۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

نمی دونم به اینا چی میشه گفت!!! شعر؟ متن ادبی؟ شاید هم دل نوشته... اسمش توهم های هر روز منه

یادمه پارسال که واسه دومین بار عاشق شدم، یهو احساستم گل کرد و شروع کردم به نوشتن!
آخر شبا کورکورکی تو نُت گوشیم می نوشتمشون! تا الآن تعداد این نوشته هام به ۹۵ تا رسیده! تو لپ تاپم قایمشون کردم! کلی فولدر درست کردم که به این راحتیها دس کسی نیفته، اگه هم بیفته رمز داره LOL
بعضیاشون رو خیلی دوست دارم، بعضیارو صرفاً واسه این که وقت گذاشتم و نوشتم نگه داشتم. تا حالا چند تا از بچه های بلاگی بعضیاشو لطف کردن و خوندن... البته تو دانشگاه هم یه سریش رو (دعوام نکنین راستشو میگم D:) یعنی ۳۰ تاش رو به یکی از دوستای سابقم(الآن چش دیدن هم رو هم نداریم) که از قضا دختر هم بود و کلی اهل شعر و قلم!!! دادم که می خوند و نظر می داد. البته اونایی که توش به پسر اشاره شده بود رو تو یه فولدر جدا گذاشته بودم که یهو حواسم نبود واسش نفرستم. آخه هیچ احد الاستریتی از گرایش این جانب خبر نداره!!! حالا اون خوباش رو یواش یواش قصد دارم پست کنم تا نظر شما دوستای گلمم بدونم (:
این آخرین نوشته امه! مال پریشبه. یه کم زیاد طولانی شد، آخه یه ماه بود هیچی ننوشته بودم!
 
توهم های هر روز من



آن هنگام که چشمانم را می بندم

و به آینده دور، یا نزدیک

بر می گردم

آن لحظه که بر بغض فروخورده یک عمر خود، خنجر مسموم به زهر بی حسی می زنم

و بی بهانه آغاز می کنم پندار را

تصور دیوانه وار روز های شیرین نامده

و تلاش سخت برتر بودن

برای آن کس، که همیشه هست و هرگز

من و این درون بی منطق من

تنها نیازمند یک قفل بزرگیم بر سر دل چشم

در مدخل دل، در مخزن ذهن

اما هر چه باشد

نه مگر این که سختی هاست که میسازدمان؟

نه مگر درد است که فهم واژه لذت را شیرین می کند؟

پس رهایش می کنم

چشمم را، مغزم را و دلم!

می گذارم تا افق بی کران شادی های ناتمام تصورات خام یک جوان پیش روند

نمایش نامه این زندگی نفرین شده را به دست تقدیر می دهم

تا ناتمامی را به پایان ببرد

و در مرز نا ایمن امید و یأس

همچنان شناور می مانم

نه باید بگذارم امید شادمانم کند

و نه یأس نابود

اما چه کسی می داند؟

کم بوده اند آنها که باور داشتند

پایان شب سیه سپید است؟

یا آنان که آن قدر بر رویاهایشان پا فشردند که به دستشان آوردند؟

اصلا چه فرقی دارد؟ یک شب در میان هزاران شب خوب و بد

راه را برای رویاهای محض هموار می کنم

شاید این بار آمدن منجی نزدیک باشد

آخر این منجی نه آسمانی است نه یک پیغمبر

انسانی به سان فرشتگان زمین

و تنها رسالتش نجات یک فرد است از منجلاب نفرت و تنهایی

و نه نجات یک عالم از هزاران درد زمینی و جسمانی بی درمان



منجی من ببین

من مجنون نیستم اما

هر روز تو را از سپیده دم صبح تا روشنی مرموز ماه نیمه شب

در کنار خود تصور می کنم

صبح را با بوسه ای از لب های داغ و شهوانی تو می آغازم

با صدای گرم نازنینت

با هُرم نفسهای اثیریت بر چهره ام

چه شیرین می شود دل کندن از مرگ شبانه

نوازش سر انگشتان کشیده دستان پسرانه تو، مثل ضربه های آفریننده نوایی موسیقیاییست، بر تن یک ساز بی روح

که با این زنش ها جان می گیرد



عزیزم بنگر

خوردن صبحانه کنار تو

قشنگ ترین بهانه شروع یک روز زیباست

و شاید هنگام بیرون رفتن تو یا من از خانه، زیباترین اضطراب بین ماست

لذت خبر گرفتن از هم در طول روز

عاجزانه کمک خواستن از خدایان تا پناهت باشند

نازنینم برگرد

بی تو این خانه چه بی منطق مرده است!

عصرگاه دسته های روی ساعت هم برای آمدن تو با هم در رقابتند

یک صدای ناشنیدنی

دست کلید توست که بی صبرانه نام مرا می خواند

گوش من اما هر صدایی از تو را با بلندایی کر کننده می شنود

همه حس هایم صد برابر قوی تر شده اند



داروی نارکوتیک شامگاهان تا بامداد

تو زیباترین اعتیادی بودی که من را دچارش کردی

عشق من

معشوق من

لحظه آمدن تو از در

برای من از هزاران برآمدن آفتاب زیباتر است

تو به هر حالی باشی

من هر جای این قلعه امن باشم

یک چیز را می دانم

تنها چند ثانیه زمان نیاز است

و چند ثانیه بعد

بوی تند یک پسر رویایی

مشام یک پسر دیوانه را می نوازد

مثل بوی تند پیپ

بوی مخدر بنزین

مثل بوی یک کتاب نو

مثل بویی که مثل هیچ بویی نیست

بویی که تنها بینی آن پسر دیوانه می شناسدش

این جا هم آغوشی ماست

چند دقیقه کوتاه تنفس

عادت هر روز ماست

تو تنها ۷ دقیقه وقت داری تا به نیمه دوم و طولانی تر این بازی اروتیک بر گردی

این بار بوی تو

بوی خنکای نسیمیست که از دریاهای شمال می آید

بوی مه،بوی تند نعنا، بوی چوب مرطوب

بوی تو هر چه باشد دوستش دارم



نازنینم حس کن

تن من چنبره زده دور تن خسته و پر نیاز تو

گوشه این مبل که دیوار ندبه معبد ماست

تن تو اما

تندیس خوش تراشیست که تها دست هنرمند یکتاترین ژن های بشری

توانایی آفرینشش را دارند



محبوبم بشنو

آوای ترسناک قلب عاشقم را

که انگار هنوز تجربه نخستین عشق نوجوانی را می گذارند

بوم بوم بوم

انگار می خواهد سینه ام را بدرد

این با ارزش ترین بخش تن دردمندم هم

خواهان قربانی شدن برای توست



هم حس من

دست بکش بر گونه هایم که محتاج نوازش های توست

و حس کن دستم را که خواهان بوسیدن گونه توست

و آن را بلند کن

دستهایمان را تا می توانی برافراز

هر دو را در هم بپیچ

مثل تنه دو درخت در هم تنیده

تا میوه هر این دو درخت تنومند

عشق ممنوعه میان روحمان باشد



هم خانه من

دستهایت را از پشت دور گردن من حلقه کن

گونه گرمت را درون دره گردنم جای ده

در کنار تو گرمای حریص مرداد چه بهمن وار جلوه می کند

من چه فرصت طلبانه دستم را

بی صدا و آرام به سمت سر تو می آورم

انگشتانم مثل یک سیل هوس کرده

بر تن دشت فراخ سرت فرود می آیند

جنگل پاییزی موهای پر پشت قهوه ای گونت

به چنین طوفان هایی عادت کرده است

گونه تو اما شیوه های پدافندی خود را دارد

یک لحظه داغ

نیرومندترین سلاح بدنت را به کار انداختی

بوسه های شهوتناکت سراپای دره را در نوردیده اند

و چه زود به دروازه چهره ام رسیده اند



پسر من، فکر کن

آیا در این دنیا، چیزی شیرینتر از طعم دو لب شیفته هست؟



۲۴\۵\۸۹




۴ نظر:

مسعود گفت...

قشنگ بود :)
ولی برای من یه سوالی پیش اورد: همه ی اینا که هر سری با یه اسم صداشون میکردی (همخونه و هم حس و پس و دوست و هم آغوش و ...) یه نفر بودن؟
چن تا چن تا؟‌ :)))))

Reza Cupid Boy گفت...

دوموزی بدجنس ((((:
ای کاش همون یه نفر هم بود، چند تا چند تا پیش کشمون!!!
نه ولی واقعاً فقط یه نفر تو نظرم بود(;

میم جان گفت...

خیلی با احساس نوشتی

Reza Cupid Boy گفت...

مرسی آقا/خانم میم جان!!! DDD: