خوش گذشته بود که فک می کردم همینیم! ولی همون نبودیم خب، معلوم بود چون من از یه ۳ روز پیشش که دعوت شده بودم و طی یه مکالمه کوتاه (۷۵ دقیقه ای) تلفنی آمار دیگر مدعوین محترم رو گرفته بودم، میدونستم که همون نبودیم و قرار بود که آقای مهندس سیاوش طوسی هم تشریف فرما بشن و من واسه اولین بار ببینمشون و من تمام طول اون سه روز و دو شب رو رو در حال فکر کردن غیر مستقیم به اون بودم. خیلی مسخره اس که با دیدن دوستای صمیمی و کردن کارای قدیمی به این آسونی اون همه انرژی ای رو که صرف فک کردن به سیاوش کرده بودم رو به باد فنا دادم.
    خب خودم از این که این همه جزئیات درباره ورود سیاوش یادمه رو عجیب می دونم ولی با این وجود باید بگم که صحنه ورود اون اصلاً شبیه اون چیزایی که ممکنه تو ذهن هر آدم مکفوفی (تو کف رفته، در کف شده) بیاد نبود. سیاوش که آدم توقع داشت یه پسر شسته رفته و خیلی شق و رق باشه، مثه یه موش آب کشیده اومد تو و رائیتی و اکثریت جمع که میشناختنش شروع کردن به دادن فحشای ناموسی و نامناسب که چرا انقد دیر اومدی و این حرفا! خب اون فقط می خندید و من نمیتونستم بشنوم چی داره میگه به رائیتی و چه بهونه ای داره سر هم میکنه چون از ورودی خونه ویلایی رائیتی اینا تا سالن نزدیک ۱۵ متر فاصله بود من فقط میتونستم به سختی اکسپرشن های ریز چهره اش رو تشخیص بدم که اول که اومد تو جدی بود، بعد که رائیتی رو دید گل از گلش شکفت و لبخندی به پهنای چهره اش زد و اون رو بغل کرد، بعد جعبه شکلات لینتی رو که آورده بود رو داد به رائیتی و بعد هم که شروع کرد به فحش شنیدن، کف دو دستش رو چسبوند به هم و جفت دستاش رو در موازات ارتفاع بلند اندامش قرار داد و سعی کرد با کمی خم شدن بگه ناماسته! خب من ربط ناماسته رو تو این مورد نفهمیدم ولی از خنده عریض و طویل جمع میشد فهمید که این ادا و اطوارای سیاوش برای جمعشون باید یه چیزی مثه «خب دیگه خفه شین، خودم میدونم دیر کردم» یا حتی به چیز بدتر رو تداعی کنه. تو این گیر و دار بود که اون لحظه اساطیری مسخره که چه بخواییم چه نخواییم تو شروع شدن هر رابطه ای رخ میده، رخ داد. اولین نگاه! لابلای جیغ و دادای جمع و ادای احترام متقابل سیاوش به جمعیت، یه لحظه نگاه شیطونش که بدنبال چهره های ناشناس دورهمی بود، بعد از این که چند تا چهره رو بی تفاوت رد کرد، افتاد به من. نگاه من هم که خب طبیعتاً از اول تا اون لحظه و چند ثانیه بعدش دائماً رو اون بود. همین که چشمامون داشتن پرده های ناشناسی رو می دریدن، لپاش یه کم گل انداختن و من که حدس زده بودم از این که تو یه جمعی که غریبه توش هست، به خصوص با اون همه ابراز احساسات صمیمانه دوستان، ممکنه خجالت بکشه، تیرم خورد به هدف و تو دلم لبخند ملیحی زدم و سریع روم رو برگردوندم به سمت شادی تا اون بیشتر از اون لپش سرخ نشه و ضمناً من هم دچار احساسات خرکی و مسخره نشم و به خودم نگم که «بیا، از همون ثانیه اول یه پسر ستریت مکفوفت شد» .
     ۲ دقیقه و ۳۰ ثانیه بعد سیاوش که تو رختکن خودش رو از شر تجاوز بارون خلاص کرده بود و اگه اشتباه نکنم عطرش رو هم تجدید کرده بود (پاکو رابانه- وان میلیون بود، شک ندارم) و باز هم اگه اشتباه نکنم یه ذره چپستیک هم زده بود به لبش (آخه فقط یه نمه برق میزد، انگار لبش رو همون لحظه لیس زده باشه)  بعد از معرفی شدن به ۳ نفری که نمیشناخت، کاملاً بی توجه به بقیه دوستاش که کاملاً از نظر ترتیب جلوی من بودن، یه راست اومد طرف من و خودش رو معرفی کرد. خب لحظه جالبی بود، دوستاش انگار توقعی هم نداشتن که وایسه و باهاشون سلام علیک کنه، فقط زیر لب یه تیکه ای بهش مینداختن و میخندیدن و اون هم با دستاش و لبخند مرموزش بهشون میگفت «سلام»!
     برگردیم به لحظه های حساس! خب من اصلاً توقع نداشتم اون همه آدم (۶، ۷ نفر) رو ول کنه و بیاد ته نشیمن پیش من. البته از حماقت خودمه چون اگه یه کم سرم با ماتحتم بازی نمیکرد باید میفهمیدم که فقط داره با غریبترا سلام علیک میکنه و من بعد از اونا، آخرین کسی بودم که سعادت آشنایی با آقای مهندس رو نداشت. به هر حال من در اولین برخورد فرست ایمپرشن افتضاحی از نظر خودم گذاشتم! وحشتناک تر از اون چیزی که میشد تصور کرد. یه لحظه شادی احمق حواسم رو پرت کرد و ازم یه سوال مسخره پرسید که حتی دوس ندارم یادم باشه چی بود. من روم رو برگردونده بودم و داشتم خیلی شیک و بی توجه به سیاوش با اون می حرفیدم. سیاوش با اون تُن صدای آروم ولی پر طنینش بهم نزدیک شده بود و خیلی یواش، خیلی بلند گفت: «سلام آقا آرمان! من سیاوشم.»
     خب شاید اون قدرا هم که فک می کردم وحشتناک نبوده ولی من تو اون لحظه به نقل از دوستام به حالت فجعه دراومده بودم مثینکه! مثه جن زده ها از جام پریده ام، موقع بلند شدن سرم رو دیرتر از تنم چرخونده ام و در نتیجه سیاوش رو ندیده ام و نتونستم فاصله اش رو با خودم بسنجم و نهایتاً با دستم که احتمالاً خیر سرم داشتم آماده اش میکردم واسه دادن (دست دادن رو میگم) که محکم کوبیده امش به سینه  سیاوش. سیاوش یه لحظه نفسش بند اومد و یه سرفه خفه ای کرد و من هم تو همین اثنا شروع کردم به معذرت خواهی و ای وااای ببخشید و ندیدمتون و از این حرفا. آخرش هم که اون دید من مثه سگ ترسیده ام سعی کرد با مهربونی آرومم کنه و دوباره گفت: «تکرار میکنم: سلام آقا آرمان، من سیاوشم» بچه ها در تمام طول این مدت مشغول مسخره کردن این وضعیت مسخره اولین آشنایی مسخره ما با هم بودن و هر کدوم از دخترا یه بد و بیراهی از اینور و اونور نشیمن نثارم میکردن و از چلفت بودن و لمس بودن و اسکل بودنم تعریف میکردن و شدیداً سعی میکردن بهم کمک کنن تا تو اون شرایط به خودم مسلط تر بشم! عالی بود. بالاخره لبخند زورکی و سرشار از سرشکستگی و حماقت درونی ای زدم و گفتم: «من هم آرمانم، خوشبختم» این بار بود که دیگه شادی از خنده منفجر شد و بقیه هم که این سوتی من رو شنیده بودن، کمکش کردن که جو سنگین تر شه و من بیشتر و بیشتر آب شم برم تو زمین. سیاوش که حس کرده بود من بیش از حد اعصابم خورد شده و خیلی تحت فشارم، دستم رو محکم گرفت و فشار داد و خندید و بعدش هم گفت که اصلاً هم خنده دار نبوده و بلند برای بار سوم گفت که سیاوشه. بعد از آشنایی، طبیعتاً اون رفت پیش دوستای نزدیکترش و من هم موندم بغل دس شادی و رها، که با این که هم کلاسی من و شادی و رائیتی نبود، بشدت با گروهمون مچ شده بود و از پسرای گل روزگار خودش بود! من نزدیک ۲۰ دقیقه اول رو میذارم به حساب شوکی که شده بودم و به همین خاطر اصلاً خودم رو سرزنش نمیکنم که چرا به سیاوش تو تمام اون مدت سر سوزنی توجه و حتی اصن نگاه هم نکردم. شاید واکنش دفاعی بدنم بوده که کلاً اون آدم رو پاک کردم تا بلکه بتونم از خاطره شرم آور اولین برخوردمون خلاص شم. از دقیقه بیست به بعد، حواسم ذره ذره از روی رها و شادی و گهگاه رائیتی و گفتگوهای مسخره شون، متمرکز شد رو سیاوش. شاید حتی تا اون لحظه هیچی از جزئیاتش رو به ذهنم نسپرده بودم. سیاوش یه پسر فوق العاده عادی و جذاب بود. هیچ چیز ویژه ای تو اون نبود ولی جذاب بود! اونقد که دیگه از دقیقه ۶۰ به بعد تمام مدت داشتم نگاش میکردم و چن بار هم متوجه این مساله شد و نگاهامون به هم دوخته شد و من هم طبق عادت همیشگی که از رابطه نگاهی وحشت و شرم دارم، سریع نگام رو ازش دزدیدم. سیاوش قد بلندی داشت، شاید یکی دو سانت از من بلندتر، شاید هم کوتاهتر، شاید هم هم قد! اندام باریک ولی توپری داشت و نه میشد گفت ورزشکاره نه این که اصن ورزش نمی کنه! هم بلُند بود هم نبود، ینی بیشتر نبود چون من به این تیپ پسرا میگم برونو، بر وزن برونِت! اون هم ریش داشت هم ته ریش. ینی ته ریشی که میرفت تا تبدیل به ریش بشه. چقد سر این ریش بهش گیر داد رها که عین بسیجیا شدی و این چه قیافه ای و ایشالا کاندیدای انتخابات بعدی میخوای بشی و از این داستانا. چشم و ابروش هم مثه همه ما ایرانیا سیاه بود، ولی نبود. چون عسلی بود، اما عسلی هم رنگ مناسبی واسه توصیف اون چشما نیست. تیره تر، ولی یه کم روشن تر! پوستش جالبترین بود توی این مجموعه: برنزه بود ولی بشدت بنظرم روشن میومد. عجیبتر این بود که بقیه هم درباره این توصیفات من درباره سیاوش اتفاق نظر داشتن و می گفتن نمیشه واسه اون صفت دقیقی تعیین کرد. مثلاً طبق تعریف شادی از سیاوش، اون یه پسر مو قهوه ای  بود که تو جاهای تاریک شبیه کلاغ میشد و تو برف و زیر نور آفتاب مثه خرس قطبی! به هر حال من که از درون دچار تناقضات فوق العاده عجیبی شده بودم و مغزم رسماً هنگ کرده بود و دنبال واژه های مناسب برای توضیح دادن این پسر تو مغزم می گشتم، یهو به صرافت افتادم که شاید لازمه یه کم بیشتر باهاش آشنا شم. اما قانون اول من این بود که کسی اگه ازت خوشش بیاد، اون پا پیش میذاره. بویژه اگه اون، اون باشه. از طرفی بیخود نبود که فک میکردم سیاوش ستریته، دقیقه ۷۵ بود که سیاوش در گوش رائیتی چیزی گفت و اون هم چن تا فحشش داد و گفت: «نه په، نمیشه!» بعد سریع رفت تا سپارش پیتزایی که چن دقیقه پیشش داده بود رو اصلاح کنه.


                                                                                  .

۹ نظر:

اشکان گفت...

هی وای من،
چشام درمیاد تا آخرشو بخونم :P

Vartan گفت...

بدووووو بقیه‌اش و بذار :))

amir گفت...

اوه...این همه خووندم فقط قسمت اولش بود؟!...
خداییش قسمتهای بعدیشو کمی خلاصه نویسی کن...
حالا چند قسمته؟!

amir گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
Reza Cupid Boy گفت...

اشکان حالا خوندی تا تهش رو؟ :)))))

وارتان: اندکی صبر و این حرفا!

امیر جان خب نوولائه دیگه! نمیشه سر و تهش رو هم آورد که! :))) ولی قسمتای بعدی کمترن!

بوووس

Vartan گفت...

باوشه، و این حرفا :))

خان دایی گفت...

من صبر می کنم وقتی چاپ کردی، یه نسخه اشو که خودت امضاش کردی می گیرم ازت و می خونم ;)

★unknown★ گفت...

توجـــه: امکان درج کامنتای شرم آور با اسم من توی وبهای شما وجود دارد. اون هم به خاطر یه وجود یه لاشیِ سگ صفته که به قصد آزار روحی بچه های رنگین کمونی برای بقیه به اسم خودمون کامنتای ضداخلاقی میذاره. لطفا توجه نکنید.
البته قابل توجه که با اسم شما هم برای من ارسال میشه. لطفا عذرخواهی مرا به خاطر هذیان های این روان پریش پذیرا باشید.
همینطور که از این به بعد تمام کامنتهای من برای شما خصوصی و دارای همین آدرس ایمیل هست. کامنتی غیر از این از سمت من نیست.

Reza Cupid Boy گفت...

خان دایی قربونت برم من! تا باشه از این امضاها!

آن نونِ عزیز مطمئن باش اگه کسی چنین کار کنه من اولین فکری که می کنم اینه که یکی قصد آزار دادن داره! پس خیالت راحت!

بوووس