۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

ببخشید آقا!

     یارو چن دقیقه پیش زنگیده به گوشی مامانم. بعد ۲ ثانیه هم قطع کرده. بعد اس زده میگه: ببخشید آقا! نامبرتون رو اشتبا گرفتم، واسه همین میس انداختم.
۲ تا حالت داره. یا دنبال دوس پسر بوده طرف که گفت آقا، (خیلی باید یکی بیکار باشه که این جوری رندوم دوس پیدا کنه ولی دیدم به چشم خودم که این مدلیشم هست) که بعیده. یا این که بر می گردیم به فمینیست بودن من و این که چقد تا مغز و گوشت و پوست و مو و استخون مردم مردسالاری حاکمه که یارو بصورت پریسِت، دیفالت مغزیش اینه که طرفش مرده. یا نه، در بهترین حالت این رو می تونیم استنباط کنیم که طرف از واژه آقا به عنوان یک اصطلاح استفاده کرده و هیچ منظور جنسیتی ای هم نداشته! ولی کور خونده، داشته و خودش خبر نداشته :))))
    به هر حال، من ر*دم تو این ذهن مرد سالار جوامع بشریمون که تو کله زن و مردش، به جای مغز و عصب و این چیزا، یه آلت جنسی مردانه خیلی گنده و راست کرده است! (همون چیزی که ادب نمیذاره بگم بخونین کل اون عبارت توصیفی رو)
این باور، باوریه که از ته ته ته ته قلبم بهش رسیدم و اگه یه ذره ریز شین تو چیزای روزمره، شما هم درکش می کنین.

پ.ن: تو جواب بهش کوتاه و مختصر گفتم: خواهش می کنم خانوم!

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

چه فرقی می کنه؟

    داشتیم با مامانم فیلم Far From Heaven رو می دیدیم چن شب پیشا! خب اگه پلاتش رو بخونین متوجه میشین که یکی از تمهای اصلیش (جز نژادپرستی) همجنسگرایی تو آمریکای دهه ۴۰، ۵۰ ئه اگه اشتبا نکنم! من طبق معمول هی سعی می کردم از درون به خودم فشار بیارم که چجوری این مساله رو توضیح بدم اگه یهو تیکه انداخت مامانم به مرده که گی بود! واسش گفتم که اون موقع هنوز همجنسگرایی رو بیماری می دونستن تو آمریکا، واسه همینه که خانومه شوهرش رو برد دکتر تا مثلاً درمان کن همجنسگرایی (یا احتمال قوی دوجنسگراییش) رو! چیز خاصی نگفت مامانم. بعد هی خودخوری می کردم، هی به خودم سیخونک روحی میزدم تا یهو تیکه افتاد! :))
     مامانم برگشت خیلی بی مقدمه گفت: «خوبه حالا تو و داداشت گی نشدین» خیلی حال کردم که اون سیخونکا جواب داد و خیلی کول برگشتم و گفتم: «حالا چه فرقی می کرد؟» با لحن کنایی ای که کمتر سابقه داره ازش بشنوی گفت: «چه فرقی میکرد؟ آره چه فرقی می کرد!» گفتم: «نه واقعاً؟ اینام آدمن» گفت: «تو این جامعه خیلی اذیت می شدین»
     یادم نیست بحث چجوری عوض شد، ولی شد! و خوب شد که شد.
 فیلم قشنگی بود ولی! عاشق آمریکای اون زمانم!

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

زندگی می کنیم - ۶


                                                                            فصل ۶

                                                                       برخورد نزدیک

     ویلای شادی اینا درست بعد از شَله های پیست شمشک واقع شده بود. نزدیک ۲۰ روز بود که همه خدا خدا می کردن زودتر به تعطیلیای آخر اسپند برسن تا بتونن قبل از عید یه دل سیر هم دیگه رو ببینن و بعدش هم که تا سیزده به در قرار بود درگیر خونه و خونواده هاشون بشن. نزدیک یه ماه بود که آرمان و سیاوش هم دیگه رو ندیده بودن. درست از ۲ شب پیش از ولنتاین. قرار گذاشته بودن واسه شب عشاق دو تایی برن رستوران سیماسیم و بعدش هم برن خونه سیاوش تا شب رو با هم بگذرونن، اما اتفاق اعصاب خورد کنی کل برنامه شون رو بهم زد. شیوا، دوست دختر سابق و نیمه وقت سیاوش یه روز مونده به ولنتاین به سیاوش اس ام اس میده که میخواد خودکشی کنه و دیگه نمی تونه به این دوری ها ادامه بده. سیاوش با بی میلی تمام میره پیشش و بعد از ۳ ساعت بغل کردنش و اجازه دادن واسه این که هر چقدر میخواد زار بزنه، از پیش شیوا میاد و به خیال خودش اون رو مجاب کرده که نه سیخ رو بسوزونه و نه کباب. اون شب اونقدر حالش بد میشه که اصن تا فرداش نمی تونه با آرمان صحبت کنه و آرمان هم که می بینه اوضاع اینجوریه، بهش خیلی دوستانه پیشنهاد میکنه که روز ولنتاین فقط با هم تلفنی حرف بزنن و چون سیاوش دل و دماغ نداره، هم دیگه رو نبینن.سیاوش دقیقاً نیمه فوریه یه سفر کاری سه هفته ای به هنگ کنگ داره و اینجوری میشه که اونا همدیگه رو واسه مدت درازی نمی بینن تا دورهمی ویلای شادی اینا.
    «پس کی میاد این سیاوش حرومزاده آخه؟ همیشه دیر میکنه حیوون!» شادی در حالی که سینی پر از جوجه رو داره میبره به سمت باربیکیوی تو تراس و همینطور حرص میخوره این حرفا رو رو به آرمان میگه.
«وایسا بیام کمکت بابا» آرمان میدوه سمت تراس تا درش رو واسه شادی باز کنه. «میاد دیگه، الان اس داد گفت ۱ ساعته رسیده تهران، دم در پارکینگشون بود داشت میومد»
«هوی هوی هوی، این کار مردونه است، من خودم می کنم. نمی خواد سینی رو از دستم قاپ بزنی خوشگل پسر.»
آرمان که عادت به تیکه شنیدن از شادی داره با خنده شیطنت آمیزی می گه: «شیطونه میگه در و ببندم یهو له شی لاشا لاشی!»
«بچه ها! بچه ها! آروم باشین، خونواده رد میشه اینجا. کنترل کنین خودتونو الان من میام کمک شادی واسه کار مردونه اش.» رائیتی که داره به مامان بابای شادی که دارن میان توی ویلا اشاره میکنه، سینی گوجه ها رو از روی کانتر اُپن ور میداره و سریع میره سمت وقوع درگیری. محمدرضا، دوست پسر رائیتی از دور داد میزنه و به آرمان می گه که اون دخترای خل و چل رو ول کنه و بره پیش اون و رها تا یه پای دیگه هم پیدا کنن و یه دست حکم بزنن. تو همین اثنا بنفشه و حمید هم میرسن و با استقبال پر شکوه شادی و رائیتی از پشت شیشه تراس روبرو میشن. بنفشه دوست صمیمی شادیه و دوست پسرش حمید هم پسر زیاده از حد شوخ و البته خیلی جذابیه که بنفشه تازگی باهاش دوست شده. هر دو با همه، جز با رائیتی که قبلاً هم دیده بوده اونارو، سلام گرمی می کنن و خودشون رو معرفی می کنن. مامان بابای شادی یواش یواش بند و بساطشون رو جمع میکنن و بعد از خدافظی با همه، برمیگردن تهران تا بچه ها راحت باشن.
سیاوش دقیقاً سر ناهار میرسه. همه هوش می کنن ولی آرمان که خیلی دلش واسه سیاوش تنگ شده، بی اختیار میدوه سمت در و محکم سیاوش رو بغل میکنه و چند ثانیه محکم تو آغوشش فشارش میده و یواش گردنش رو میبوسه. بعد هم شادی که میبینه به عنوان میزبان وظیفه داره به سیاوش خوش آمد بگه میاد و همین کار رو عیناً تکرار میکنه و در ضمن به شوخی به آرمان میگه: «چقدر گی!». آرمان میخنده و میگه: «خفه شو بابا! ۳ هفته است ندیده امش، دلم تنگیده واسش خب» تمام این مدت حمید چشم دوخته به رفتارا و حرکات آرمان بعد از دیدن سیاوش.
بعد از ناهار همگی تصمیم می گیرن پانتومیم بازی کنن. بعد از چند دست که چیزای بی مزه ای مثه «قضیه حمار» و «کنفوسیوس» رو بازی میکنن، نوبت میرسه به ایده های خنده دار تر و کمی بی ادبی شادی: «آیت الله فاکر»، «شهید باکری» و «پاملا اندرسون». موضوعها با پیشنهاد رائیتی تخصصی تر میشن و محدود به دانسته های بنفشه و شادی و رائیتی و خاطرات قدیمی دوران دبیرستان و به همین خاطر بقیه هم از ادامه بازی صرف نظر میکنن. بنفشه که اصرار داره با حمید باشه راضیش میکنه که اون هم بیاد که گروهشون چهارتایی شه و حمید هم سریع قبول میکنه ولی شادی به شوخی و البته به زور  به بنفشه میگه که دوست پسرش رو باید قرض بده به اون واسه بازی. رائیتی و بنفشه حمید رو صدا میکنن تا موضوع رو در گوشش بگن و ازش میپرسن چیزی در این باره میدونه یا نه، چون مطمئنن که شادی خوراکش همچین چیزیه و میتونه جوابش رو بده.
    موضوع «چفت شدگی» اِ. شادی و رائیتی هر دو دیوانه کتابای هری پاتر بودن و از نوجوونیشون با هم دیگه همه کتاباش رو می خوندن و حتی این واسشون انگیزه ای شده بود تا کلاس زبانای فشرده برن تا بتونن کتابارو به انگلیسی بخونن تا از بقیه دنیا عقب نمونن و نخوان منتظر ترجمه شدنش بشن. حمید به رائیتی و بنفشه اطمینان میده که خوب یادشه داستان چی بوده و میره به سمت شادی که داره بنفشه و رائیتی رو تهدید می کنه که اگه موضوع خیلی سخت باشه، پدرشونو در میاره.
    در این حین سیاوش و آرمان کنار هم نشستن و دارن واسه هم از اتفاقایی که این مدت افتاده تعریف میکنن و رها و محمدرضا هم تخته بازی می کنن ولی همه حواسشون به پانتومیم بچه هاست. حمید سعی میکنه چفت رو از طریق نشون دادن در یا دو تا چیزی که تو هم چفت میشن به شادی بفهمونه. ولی شادی اصلاً حواسش نیست و هر چیزی میگه جز چیزی که به در و سفت یا چفت شدن مربوط باشه. بعد حمید حالیش می کنه که موضوع مربوط به کتابای هری پاتره. ولی باز هم کاری نمیتونه از پیش ببره. سعی میکنه کلمه رو به اشتباه به سه بخش تقسیم کنه و به شادی میگه بخش اول رو که نفهمیده بیخیال شه. بخش دوم هم که «شده» هستش و غیر قابل توضیح. حمید یه کم فکر می کنه و بعد نگاهش میفته به آرمان و سیاوش که چیک تو چیک هم نشستن و مشتاقانه به حرفای هم گوش میدن. چشماش برقی از شیطنت میزنه و به شادی یه نگاهی مرموزی میندازه و با انگشتاش عدد سه رو نشون میده. شادی میگه: «بخش سوم؟ خب بخش سوم» حمید با سرش میگه آره و بعد با شیطنت به سیاوش و آرمان نگاه می کنه و هی با دستش اونا رو نشون میده و به لبای شادی اشاره میکنه، انگار بخواد بگه: «تو به اینا چی میگی؟» شادی چند ثانیه گزینه هایی مثه «سیاوش؟»، «آرمان»، «پسر» و «دوست» رو می گه تا این که حمید روی دوست وای میسته و هی دستاش رو دور هم می چرخونه، ینی: «داری نزدیک میشی». شادی یهو یه خنده بلندی می کنه و داد میزنه «فهمیدم! گِی؟ اینا خیلی گِی ان؟» حمید بهش می فهمونه که نزدیک شده، شادی خیلی سریع میگه: «گی؟ مثه تو زندگی؟» حمید که انگار یه ساعته داشته واسه یه کار خیلی سخت زور میزده، نفس بلندی میکشه و خودش رو میندازه رو کاناپه ینی «آره». تو این چند ثانیه که از گفتن واژه گِی توسط شادی تا رسیدنش به جواب گذشت، آرمان چند لحظه رفت تو یه عالم دیگه. وسط حرف زدنش با سیاوش بود، داشت بهش میگفت که چقدر سر ترکیدن لوله شوفاژ اتاقش اذیت شده و خنده های قشنگ سیاوش رو می دید که بهش میگفت «عزیزم ای کاش پیشت بودم». آخ که چقدر دلش این لبخند رو میخواست، دوست داشت میتونست همون لحظه ببوسدش. سیاوش هم تو حال مشابهی بود: می دید که آرمان چجور با شور و شوق داره واسش از چیزای بی اهمیتی میگه که مطمئن بود اگه تنها بودن و می تونست راحت اون رو تو آغوش بگیره و بهش چیزای قشنگتری بگه، هرگز اونارو تعریف نمی کرد. از این که آرمان با حواس پرتی و کلی غلطای تابلو حرف میزد لذت می برد و تو دلش داشت قربون صدقه اش می رفت و آرزو می کرد می تونست همون جا رو کاناپه بیفته روش و دو تا دستش رو محکم بگیره و اسیرش کنه و بعد غرقه بوسه اش کنه.
     همه این فکرا، همه این تو خود بودنای اون دو تا، تموم این لحظه های مسخره ولی عزیز با مکث چند ثانیه ای شادی قبل از گفتن کلمه «گِی» و چرخیدن سر همه به سمت اون دو تا، مثه یه سری حباب خیلی بزرگ که می ترکن و قشنگ صداشون رو می تونی بشنوی، نابود شدن و انگار یه پارچ آب یخ خالی کردن رو سر سیاوش.
     آرمان وضعیت عجیب تری داشت. هیچی نمی شنید، ماتش برده بود و همه چی واسش آروم می گذشت، به شادی نگاه کرد که داره مثه همیشه می خنده و بلند با خنده هاش اعلام می کنه که داره «شوخی » می کنه. به حمید نگاه کرد که هیچ شرارتی ازش نمی بارید و فقط واسه بامزه شدن بازی این کار رو کرده بود. به بنفشه و رائیتی نگاه کرد که انگار از شوخی اون دو تا کمی خجالت کشیده بودن. چشمش به رها و محمدرضا افتاد که لبخند نامفهومی می زدن که معلوم می کرد نفهمیدن چی شده. چقدر از همه شون متنفر بود. چقدر دوست داشت همون لحظه می مرد. چقدر دوست داشت همون جا لبای سیاوش رو می بوسید و داد میزد دوسش داره و بعد باز هم می بوسیدش. اونقدر می بوسیدش که بقیه بیان و اون رو از سیاوش جدا کنن. آخر سر، عدسی چشمش رو به سختی چرخوند سمت سیاوش تا ببینه اون تو چه حالیه.
    «ماشالا گوشات مثه گوشای سگ تیزه ها آقا حمید» بعد خنده خیلی طبیعی ای کرد و به شادی گفت: «شادی دارم واسه ات»
سیاوش اینارو و گفت و روش رو کرد به سمت آرمان، انگار می دونست آرمان داره از درون خورد میشه، داره می میره از این همه فشار، از این که سه هفته ندیده بودتش، از این که شاید باید دورهمی شادی رو می پیچوندن و با هم تنها می بودن. دستش رو آروم طوری که تا جایی که ممکنه کسی نفمهه میگیره و در حالی که داره به خنده طبیعیش ادامه میده میگه: «بچه رو شوکه کردین بابا! نگاش کن، حالا مگه تو سابقه گی بودن داری آرمان؟» رائیتی که متوجه حال عجیب آرمان شده قش قش می خنده و تکرار می کنه: «سابقه گِی بودن! ایشالا بمیری سیاوش!» آرمان از این همه قدرت سیاوش، از این که میتونه مثه یه کوه بهش اعتماد کنه و تو هر شرایطی روش حساب کنه اون قدر خوشش اومده که دیگه داره از دستش عصبانی میشه و بهش حسادت می کنه. از این که به این خوبی شرایط رو طبیعی جلوه داده و تا این حد آروم و ریلکسه اونقدر خوشحاله که تمام فشار چند ثانیه پیشش رو فراموش می کنه و خنده نسبتاً طبیعی ای می کنه و می گه: «احمق! سابقه گِی بودن!» بعد یه نگاه به رائیتی می کنه و با لبخندش میگه: «ممنون»

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

Semi-Coming-Out+دوستای خراااااااب :))

     دیروز میون کلاسامون واسه ناهار رفتیم دو تایی سمت ماشین!
نزدیکترین دوستمه فک کنم!
«س» شما در نظر بگیرین نامش رو...
نشستیم و کلی خندیدیم و دوست پسرش رو مسخره کردیم و یه عالمه هم آدما و رهگذرا رو سوژه کردیم.
یهو حرف از این افتاد که بدش نمیاد یه بار لِز کنه با یه دختری!
خب کلاً همیشه به باسن و سینه و همه چی دخترایی که خیلی دافن گیر میده و میگه: جوووووون! :)))))
ولی دیگه فک نمی کردم در این حد
بعد یکی از دوستاش رو گفتم، گفتم با اون لِز کنین! حتماً پایه است!
گفت دوس داره با یه خارجی این کار رو بکنه!
همه اش میون حرفامون مسخره بازی در میاوردیم و اون هم غش غش می خندیدااااا، ولی یه لحظه یه کم جدی شد گفت: به نظرت عیبی داره؟
گفتم: نه! شاید باسکشوال باشی!
یه ذره فک کرد. بعد سوال پیچش کردم، دیدم میگه از حد طبیعی و شوخی و اینا بیشتره  و از دخترا خوشش میاد. البته در حد فُرپلِی و این حرفا. بعد یهو پرسید: تو چی؟ دوس نداری با یه پسر سکس کنی؟
من هم میتونستم با شوخی بگم: چرا با کله می کنم!، ولی خب چون جدی بود موندم چی بگم! گفتم: منم بدم نمیاد یه بار لب بگیرم از یه پسر ببینم چه مزه ایه!
تو نگاهش تعجب ندیدم! اوکی بود براش انگار!فقط یه کم اه و اوه کرد که پسرا کر و کثیفن و لطیف نیستن و این حرفا!
متاسفانه همون جا بود که دو تا از دوستامون اومدن تو ماشین! که اتفاقاً «س» بحثو ادامه داد!
«س» قبل از این که این دختره و بی افش بیان تو، داشت می گفت چقدر باسن این دوستمون خوبه! من هم گفتم: خفه شو الان می شنوه!
بعد که اونا نشستن تو، «س» گفت: داشتم به رضا می گفتم چقدر کونت خوبه!
دختره هم خندید!
بعد «س» از دختری که اومده بود پرسید: نظر تو چیه راجع به لِز کردن؟ اون دختره هم در برابر چشمای حیرت زده بی افش گفت: من عاشق این دخترای کلمبیاییم! :))))))

این جور دوستایی دارم من!!! =)))))

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

زندگی می کنیم - ۴، ۵




 فصل ۴

Luna de Miel



     بعد از اون داستان فهمیدم چقدر بهش وابسته ام. ینی من داشتم میمردم از ترس، از این که مبادا بخاطر کاری که کردم از دستش بدم، مبادا من رو نبخشه، مبادا من رو مقصر بدونه. مقصر که بودم، واقعیتیه. ولی خب نمی خوام این رو به خودم یادآوری کنم. من دوسش دارم، دوسش دارم، دوسش دارم. اینو می خوام داد بزنم ولی هنوز نمیشه. هیچ کدوممون نمی تونیم در واقع. ولی یه روز میشه که این کار رو می کنیم. بخدا این بار که خطر از دست دادنش از بیخ گوشم گذشت، واسم دیگه درس عبرت شد که بیشتر بپامش، بیشتر نازش رو بخرم و کمتر خودو واسش لوس کنم. اون یه فرشته اس چون! یه پسر فراتر از طبیعیه و من امروز اینو فهمیدم که بدون اون خیلی سخت میشه دوباره به حالت طبیعی، یا شاید غیر طبیعی این ۳ ماه برگشت و شاد و بی قید بود. بدون اون من زندگی خواهم کرد ولی اگه اون نباشه عشق از زندگیم میره و این آخرین چیزیه که ممکنه بهش حتی فکر کنم. من یه عمر تنها بودم یا تو روابطم ناموفق بودم ولی الان، بخدا، به پیر، به پیغمبر درس گرفتم که قدر این فرشته رو خیلی بدونم. خدا جونم چاکرتم، منو آدم کن، این جور اتفاقا رو هم دیگه تو کاسه ما نذار! 
آمین


فصل ۵ 

Luna del Veneno


    اون شب که ندیدمش مثه جهنم بود واسم. با این که ۲، ۳ ماه بیشتر از آشناییمون نمی گذشت، فهمیدم دیوانه وار عاشقش شدم و کوچکترین آزردگیش می تونه دنیام رو به آتیش بکشه، عقل رو از سرم بپرونه و وادارم کنه کارایی بکنم که هرگز واسه کسی نمی کردم. من تقریباً به همه دوستامون مثه خلا زنگیدم و گفتم چی شده، کاری که اصلاً لازم نبود بکنم و خودم به تنهایی می تونستم حلش کنم. ولی کردم چون می ترسیدم، یه ترس احمقانه از این که مبادا از دستش بدم. می دونستم که هیچی نشده و همه چی درست میشه ولی فک کنم اونقد این ۲، ۳ ماه بهش وابسته شدم که بتونم این بچه بازیام رو با این بهونه توجیه کنم. اون شب رو گذروندم، ولی با خودم پیمان بستم دیگه هرگز اذیتش نکنم و اعصابش رو بهم نریزم. اون واسه من تنها دلیل شادیام تو اون ۳ ماهه بود. تنها دلیل.

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

زندگی می کنیم - ۳


                                                                         فصل ۳

                                                                سرزمین های شمالی

      «خوب همه رو پیچوندیا بیشرف، همه درارو قفلیدی؟» آرمان در حالی که یه چمدون کوچیک رو تو صندوق
ماشین جا میکنه از سیاوش می پرسه.
«آره دیگه شک و پک میزنن به هر حال ولی من میخواستم این سفر رو با تو بیام»
«گه خوردن، از کجا میخوان بفهمن؟ من و تو از طریق دوستای مشترکی که داشتیم با هم دوست شدیم و کلی
هم با هم می خونیم و واسه همین شدیم رفیق گرمابه و گلستان هم. دوست دختر هم که تا دلت بخواد داشتیم و
داریم» آرمان بلند می خنده و منتظره ببینه واکنش چهره سیاوش چیه « بعدش هم، فوق فوقش اینه که یه
شایعاتی، اون هم بعدها درست شه، من که ککم هم نمی گزه عزیزم، جواب سوالمو هم ندادیا، قفلیدی؟»
سیاوش که داره میشینه تو ماشین و تو کردن سوییچ تو سوراخش اشتباه میکنه می گه: « اَه! آره بابا گور
باباشون، فوقش اینه که همه شون باهامون کات می کنن یواش یواش دیگه»
آرمان که شاکی به نظر میاد می پره به سیاوش و میگه: « چی شد، چی شد؟ اولاً که اگه انقد همه شون دگم و
هوموفوبن که بهتره قطع کنن، بعدش هم این که مگه ما دو تایی کافی نیستیم واسه همه کار و همه چی و از
چرت و پرتا؟ عزیزم، پدرسگم! اون درارو قفل کردی داری میری بیرون از ویلا؟ دیگه داری عصبیم می کنیا!»
جمله آخر رو با خنده میگه که فحشاش واقعی به نظر نیان.
«بابا قفلی زدی رو قفلا ها! آره عزیزم قفل کردم همه رو ۳ بار هم چک کردم تک تکشونو»
آرمان که خیالش راحت شده، آروم به نظر میاد و انگار سوالش رو فراموش کرده باشه یه لبخند میزنه و به           
هوای شرجی و آفتابی ای فکر می کنه که ازش متنفره و تا چن ساعت دیگه از شرش خلاص میشه. دستش رو
میذاره رو دست سیاوش و سیاوش هم سریع با اون یکی دستش که هنوز درگیر فرمون نشده دست آرمان رو
می گیره و گونه اش رو می بوسه تا دعای خیری شه واسه شروع سفرشون.



     ۳ ساعت بعد نزدیکای هزار چم سیاوش تصمیم میگیره از شمشک برگردن. آرمان غر میزنه که مسیر طولانی میشه
 و اونجا سرده ولی سیاوش کار خودش رو میکنه. تو جاده از ۳ ماه آشناییشون میگن، از این که چی انقد زود به هم پیوندشون 
زده و این که تو آینده نزدیک چی کارا می خوان بکنن. سیاوش که همیشه به دست فرمونش می باله اصلاً نمی تونه تحمل کنه که پشت یه کامیون گیر کنه و سبقت نگیره. دنده رو از حالت اتوماتیک میاره رو وضعیت دنده ای.
دنده ۱
آرمان چشمش رو میبنده و میگه: « جون مادرت یواش، نکن این کارارو! بیبین کارادا!»
سیاوش از چک و چونه زدنای آرمان سر طرز رانندگیش خیلی بدش میاد، هر چی باشه ۴، ۵ سال بیشتر از اون رونده تو جاده ها، از طرفی سیاوش خودش کلی از دست رانندگی بی احتیاط آرمان شکاره. دو بار شده که اگه سیاوش بغل دسش نبوده و به موقع فرمون رو نمی چرخونده، صد در صد تصادف کرده بودن.
دنده ۲
آرمان که پاسخی نشنیده و حس کرده سیاوش ناراحت شده، دست سیاوش رو می گیره و خیلی آروم و نرم می بوسه.
سیاوش بعد از چند ثانیه مثه یه پسر بچه لبخند می زنه و میگه: « باشه گلم، از این هم که جلو بزنیم دیگه قول میدم نکنم این کارو»
دنده ۳

۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

سه لته درد


نفس عمییییق
نفس تو
نفس بیرون
دستم رو میگیرم تو سرم
سرم رو تو دستم
«آآآآآيييي»
خون
خون خودم رو دوست دارم
خون بقیه هم حالم رو بد نمی کنه
انقباض
انبساط
درد
دردی که با هیچ کاری خوب نمیشه
و باید چند دقیقه کوتاه تحملش کنی
تا بعدش بشینی منتظرش و
ببینی چن ساعت بعد باز میاد سراغت

سرد میشه همه تنم
موهام سیخ میشه رو دستم و بازوم
می لرزم
درد می کشم
و با خودم فک می کنم چه ایده احمقانه-جالبیه که فک کنی
همه کسایی که تو زندگیشون یه گهی خوردن و یه کسی شدن،
یه بیماری نسبتاً بدجوری داشتن
بیماری ای که شاید به عمل و سرطان و اینا ختم شه
بیماری ای که بی درمونه
و همیشه باید واسش قرص بخوری



شاید انگیزه ای شه واسه آفرینش
ذهن و تن سالم ازش هیچی در نمیاد


 

۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

زندگی می کنیم - ۲


                                                                            فصل ۲

                                                                          اعترافات

 «بابا حالا چه فازیه آخه این چراغه؟ مگه جلسه انکیزیسیونه؟»
«احمق زمان انکیزیسیون چراغ نبوده که، خفه شو حرف بزن، ۱، ۲، ۳، صدات ضبط میشه»
«اولین باری که من آرمان رو دیدم تو دفتر کارم بود. یادمه رائیتی شماره و آدرس دفتر کارم رو داده بود بهش که بیاد واسه اون پروژه خونه داداشش اینا باهام صحبت کنه، منتظر تماسش بودم شدید ولی زنگ نزد کلاً. گفتم حتماً نمیاد دیگه، آخه رائیتی از دوستاش زیاد بودن که پیچونده ان، اول گفته ان میان واسه کار، بعد پیچونده ان. یهو دیدم یه روز، نزدیک به ۲ هفته بعد از این که رائیتی بهم ندا داد، منشیم اومد تو و با کلی ناز و عشوه گفت : «یه آقایی به نام آرمان بهشتی اومدن می گن می خوان شما رو ببینن آقای مهندس سیاوش.» عادتش بود دیگه، ده دفعه هم بهش گفته بودم «من رو با اسم کوچیک صدا نکن فرشته»، اون قدر که هر دفعه شروع می کردم به غر زدن، خودش بقیه جمله رو میگفت. تو کله اش نمی رفت دیگه آقا. خلاصه کلی ذوق کردم و گفتم بگه بیاد تو. منشیم رفت و درم نبست و کلی طول داد تا آرمان رو صدا کنه، تا حدی که من دیگه داشتم قاطی می کردم از دست این دختره خنگ. بعد هم که آرمان نزدیک ۳۰ ثانیه کشش داد پدرسوخته واسه این که منو تشنه تر کنه. بالاخره اومد. اولش ماتم برده بود. یعنی قشنگ رسماً زل زده بودم تو چشاش و هیچی نمی گفتم. اون یه لبخند شیرینی رو لبش داشت که با دیدن وضعیت عجیب غریب من اصن از شیرینی و شدتش کم نشد که زیادم شد. بعد همچی کرد: «آقای مهندس طوسی! سیاوش جان خوبی؟ سلام؟» از این که سلام رو پرسید خیلی خوشم اومد. به خودم یه سیخونک درونی زدم و سریع تو جوابش در حالی که سرم رو بالا و پایین میکردم تا وانمود کنم چیزی نبوده و شوخیش رو گرفتم گفتم: «به به، آرمان خان سلام! آره بابا اوکی ام، راستش یه موضوعی فکرمو مشغول کرده بود، واسه همین مغزم اِستوپ زد یه لحظه، شرمنده!» بعد یه ذره تعارف و اینا کردیم و راهنماییش کردم بشینه رو مبل جلوم و بعد هم با این که خیلی دیر شده بود باهاش دست دادم و گفتم این رو هم بذاره به حساب حواس پرتم. آخ آخ چه عطری زده بود بیشرف، می خواستم بغلش کنم بوش بکشم بگم چیه عطرت!
 اون ۱ ساعتی که اون روز با هم تو دفتر گذروندیم، اون ۱ ساعتی که به حرف زدن از همه چی گذشت جز کار طراحی خونه برادرش، اون ۱ ساعتی که گهگاه با تو اومدنای بی مقدمه و یهویی فرشته گند زده میشد توش، همه اش از بهترین ۱ ساعتای زندگیم بود. این پسر فوق العاده بود، اونقدر شمرده و قشنگ حرف می زد که اصن نمی شد از پای گفتگوش پا شی، تمام اون ۱ ساعت من رو مثه موم تو کف قدرتش نگه داشته بود. تمام حواسم بهش بود و اون کاملاً تو موضع قدرت بود. با خودم گفتم شاید این حالتای هُل بودن و یه ذره گیجی من رو بذاره به حساب کار زیاد، خستگی یا همون موضوع دروغینی که واسه توجیه اسکل بازیم بهونه کرده بودم. ولی خب مثه یه لنز واید تمام گستره فکر من رو انگار می دید و می خوند.
 به هر حال یه قانون کلی من دارم که میگه هر پسر خوشگلی گی نیست مگر این که خلافش ثابت شه! خب تو این مورد هم اصن نمی خواستم با خودم فکر ناجوری بکنم و رو بچه مردم برچسب بزنم و بیخودی هم خودم رو امیدوار کنم. خب ازش خوشم اومده بود ولی منطقی نبود اصن. اون طور که اون اون شب رفته بود تو شادی و اون مدلی که با رائیتی دِرتی دنس میکرد، هر چند مسخره بازی بود، ولی باز هم اصن نمی شد حدس زد که اون هم خودیه. خلاصه دردسرت ندم، تو اون ۱ ساعت، مفیییید ۵۰ دقیقه از خودمون گفتیم و ۱۰ دقیقه هم میونش، تازه به زور و با بی میلی، از کارا و هزینه ها و زمان مورد نیاز واسه تحویل پروژه. خب این بی میلی و اون میله دوسویه بود کاملاً، هم من و اون اصن نمیخواستیم این فرصت عزیز رو از دست بدیم و به شر و ور گفتن بپردازیم، هم میخواستیم هر چه بیشتر با هم آشنا شیم. ولی چیزی که واسم جالبه رفتار ۱۸۰ درجه متفاوت اون روزش تو دورهمی با اون روزش تو دفترم بود.  و از اون جالبتر رفتار مسخره من که انگار بعد دورهمی تازه داشتم می دیدمش. شاید ظاهرش جذابتر شده بود. شب دورهمی خیلی ساده بود، ولی اون روز تو دفترم خوب چیزی شده بود خداییش. پوستش می درخشید، باهاش که دس دادم دیدم چقدر لطیفه پوستش. موهاش رو دم اسبی بسته بود در حالی که اون شب هم کوتاهتر بود هم این که خیلی ول و بی نظم به نظرم اومدش. چون اومده بود دفتر یه پیرهن مردونه پوشیده بود که من ترجیح می دادم مثه همون شب تیشرت تنگ تنش میکرد تا قشنگیای تنش رو دید می زدم. ولی کلاً دیدار دوم خیلی واسم لذت بخش بود، خیلی»