۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

درد دل ۱

امروز به یه نتیجه ای رسیدم!
یه جا تو زندگیت به این می رسی که هیچی دردت رو دوا نمیکنه! می دونی بدترین جا کجاست؟
اونجایی که با خودت می گی مرگ هم نمی تونه راه روشنتری رو پیش روت بذاره!
شاید البته به خاطر باورهای منه، من باور ندارم که وقتی مردی، همه چی تموم میشه! من به یه چیزی مثه سمسارا اعتقاد دارم! و این آزار دهنده است! این بده چون اگه به این هم باور نداشتم و دست کم پوچ گرا بودم، دیگه مرگ برام انقدر ترسناک نبود!
ولی این جوری می ترسی که اگه خودت رو بکشی، تو زندگی بعدیت چی میشی؟ نه بخاطر این که خودکشی گناهه! بخاطر این که مطئن نیستی که تو این زندگیت به اندازه کافی کار خوب کردی یا نه!
من مذهبی نیستم ولی تنها چیزی که می تونه من رو نسبت به این همه بیعدالتی دنیا آروم کنه، همین قانونه! هر کاری بکنی باید پاداش یا پادافرهش رو بدی!
همین باعث شد امشب بفهمم واسه چی از مردن می ترسم! و بفهمم که دردم چیه!
می دونی خیلی فرقه میون فقر و مشکل من! میون ظلم عقیدتی و مشکل من! میون علت و نقص جسمی و مشکل من!
من نمیگم من از یه کور بدبخت ترم، نه! اون هم محکومه! ولی من در برابر مشکلم ناتوانم! این جاست که می بینی ای بابا! مرگ هم دردی ازت نمی تونه دوا کنه! اگه باز هم این طور بدنیا اومدی چی؟
از یه طرف هم می گم به خودم که ولش کن الان دِپ زدی! سخت نگیر! ولی بعدش که فک می کنم می بینم که من وقتی خوشحال هم هستم، فقط دردهام رو فراموش  می کنم! فقط همین! اونا سر جاشونن! من یه جی اَم! حالا یه شاد یا ناشاد!
بعد می فهمی که از چه چیزی محروم شدی! بخدا که اگه همه مردم دنیا  و همه دولت ها هم پشتیبانی ۱۰۰٪ از جی ها و بقیه کمینه ها بکنن، باز هم مشکل من یکی سر جاشه! من بقیه جی ها رو نمی دونم! خیلی ها جنده ان و تنها دغدغه شون گیر مامورا افتادنه! خیلی بکن در رو هستن و فقط به فکر راحت تر گیر آوردن اون جنده هان!
من دردم این نیست! من دردم همین کمینه بودنه! همین نگاه های عجیب همه بهمه که بخدا نه دست دولت هاست نه دین ها!
حتی دست خود مردم هم نیست! چون این تفاوت لعنتی بنیادی اِ! این درد رو هیچ وقت نمیشه جلوش رو گرفت!
این که بفهمی اقلیت بودن بده، این که بدونی باید به حقوق دیگران احترام گذاشت، هر چند اقلیتن و ضعیف، این فقط بدترت می کنه!
می دونی چرا؟ چون اون میلیون ها آدم اون بیرون، اون استریت ها، اون سپید پوستای اروپای شمالی، اون خیلی ثروتمندا، اون مرد سالارا، اونا آدم نیستن، حیوووووون اَن! چون تو زندگیشون حتی یه بار هم پاشون رو تو کفش ما و هزاران اقلیت دیگه نمی ذارن ببینن این قالب تنگ که اونا یا مسخره اش می کنن یا نابود، داره ما رو جر میده! داره خفه مون می کنه!
شاید بگین این ها همه اش حرفه، چون من تو بدترین شرایطم این رو می گم! ولی نه! من به بدتر از خودم هم فک کردم!
من فک می کنم بدبختتر از ما، آدمای هستن که طبق استانداردای دنیا بیمار روانی محسوب میشن! بچه باز ها، سادیسمی ها!
من به اونا هم فک می کنم! میگم همیشه با خودم که اون پدوفیل رو باید کشت تا به بچه ای تجاوز نکنه؟ اون مگه آدم نیست؟ یه آدمی که سادیسم داره و خوب نمیشه، چه گناهی کرده؟ خودش خواسته؟ من از این آدم ها اصلاً  دفاع نمی کنم، فقط می خوام با خودتون فک کنین که: خب که چی؟ چرا بعضی ها ناخواسته متفاوتن؟
این رنجم میده که هیچ جوابی آرومم نمی کنه! پاسخایی از این قبیل: عزیزم نگو این حرف رو، تو خاصی! یا: خدا دوسِت داشته که بهت داره رنج میده! حتی: یه روز به عشقت میرسی، من می دونم!
اوکی اینا همه قشنگه، همه انرژی مثبته، همه باعث میشه که دووم بیاری این زندگی زهرمار رو! ولی بخدا من مرضم دوست پسر داشتن نیست! آرزومه، ولی می دونم که اون هم هزار تا داستان داره! و از اون داستان ها هم که بگذریم، ماهیت پرسش من سر جاشه!
کی مسئول منه که همو بدنیا اومدم؟؟؟!!! خدا؟ طبیعت؟ کارما؟ پدر و مادرم؟ من حرفم اینه که این همه افراط یعنی چی؟ چرا هر کدوم از این عوامل بالا باید بتونن انقد یکی رو بدبخت کنن؟ کی و کجا و بدست چه کسی من پاسخ این سوال رو می گیرم؟ پس از مرگ؟ اون موقع می خوام چی کار؟ قبل از مرگ؟ از کجا معلوم قانع شم، و حتی بشم، از کجا معلوم که پاسخ من همین باشه؟

عامل تو زندگیم کم نیست که غمگین باشم، زیاد هم نیست! بچگی سختی رو گذروندم! محیط آرومی نداشتم! وسواسای فکریم دیوانه ام می کنن! تنهام!!! می ترسم! اینا همه قبول، باعث میشن که ذهنت به سمت این چیزا بره! ولی گفتم، اگه اینا نباشه، مشکلت سر جاشه! و تو فقط داری مثه احمق ها(که البته بهترین راه خوشبختیه) اون ها رو فراموش می کنی!

پ.ن: این کتگوری جدیده! درد دل! درد دل معنیش این نیست که خیلی ناراحتم! معنیش اینه که دارم رئالیستیک فک می کنم! :)

۱۸ نظر:

نقطه چین ها . . . گفت...

..منم نمیدونم آخرش چی میشه..ولی فک میکنم آدما واسه اینکه دل خودشونو آروم کنن میگن زندگی بعد از مرگ وجود داره!..هر کسی میخواد باشه..پولدار یا فقیر..بد یا خوب..با دین یا بی دین..و..لااقل توی این فکر همه مشترک هستیم..و به جوابی نرسیدیم!..بهش فک نکن..دیوونه میشی!..

یوسف

نقطه چین ها . . . گفت...

..رضا چه بلایی سر کامنتای من میاری؟!چرا میپرن! :<

یوسف

دلتنگی های باران گفت...

ببین رضا جان من مطلبت رو کامل خوندم. اول در مورد اون آدمی که سادیسم داره؛ به نظر من نمی شه چنین کسی رو ول کرد توی خیابون که به مردم تجاوز کنه یا ... هر چی. بالاخره جامعه امنیت می خواد. نمی خواد؟

درمورد اینکه کی مسئوله که ما همو شدیم من نمی دونم. هر کدوم از اینهایی که گفتی می تونه باشه. اما نه من، نه تو، نه هیچکدوم از هموهای واقعی از این موضوع ناراحت نیست. رضا جان ما خواسته که نه؛ ناخواسته به این دنیا اومدیم. نباید خودمون رو گول بزنیم. همه ی ما آدمها زاده ی شهوتیم! این حقیقته! باید با این زندگی زندگی کرد.
موضوع بعدی اینکه توی اون دنیا چه خبره؟ من می گم هیچ خبری نیست. من از مرگ نمی ترسم. چون هیچ ترسی نداره و تجربه اش هم کردم. می دونی چرا می گم هیچ خبری نیست؟ چون هیچ کس از اون دنیا برنگشته که به ما بگه چه خبره! کسی نمرده و برگرده که بگه بعد از مثلا 3سال مرگ چه اتفاقی می افته. بودن آدمایی که رفتن و برگشتن، مثل خود من؛ اما چیزی رو به یاد ندارن! چون اونجا چیزی مشخص نیست.
رضا جان بخاطر اینجور مسائل خودتو ناراحت نکن. باید شاد زندگی کنی. این تنها چیزیه که ازت می خوام. راه طولانی ایی در پیش داری عزیزم .

بووووووووووووووس

مهرداد گفت...

بابا رضا ما دلمون خوش بود تو دیگه انرژتیک هستیا
نه شوخی کردم داداشی :)
حرف برای گفتن زیاده؛ اما نه اینترنتی
اگه قسمت بود یه روزی همدیگرو دیدیم میشه یه عالمه حرف زد

غریبه 92 گفت...

خب منم الان دارم یه جور دیگه نگات می کنم به دردهات افزوده بشه .....
اوممممم .. خب بیشتر شد دردات ؟ :))
نشد بگو از یه راه دیگه وارد بشم :))

کوتاه گفت...

رضا تو خیلی خوب جواب می دی
به توقعات آدم
هر چند اگه آدم ازت نخواسته باشه
اما تو جلو جلو می فهمی
تو در مورد سادیسم و پدوفیل ها چه خوب گفتی
راست می گی که قضاوت کار سختیه
شاید انقدر صریح نگفتی من این برداشت رو کردم
ای کاش عشق باشه
کاش عشق بود
دیگه قضاوت لازم نبود
رضا
هومو بودن برای تو مساله نیست
کی هومو کرده هم نیست
روراست باشم؟
تو کلن جواب رو دستت داری اما بهش نگاه نمی کنی
تو جواب رو گذاشتی توی جعبه
جعبه پاندورا
اما اون رو گاهی به دیگران می دی تا از تو جعبه درش بیارن
مثلن به من هم دادی وقتی داغون بودم
در مورد ترس از مرگ
من از مرگ به شدت می ترسم
پس وحشت نکن
تو تنها نیستی
درسته که شکل ترس تو جنس ترس تو با من و دیگری فرق داره
اما هر دو همه می ترسیم
وحشت که می دونی چیه؟
نمی خوام منتظر جوابت باشم می دونم می دونی اما می گم برای تکرار خودم
وحشت ورژنی از ترسه که به خاطر تنها بودن به آدم دست می ده
وحشت نکن
چون همه ما درد مشترکی داریم
درد های مشترک
ترس
اقلیت بودن
بی عدالتی کشیدن
انزوا
و
بدترین دردی که به ما وارد می شه
فهمیدنمونه
ما می فهمیم
قربانی فهم خودمونیم
و در آخر
پسر
اگه تو همون دوستی هستی که من باید روش حساب کنم
پس منم همون دوستی هستم که تو باید روش حساب کنی
بوسس

مهرزاد گفت...

اصلن چرا ما دنبال مسئول می گردیم؟کی مسوله که چی؟حالا فرض که یکی مسئوله!اونوقت قراره چی بشه؟بریم بهش بگیم چرا؟اونوقت اون چی میگه؟بعد ما چی میگیم؟ بی خیال اصلن این قضیه نیاز به مسئول نداره.مشکلی اگه هس بالاخره با از ما باشه یا از جامعه راه حلش هم مردن نیس.اصلن فرض کن همه ما یه دفه زرت افتادیم مردیم.!مشکل حل میشه؟ مشکل کی حل میشه؟مشکل ما؟یا اونا؟
ببین رضا گله،عزیزم، بعد از مردن هم هیچی نیس.خیالت تخت.نیست ونابود میشیم میره پی کارش.انگار یه گوسفند مرده باشه.فرقش چیه؟فرقش اینه که آدمیزاده وقتی زنده بوده اون جوری که دلش می خواسه میتونسه زندگی کنه ونکرده ولی گوسفنده مسیر زندگیش مشخصه،هرکار بکنه آخر سرنوشت همه گوسفندا یکیه.میچرن، پروار میشن، زاد و ولد میکنن بعد هم یا میمیرن یا ما سرشونو میبریم.!
تعریف ترس به نظر من ریشه داره تو ندونستن!مثلن وقتی از تاریکی می ترسیم به خاطر اینه که نمیدونیم توش چی هس. یا مرگ هم همینطور.باید این خیالات رو بریزیم دور که بعد از مرگ یه خبرایی هست.اونوقته که می فهمیم زندگی فقط یه فرصته که باید ازش استفاده کنیم و زندگی مونو اونجور که دوس داریم بسازیم. وباید به خاطرش تلاش کنیم وبجنگیم، با جامعه یا هر چیزی که مانع راهمون بشه.
بوووووس برای خودت.:-*

دانیال گفت...

با خوندن پستت یاد اون نوجوان های 12 الی 13 ساله افتادم ک تازه فهمیدن همجنسگرا هستن...و احساس گناه...و چرا من بهشون دست میده...ببین این باید یه جا تموم بشه...یه جا باید رها بشی....ببین این طبیعت این جهان...طبیعته ظالمیه...دیگه باید کنار اومد نباید گفت کی مسئوله...در مورد مرگ ب نظر من مرگ پایان زندگی و اسودگیه...تورو نمی دونم اما اگه من یه مشکل خفنی داشتم حتما مرگو انتخاب می کنم...چون من نمی ترسم....(تا برنامه ی بعد خرد نگهدار شما باد)...بووووس

ناشناس گفت...

فقط بدون که تنها نیستی. همین

نقطه چین ها . . . گفت...

یه خواهش..لطفا به آدما نگو حیوون..چون توهین به حیووناست..

کیا

کوتاه گفت...

لایک به کامنت کیا

آيدين(باران) گفت...

ميبينم كه كتگوري اضافه كردي...
خب به هر حال لا اين كار من هم دلم نيومد كه هي بيام و بخونم و كامنتي نذازم...
چي بگم والا...
اين كه هميشه بايد درگير اين باشيم كه به دور و بري ها چي گبم و اخر هم چي بشنويم...درد امروز و فردا نيست و درست بشو هم نميدونم هست يا نه...
امان از رفيق نابابووحسين رو ميگم...اين قدر از اين كارا نكن:D :D :D

دانیال گفت...

سلام من فیلتر و حذف شدم....این ادرس جدیدمه....

ادي گفت...

رضا خودت ميدوني كه من آدم مذهبي نيستم، اما منم به دنياي پس از مرگ و خدا معتقدم، اما اين سوال منم هست، ميدونم دنيايي كه همه توش يجور باشن معني نداره اما اينكه چيزي رو نداشته باشي و در مقابلش چيزي ديگه داشته باشي قابل قبول تره از توجيح اسلام در رابطه تبعيض ها، "هر كس به اندازه تواناييش بازخواست ميشه".
پس من اين موضوع رو اينجوري حل ميكنم كه اگه يك چيزي ندارم حتما چيز ديگه اي دارم كه سايرين ندارن، بنظرم درست هم هست، هيچ كس پيدا نميشه تو اين دنيا و در طول تاريخش كه بگه من بي نيازم و يا به بي نيازي رسيدم. هميشه يك چيزي هست كه هر فرد ميگه كاش داشتم (حتي اون پولدارش) و نمي تونه داشته باشه، من به اين ادم و خودم وقتي چنين فكري مي كنم ميگم سعي مي كنم اين رو هم بدست بيارم، اما حتما چيز ديگه اي دارم كه بقيه ارزشو دارن. پس نه تنها از گي بودنم ناراضي نيستم كه افتخار هم ميكنم كه گي هستم، دوست دارم خودمو، وضعيتمو، زندگيمو، اهل نسخه پيچيدن نيستم، هر كس بايد نسخه خودشو خودش پيدا كنه.

Strange Boy گفت...

سلام رضا جون؛ خوبی؟
ببخشید این 6 ماه زیاد نت نمیومدم.
ببین ID های من هک شده؛ اگه کسی بهت PM داد من نیستم جواب نده؛ اگه کاری داشتی توی وبلاگ نظر بذار.

Reza Cupid Boy گفت...

بچه ها من تونسسسستم بیام بالاخره و از پس فیلتر رد شم!!!
کامنتای بلند نمی تونم بدم، هنگ می کنه، ولی همه کامنتاتون رو همون اولش تو اینباکسم خوندم!!!
بوووس

Bspm گفت...

مشکلات مثل یک لیوان آب هستند. هرچی بیشتر لیوان رو تو دستت نگه داری دستت خسته تر میشه. مشکلات رو هم هر چی بیشتر توی ذهنت نگه داری بزرگتر جلوه می کنن و ذهن و روحت آزار می بینن. به قول کتابی: زمانی که قدم در تاریکی و ظلمات گذاشتی( منظور بدی نیست) فقط راه برو و از چیزی نترس. مقصد خودش از راه میرسه.
Bspm

Reza Cupid Boy گفت...

درسته بی اس پی ام! ولی آخه مگه ذهن هم مثه لیوان آبه که بذاریش کنار! مشکلات بخشی از ذهنه، همونطور که ما هم بخشی از ذهنمونیم! خیلی پیچیده تره بنظر من و به این راحتی نیست!
بوووس