۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

زندگی می کنیم - ۳


                                                                         فصل ۳

                                                                سرزمین های شمالی

      «خوب همه رو پیچوندیا بیشرف، همه درارو قفلیدی؟» آرمان در حالی که یه چمدون کوچیک رو تو صندوق
ماشین جا میکنه از سیاوش می پرسه.
«آره دیگه شک و پک میزنن به هر حال ولی من میخواستم این سفر رو با تو بیام»
«گه خوردن، از کجا میخوان بفهمن؟ من و تو از طریق دوستای مشترکی که داشتیم با هم دوست شدیم و کلی
هم با هم می خونیم و واسه همین شدیم رفیق گرمابه و گلستان هم. دوست دختر هم که تا دلت بخواد داشتیم و
داریم» آرمان بلند می خنده و منتظره ببینه واکنش چهره سیاوش چیه « بعدش هم، فوق فوقش اینه که یه
شایعاتی، اون هم بعدها درست شه، من که ککم هم نمی گزه عزیزم، جواب سوالمو هم ندادیا، قفلیدی؟»
سیاوش که داره میشینه تو ماشین و تو کردن سوییچ تو سوراخش اشتباه میکنه می گه: « اَه! آره بابا گور
باباشون، فوقش اینه که همه شون باهامون کات می کنن یواش یواش دیگه»
آرمان که شاکی به نظر میاد می پره به سیاوش و میگه: « چی شد، چی شد؟ اولاً که اگه انقد همه شون دگم و
هوموفوبن که بهتره قطع کنن، بعدش هم این که مگه ما دو تایی کافی نیستیم واسه همه کار و همه چی و از
چرت و پرتا؟ عزیزم، پدرسگم! اون درارو قفل کردی داری میری بیرون از ویلا؟ دیگه داری عصبیم می کنیا!»
جمله آخر رو با خنده میگه که فحشاش واقعی به نظر نیان.
«بابا قفلی زدی رو قفلا ها! آره عزیزم قفل کردم همه رو ۳ بار هم چک کردم تک تکشونو»
آرمان که خیالش راحت شده، آروم به نظر میاد و انگار سوالش رو فراموش کرده باشه یه لبخند میزنه و به           
هوای شرجی و آفتابی ای فکر می کنه که ازش متنفره و تا چن ساعت دیگه از شرش خلاص میشه. دستش رو
میذاره رو دست سیاوش و سیاوش هم سریع با اون یکی دستش که هنوز درگیر فرمون نشده دست آرمان رو
می گیره و گونه اش رو می بوسه تا دعای خیری شه واسه شروع سفرشون.



     ۳ ساعت بعد نزدیکای هزار چم سیاوش تصمیم میگیره از شمشک برگردن. آرمان غر میزنه که مسیر طولانی میشه
 و اونجا سرده ولی سیاوش کار خودش رو میکنه. تو جاده از ۳ ماه آشناییشون میگن، از این که چی انقد زود به هم پیوندشون 
زده و این که تو آینده نزدیک چی کارا می خوان بکنن. سیاوش که همیشه به دست فرمونش می باله اصلاً نمی تونه تحمل کنه که پشت یه کامیون گیر کنه و سبقت نگیره. دنده رو از حالت اتوماتیک میاره رو وضعیت دنده ای.
دنده ۱
آرمان چشمش رو میبنده و میگه: « جون مادرت یواش، نکن این کارارو! بیبین کارادا!»
سیاوش از چک و چونه زدنای آرمان سر طرز رانندگیش خیلی بدش میاد، هر چی باشه ۴، ۵ سال بیشتر از اون رونده تو جاده ها، از طرفی سیاوش خودش کلی از دست رانندگی بی احتیاط آرمان شکاره. دو بار شده که اگه سیاوش بغل دسش نبوده و به موقع فرمون رو نمی چرخونده، صد در صد تصادف کرده بودن.
دنده ۲
آرمان که پاسخی نشنیده و حس کرده سیاوش ناراحت شده، دست سیاوش رو می گیره و خیلی آروم و نرم می بوسه.
سیاوش بعد از چند ثانیه مثه یه پسر بچه لبخند می زنه و میگه: « باشه گلم، از این هم که جلو بزنیم دیگه قول میدم نکنم این کارو»
دنده ۳

۱۰ نظر:

Vartan گفت...

کاش روی لحن شخصیت‌ها بیش‌تر کار می‌کردی، دیالوگاشون جای کار داره هنوز :)
و جان من درست صفحه‌بندی کن نوشته‌هاتو :P

کوتاه گفت...

من تمام این داستان 3 رو
بدون اینکه دو داستان قبلی رو
خونده باشم
تایید میکنم
دیالوگ ها ملموس
فضای بین اونها آشنا بود
تعلیق جاده خدا
کنتراست ریسک پذیری و ناپذیری متناوب زیبا بود
بوسس

جواد گفت...

چیطو شد؟!! :-)
راوی داستان از اول شخص به سوم شخص تبدیل شد؟!!

Reza Cupid Boy گفت...

وارتان میدونم نظرت چیه! ولی دلم نیومد بهش دس بزنم! کاری که می نویسی نوشته ای دیگه! :)) نباید درستش کنی!

مهدی جونم خوشحالم که نظرت مثبته راجع بهش! دوس نداشتم داستان کوتام سبکش رمانتیک باشه!‌ دوس داشتم مثه تو سوررئال و پست مدرن می نوشتم! ولی فعلاً تو این مودم! :)

آره جواد جان! عوض شد!

بوووس

پسر تنهای خسته گفت...

اگه بخوای حاضرم واست بازنویسیش کنم!!! اونم رایگان (دو نقطه دی)

Reza Cupid Boy گفت...

احسان جان با کمال میل! هر متنی بازه واسه هر نوع تغییر و تاویل و تعبیری! :)
بوووس

Danials گفت...

چه گل پسرای خوبی چقدر حرف گوش کنن این دوتاD:

Reza Cupid Boy گفت...

بعله پس چی؟
بوووس

Unknown گفت...

دنیا؟بعد

Unknown گفت...

فقط.ازخدا؟کمک؟کنیم