۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

زندگی می کنیم - ۲


                                                                            فصل ۲

                                                                          اعترافات

 «بابا حالا چه فازیه آخه این چراغه؟ مگه جلسه انکیزیسیونه؟»
«احمق زمان انکیزیسیون چراغ نبوده که، خفه شو حرف بزن، ۱، ۲، ۳، صدات ضبط میشه»
«اولین باری که من آرمان رو دیدم تو دفتر کارم بود. یادمه رائیتی شماره و آدرس دفتر کارم رو داده بود بهش که بیاد واسه اون پروژه خونه داداشش اینا باهام صحبت کنه، منتظر تماسش بودم شدید ولی زنگ نزد کلاً. گفتم حتماً نمیاد دیگه، آخه رائیتی از دوستاش زیاد بودن که پیچونده ان، اول گفته ان میان واسه کار، بعد پیچونده ان. یهو دیدم یه روز، نزدیک به ۲ هفته بعد از این که رائیتی بهم ندا داد، منشیم اومد تو و با کلی ناز و عشوه گفت : «یه آقایی به نام آرمان بهشتی اومدن می گن می خوان شما رو ببینن آقای مهندس سیاوش.» عادتش بود دیگه، ده دفعه هم بهش گفته بودم «من رو با اسم کوچیک صدا نکن فرشته»، اون قدر که هر دفعه شروع می کردم به غر زدن، خودش بقیه جمله رو میگفت. تو کله اش نمی رفت دیگه آقا. خلاصه کلی ذوق کردم و گفتم بگه بیاد تو. منشیم رفت و درم نبست و کلی طول داد تا آرمان رو صدا کنه، تا حدی که من دیگه داشتم قاطی می کردم از دست این دختره خنگ. بعد هم که آرمان نزدیک ۳۰ ثانیه کشش داد پدرسوخته واسه این که منو تشنه تر کنه. بالاخره اومد. اولش ماتم برده بود. یعنی قشنگ رسماً زل زده بودم تو چشاش و هیچی نمی گفتم. اون یه لبخند شیرینی رو لبش داشت که با دیدن وضعیت عجیب غریب من اصن از شیرینی و شدتش کم نشد که زیادم شد. بعد همچی کرد: «آقای مهندس طوسی! سیاوش جان خوبی؟ سلام؟» از این که سلام رو پرسید خیلی خوشم اومد. به خودم یه سیخونک درونی زدم و سریع تو جوابش در حالی که سرم رو بالا و پایین میکردم تا وانمود کنم چیزی نبوده و شوخیش رو گرفتم گفتم: «به به، آرمان خان سلام! آره بابا اوکی ام، راستش یه موضوعی فکرمو مشغول کرده بود، واسه همین مغزم اِستوپ زد یه لحظه، شرمنده!» بعد یه ذره تعارف و اینا کردیم و راهنماییش کردم بشینه رو مبل جلوم و بعد هم با این که خیلی دیر شده بود باهاش دست دادم و گفتم این رو هم بذاره به حساب حواس پرتم. آخ آخ چه عطری زده بود بیشرف، می خواستم بغلش کنم بوش بکشم بگم چیه عطرت!
 اون ۱ ساعتی که اون روز با هم تو دفتر گذروندیم، اون ۱ ساعتی که به حرف زدن از همه چی گذشت جز کار طراحی خونه برادرش، اون ۱ ساعتی که گهگاه با تو اومدنای بی مقدمه و یهویی فرشته گند زده میشد توش، همه اش از بهترین ۱ ساعتای زندگیم بود. این پسر فوق العاده بود، اونقدر شمرده و قشنگ حرف می زد که اصن نمی شد از پای گفتگوش پا شی، تمام اون ۱ ساعت من رو مثه موم تو کف قدرتش نگه داشته بود. تمام حواسم بهش بود و اون کاملاً تو موضع قدرت بود. با خودم گفتم شاید این حالتای هُل بودن و یه ذره گیجی من رو بذاره به حساب کار زیاد، خستگی یا همون موضوع دروغینی که واسه توجیه اسکل بازیم بهونه کرده بودم. ولی خب مثه یه لنز واید تمام گستره فکر من رو انگار می دید و می خوند.
 به هر حال یه قانون کلی من دارم که میگه هر پسر خوشگلی گی نیست مگر این که خلافش ثابت شه! خب تو این مورد هم اصن نمی خواستم با خودم فکر ناجوری بکنم و رو بچه مردم برچسب بزنم و بیخودی هم خودم رو امیدوار کنم. خب ازش خوشم اومده بود ولی منطقی نبود اصن. اون طور که اون اون شب رفته بود تو شادی و اون مدلی که با رائیتی دِرتی دنس میکرد، هر چند مسخره بازی بود، ولی باز هم اصن نمی شد حدس زد که اون هم خودیه. خلاصه دردسرت ندم، تو اون ۱ ساعت، مفیییید ۵۰ دقیقه از خودمون گفتیم و ۱۰ دقیقه هم میونش، تازه به زور و با بی میلی، از کارا و هزینه ها و زمان مورد نیاز واسه تحویل پروژه. خب این بی میلی و اون میله دوسویه بود کاملاً، هم من و اون اصن نمیخواستیم این فرصت عزیز رو از دست بدیم و به شر و ور گفتن بپردازیم، هم میخواستیم هر چه بیشتر با هم آشنا شیم. ولی چیزی که واسم جالبه رفتار ۱۸۰ درجه متفاوت اون روزش تو دورهمی با اون روزش تو دفترم بود.  و از اون جالبتر رفتار مسخره من که انگار بعد دورهمی تازه داشتم می دیدمش. شاید ظاهرش جذابتر شده بود. شب دورهمی خیلی ساده بود، ولی اون روز تو دفترم خوب چیزی شده بود خداییش. پوستش می درخشید، باهاش که دس دادم دیدم چقدر لطیفه پوستش. موهاش رو دم اسبی بسته بود در حالی که اون شب هم کوتاهتر بود هم این که خیلی ول و بی نظم به نظرم اومدش. چون اومده بود دفتر یه پیرهن مردونه پوشیده بود که من ترجیح می دادم مثه همون شب تیشرت تنگ تنش میکرد تا قشنگیای تنش رو دید می زدم. ولی کلاً دیدار دوم خیلی واسم لذت بخش بود، خیلی»

۵ نظر:

غریبه 92 گفت...

یعنی کل داستانت یه طرف ، این تی شرت تنگ آخریه یه طرف .. خب می گفتی ، تازه داره جالب میشه :))

Danials گفت...

آخی چه قشنگ بود...
چه آشنایی با مزه ای، البته خوبه ها حال میده
بقیه داستان رو هم زود بنویس :))

Reza Cupid Boy گفت...

اون تیکه اش غریبه اصن تقدیم به توئه!
دانیال مرسی عزیزم!‌ نوشتم، آماده اس! یواش یواش میذارمش!
بوووس

Vartan گفت...

:)
خوب ی سری انتقادا که داشتم رو بهت گفتم :)
بدوووووو بقیه‌اشو بنویس :)

Reza Cupid Boy گفت...

چسپ!:)
بوووس