۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

دیگر نه...

   قبل از خوندن این نوشته حتماً اینو بخونین تا از سوءتفاهم درآین! تو این متن چند تا جا گفتم نمی خوام کسی بخونه دلنوشته هام رو و از این حرفا! اگه تاریخشو ببینین مربوط میشه به کلی وقت پیش: وقتی که وبلاگ نداشتم و این نوشته ها رو میدادم یکی از همکلاسی هام (دختر و احتمال ۹۹٪ استریت) بخونه و نظر بده و من هم کلی حال کنم که به به عجب استعدادی دارم خیر سرم‌:)))) بعد یه بار که باهاش قهر کردم، تصمیم گرفتم که دیگه ندم موشته هام رو به هیچ احد الاستریتی که بخونه و نظر کس شر بده در حالی که اصن نمی فهمه منظور من از ما و غیر و آنها و اینا چیه!
خلاصه این بود داستان :دی





دیگر عهد می بندم

با خودم

با قلبم

با تو

که هرگز

تا آن روز که تو نیایی

و تو نخواهی

شعرهایم را به هیچ کس ندهم

تا بخواند

نظر بدهد

تعریف کند

نق بزند

دیگر نه

آخر چه فایده

بیان احساسم برای آن که نمی فهمد

او که نمی داند

یا که نمی خواهد

دیگرانی که می آیند، می روند

روزی عاشقند و گاهی فارغ

من برای چه از عشقم که تا همیشه با من است

من برای چه از من و تو

با او و اوهای دیگر گویم؟

من که شعرم همه رویای لطیف با تو بودن است

اوج تبلور یک قطعه موسیقی ناب است در درونم

دل نوشته من واقعا از ته دل است

شب نوشته من براستی از دل شب است

من چگونه آن را با جز تو قسمت بکنم؟

من چرا این لحظات پاک را با کسی غیر از تو سهیم شوم؟

چه سود که با کسی که پی نمی برد به سر درونم از راز بگویم

چه کاری است که با هر کس و ناکس از قداست عشق بنالم

دیگر نه

این یکی را هم دیگر بر نمی تابم

من تا همیشه در انتظار آن روزم

که با حادثه ای ناگاه

با چشمان عسلی گونت

نرد عشق ببازم

من همواره در پی آن حس قشنگ حضورم در تو

من تا ابد به دنبال تو ام


حاشا که ترسی نیست

ولعی نیست

آز و حرصی نیست

در نشر احساسات درونم

همه خست است شاید

آری، اینجا خسیس بودن نیکوست

اینجا باید یکبار برای همیشه در دروازه شهر دل خود را بست

دور آن شهر باید کند خندقی ژرف

و در آن گودال

آب زلالی باید ریخت

که سطحش را کاه های تن به آتشی سوزان فروخته می پوشانند

باید دیوارهای این شهر را

از سنگ خارا ساخت

و به بلندای هزاران قلب

باید کوهی از خواسته های سخت را

در پس و پیش ورودی منحصر بفرد این شهر گذاشت

تا هر کس و ناکسی راه به داخل نبرد

باید پاس داشت این دژ خدایی را

این تنها بخش عاطفی تن کژخو و حیوانی حیوانی به نام بشر را

باید آن را از هر گزندی پایید

و من امروز راه این مراقبت را در قطع پیدا کردم

بریدن از هر چه جز عشق

دست کشیدن از هر که جز او

و صبر

صبر آه این تنها هدیه آسمانی

که با خواب و فراموشی

سه الهه اند که دور سرم چرخانند

و مرا می پایند

همچو من که قلب را

و من امروز احساس کردم

تنها نقطه به حق رسیدن احساسم

قلبم

روحم

سر درونم

همه و همه

همین شعر من است

پس دیگر نه

دیگر از توزیع رایگان این واژگان

خبری نیست

قیمتش باشد

نگاهی آتش زنه بر قلب من

شهدخندی به درازای یک عمر

و برخورد دو دست

به استحکام گره خوردنشان تا بی پایان

و دو روح همسان

که تنها از روی جبر دنیا

در دو تن مسکن می گزینند

و هر آن آماده یکی شدن می باشند

ارزش آن تا به حدی باشد

که تنها بودن او

قانون دیگر نه را لغو کند

که حضورش

آتشی بر همه تنم زند

و این را خوب می دانم که وقتی می گویم دیگر نه

این براستی یعنی نه

و این نه تنها برای من نیست

به خدا اگر خودخواه باشم

نه را میگویم

تا تو را از هر گزندی حفظ کنم

تا قلبم را از هر خطری بپایم

آه خوشحالم که عهدی بستم

پیمانی دو واژه ای

دیگر نه...

۲۸\۹\۸۹

۴ نظر:

دانيال گفت...

دروود واي خيلي زيبا بود....
مي دوني من علاقه ي شديدي ب از راه بدر كردن استريت ها دارم.....شيطونم ديگه.....

Reza Cupid Boy گفت...

دروووودد دانیاااال جان! مرسسسسی!
استریت ها منظورت دختراشونه دیگه؟ پسراشون رو که نمی شه از راه بدر کرد!

مهرداد گفت...

پسراشونم میشه
مگه من نکردم؟ :D

Reza Cupid Boy گفت...

مهرداد جان شما قضیه ات فرق میکنه! شما خیلی خوففففی آخه!