۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

زندگی می کنیم - ۱


                                                                           فصل اول


                                                                              باور


  از همون اول می دونستم که بهش رسیده ام، که اون مال منه. باید پذیرفت که چیزی به نام شانس وجود نداره: هر کی، هر جایی، هر چیزی که واسش رخ بده واسه اینه که پیشتر به اون چیز فکر کرده بوده. من سالها، از آغاز در واقع، به اون اندیشیده بودم و الان اون رو داشتم. از اول، از اون جایی که قبل از اون دیگه چیزی نیست، و سرسختانه روی حرفم پافشاری می کردم، لجوجانه به خودم می گفتم یا اون یا هیچ کس دیگه، احمقانه دیگرانی رو که سخت عاشقم میشدن رو انکار میکردم تا مبادا شانس با اون بودن رو از دست بدم.
     من سیاوش رو دوست داشتم، دوست داشته ام و دوست دارم. نه، باید تصحیحش کنم، من سیاوش رو دوست دارم، دوست دارم و دوست دارم. زمان آینده ای هم در کار نیست، گذشته هم که گذشته. اصن زمانی نیست چون من از مفهوم زمان خالی شده ام. نه بخاطر سیاوش، نه بخاطر عشق و این تیپ چیزا و حرفا. من کلاً از پارادوکس زمان تهی ام! وقتی به گذشته ام نگا میکنم، این طور نیست که بخوام چیزی رو نابود کنم یا از نو بنویسم، نه اصلاً! بلکه دوس دارم همه چیز رو همونطور که بوده ذخیره کنم، خیلی هنری و مفهومی و شیک. بعد بچسبونمش به آینه زمان حال و همیشه نگاش کنم. بهر حال آدم هرگز نباید یادش بره چی بوده و چی شده.
     از هر وری که نگاه میکنم، سیاوش یه مفهومه تو زندگیم. یه مفهوم هنری ناب، یه نظریه روانشناختی گیج کننده، یه مساله عجیب زبانشناختی و یه موضوع خیلی حساس احساسی. این مفهوم اون قدر جهت زندگی من رو عوض کرده که ترجیح میدم تموم ۲۱ سال پیش از آشناییم رو تنها گذرونده باشم (همونطور که واقعاً هم گذرونده ام) و تجربه جمع کرده باشم (که کرده ام) و این ۳ سال رو هم باز با اون سپری می کردم و هر روز از نو باهاش آشنا می شدم. که البته این ترجیح دقیقاً همون چیزیه که اتفاق افتاده و دیگه جایی واسه دادنش (ترجیح!) نمی مونه. من سیاوش رو اولین بار تو یکی از دور همیای رائیتی، دوست و هم کلاسی دانشگام دیدم. همون اون موقعش هم رائیتی و کلی دیگه از دوستای دخترم بشدت تو کف سیاوش بودن و من همیشه مایل بودم دلیلش رو بدونم. خب البته خیلی خوب هم دلیلش رو فهمیدم وقتی که برای اولین بار دیدمش. هیچ وقت نمیشه که یادم بره، اون شب، که احتمالاً ۷اُم یا ۸اُم آبان ۹۱ بود، من و یه سری دیگه از بچه های یونی به اتفاق چن تا از همسایه های رائیتی اینا و دوس پسر گرامش دور هم جمع شده بودیم و من تا اون لحظه اونقد بهم خوش گذشته بود که فک می کردم همینیم! ولی همون نبودیم خب، معلوم بود چون من از یه ۳ روز پیشش که دعوت شده بودم و طی یه مکالمه کوتاه (۷۵ دقیقه ای) تلفنی آمار دیگر مدعوین محترم رو گرفته بودم، میدونستم که همون نبودیم و قرار بود که آقای مهندس سیاوش طوسی هم تشریف فرما بشن و من واسه اولین بار ببینمشون و من تمام طول اون سه روز و دو شب رو رو در حال فکر کردن غیر مستقیم به اون بودم. خیلی مسخره اس که با دیدن دوستای صمیمی و کردن کارای قدیمی به این آسونی اون همه انرژی ای رو که صرف فک کردن به سیاوش کرده بودم رو به باد فنا دادم.
    خب خودم از این که این همه جزئیات درباره ورود سیاوش یادمه رو عجیب می دونم ولی با این وجود باید بگم که صحنه ورود اون اصلاً شبیه اون چیزایی که ممکنه تو ذهن هر آدم مکفوفی (تو کف رفته، در کف شده) بیاد نبود. سیاوش که آدم توقع داشت یه پسر شسته رفته و خیلی شق و رق باشه، مثه یه موش آب کشیده اومد تو و رائیتی و اکثریت جمع که میشناختنش شروع کردن به دادن فحشای ناموسی و نامناسب که چرا انقد دیر اومدی و این حرفا! خب اون فقط می خندید و من نمیتونستم بشنوم چی داره میگه به رائیتی و چه بهونه ای داره سر هم میکنه چون از ورودی خونه ویلایی رائیتی اینا تا سالن نزدیک ۱۵ متر فاصله بود من فقط میتونستم به سختی اکسپرشن های ریز چهره اش رو تشخیص بدم که اول که اومد تو جدی بود، بعد که رائیتی رو دید گل از گلش شکفت و لبخندی به پهنای چهره اش زد و اون رو بغل کرد، بعد جعبه شکلات لینتی رو که آورده بود رو داد به رائیتی و بعد هم که شروع کرد به فحش شنیدن، کف دو دستش رو چسبوند به هم و جفت دستاش رو در موازات ارتفاع بلند اندامش قرار داد و سعی کرد با کمی خم شدن بگه ناماسته! خب من ربط ناماسته رو تو این مورد نفهمیدم ولی از خنده عریض و طویل جمع میشد فهمید که این ادا و اطوارای سیاوش برای جمعشون باید یه چیزی مثه «خب دیگه خفه شین، خودم میدونم دیر کردم» یا حتی به چیز بدتر رو تداعی کنه. تو این گیر و دار بود که اون لحظه اساطیری مسخره که چه بخواییم چه نخواییم تو شروع شدن هر رابطه ای رخ میده، رخ داد. اولین نگاه! لابلای جیغ و دادای جمع و ادای احترام متقابل سیاوش به جمعیت، یه لحظه نگاه شیطونش که بدنبال چهره های ناشناس دورهمی بود، بعد از این که چند تا چهره رو بی تفاوت رد کرد، افتاد به من. نگاه من هم که خب طبیعتاً از اول تا اون لحظه و چند ثانیه بعدش دائماً رو اون بود. همین که چشمامون داشتن پرده های ناشناسی رو می دریدن، لپاش یه کم گل انداختن و من که حدس زده بودم از این که تو یه جمعی که غریبه توش هست، به خصوص با اون همه ابراز احساسات صمیمانه دوستان، ممکنه خجالت بکشه، تیرم خورد به هدف و تو دلم لبخند ملیحی زدم و سریع روم رو برگردوندم به سمت شادی تا اون بیشتر از اون لپش سرخ نشه و ضمناً من هم دچار احساسات خرکی و مسخره نشم و به خودم نگم که «بیا، از همون ثانیه اول یه پسر ستریت مکفوفت شد» .
     ۲ دقیقه و ۳۰ ثانیه بعد سیاوش که تو رختکن خودش رو از شر تجاوز بارون خلاص کرده بود و اگه اشتباه نکنم عطرش رو هم تجدید کرده بود (پاکو رابانه- وان میلیون بود، شک ندارم) و باز هم اگه اشتباه نکنم یه ذره چپستیک هم زده بود به لبش (آخه فقط یه نمه برق میزد، انگار لبش رو همون لحظه لیس زده باشه)  بعد از معرفی شدن به ۳ نفری که نمیشناخت، کاملاً بی توجه به بقیه دوستاش که کاملاً از نظر ترتیب جلوی من بودن، یه راست اومد طرف من و خودش رو معرفی کرد. خب لحظه جالبی بود، دوستاش انگار توقعی هم نداشتن که وایسه و باهاشون سلام علیک کنه، فقط زیر لب یه تیکه ای بهش مینداختن و میخندیدن و اون هم با دستاش و لبخند مرموزش بهشون میگفت «سلام»!
     برگردیم به لحظه های حساس! خب من اصلاً توقع نداشتم اون همه آدم (۶، ۷ نفر) رو ول کنه و بیاد ته نشیمن پیش من. البته از حماقت خودمه چون اگه یه کم سرم با ماتحتم بازی نمیکرد باید میفهمیدم که فقط داره با غریبترا سلام علیک میکنه و من بعد از اونا، آخرین کسی بودم که سعادت آشنایی با آقای مهندس رو نداشت. به هر حال من در اولین برخورد فرست ایمپرشن افتضاحی از نظر خودم گذاشتم! وحشتناک تر از اون چیزی که میشد تصور کرد. یه لحظه شادی احمق حواسم رو پرت کرد و ازم یه سوال مسخره پرسید که حتی دوس ندارم یادم باشه چی بود. من روم رو برگردونده بودم و داشتم خیلی شیک و بی توجه به سیاوش با اون می حرفیدم. سیاوش با اون تُن صدای آروم ولی پر طنینش بهم نزدیک شده بود و خیلی یواش، خیلی بلند گفت: «سلام آقا آرمان! من سیاوشم.»
     خب شاید اون قدرا هم که فک می کردم وحشتناک نبوده ولی من تو اون لحظه به نقل از دوستام به حالت فجعه دراومده بودم مثینکه! مثه جن زده ها از جام پریده ام، موقع بلند شدن سرم رو دیرتر از تنم چرخونده ام و در نتیجه سیاوش رو ندیده ام و نتونستم فاصله اش رو با خودم بسنجم و نهایتاً با دستم که احتمالاً خیر سرم داشتم آماده اش میکردم واسه دادن (دست دادن رو میگم) که محکم کوبیده امش به سینه  سیاوش. سیاوش یه لحظه نفسش بند اومد و یه سرفه خفه ای کرد و من هم تو همین اثنا شروع کردم به معذرت خواهی و ای وااای ببخشید و ندیدمتون و از این حرفا. آخرش هم که اون دید من مثه سگ ترسیده ام سعی کرد با مهربونی آرومم کنه و دوباره گفت: «تکرار میکنم: سلام آقا آرمان، من سیاوشم» بچه ها در تمام طول این مدت مشغول مسخره کردن این وضعیت مسخره اولین آشنایی مسخره ما با هم بودن و هر کدوم از دخترا یه بد و بیراهی از اینور و اونور نشیمن نثارم میکردن و از چلفت بودن و لمس بودن و اسکل بودنم تعریف میکردن و شدیداً سعی میکردن بهم کمک کنن تا تو اون شرایط به خودم مسلط تر بشم! عالی بود. بالاخره لبخند زورکی و سرشار از سرشکستگی و حماقت درونی ای زدم و گفتم: «من هم آرمانم، خوشبختم» این بار بود که دیگه شادی از خنده منفجر شد و بقیه هم که این سوتی من رو شنیده بودن، کمکش کردن که جو سنگین تر شه و من بیشتر و بیشتر آب شم برم تو زمین. سیاوش که حس کرده بود من بیش از حد اعصابم خورد شده و خیلی تحت فشارم، دستم رو محکم گرفت و فشار داد و خندید و بعدش هم گفت که اصلاً هم خنده دار نبوده و بلند برای بار سوم گفت که سیاوشه. بعد از آشنایی، طبیعتاً اون رفت پیش دوستای نزدیکترش و من هم موندم بغل دس شادی و رها، که با این که هم کلاسی من و شادی و رائیتی نبود، بشدت با گروهمون مچ شده بود و از پسرای گل روزگار خودش بود! من نزدیک ۲۰ دقیقه اول رو میذارم به حساب شوکی که شده بودم و به همین خاطر اصلاً خودم رو سرزنش نمیکنم که چرا به سیاوش تو تمام اون مدت سر سوزنی توجه و حتی اصن نگاه هم نکردم. شاید واکنش دفاعی بدنم بوده که کلاً اون آدم رو پاک کردم تا بلکه بتونم از خاطره شرم آور اولین برخوردمون خلاص شم. از دقیقه بیست به بعد، حواسم ذره ذره از روی رها و شادی و گهگاه رائیتی و گفتگوهای مسخره شون، متمرکز شد رو سیاوش. شاید حتی تا اون لحظه هیچی از جزئیاتش رو به ذهنم نسپرده بودم. سیاوش یه پسر فوق العاده عادی و جذاب بود. هیچ چیز ویژه ای تو اون نبود ولی جذاب بود! اونقد که دیگه از دقیقه ۶۰ به بعد تمام مدت داشتم نگاش میکردم و چن بار هم متوجه این مساله شد و نگاهامون به هم دوخته شد و من هم طبق عادت همیشگی که از رابطه نگاهی وحشت و شرم دارم، سریع نگام رو ازش دزدیدم. سیاوش قد بلندی داشت، شاید یکی دو سانت از من بلندتر، شاید هم کوتاهتر، شاید هم هم قد! اندام باریک ولی توپری داشت و نه میشد گفت ورزشکاره نه این که اصن ورزش نمی کنه! هم بلُند بود هم نبود، ینی بیشتر نبود چون من به این تیپ پسرا میگم برونو، بر وزن برونِت! اون هم ریش داشت هم ته ریش. ینی ته ریشی که میرفت تا تبدیل به ریش بشه. چقد سر این ریش بهش گیر داد رها که عین بسیجیا شدی و این چه قیافه ای و ایشالا کاندیدای انتخابات بعدی میخوای بشی و از این داستانا. چشم و ابروش هم مثه همه ما ایرانیا سیاه بود، ولی نبود. چون عسلی بود، اما عسلی هم رنگ مناسبی واسه توصیف اون چشما نیست. تیره تر، ولی یه کم روشن تر! پوستش جالبترین بود توی این مجموعه: برنزه بود ولی بشدت بنظرم روشن میومد. عجیبتر این بود که بقیه هم درباره این توصیفات من درباره سیاوش اتفاق نظر داشتن و می گفتن نمیشه واسه اون صفت دقیقی تعیین کرد. مثلاً طبق تعریف شادی از سیاوش، اون یه پسر مو قهوه ای  بود که تو جاهای تاریک شبیه کلاغ میشد و تو برف و زیر نور آفتاب مثه خرس قطبی! به هر حال من که از درون دچار تناقضات فوق العاده عجیبی شده بودم و مغزم رسماً هنگ کرده بود و دنبال واژه های مناسب برای توضیح دادن این پسر تو مغزم می گشتم، یهو به صرافت افتادم که شاید لازمه یه کم بیشتر باهاش آشنا شم. اما قانون اول من این بود که کسی اگه ازت خوشش بیاد، اون پا پیش میذاره. بویژه اگه اون، اون باشه. از طرفی بیخود نبود که فک میکردم سیاوش ستریته، دقیقه ۷۵ بود که سیاوش در گوش رائیتی چیزی گفت و اون هم چن تا فحشش داد و گفت: «نه په، نمیشه!» بعد سریع رفت تا سپارش پیتزایی که چن دقیقه پیشش داده بود رو اصلاح کنه.


                                                                                  .

۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

Düşünüyorum, düşünüyorum...bulamıyorum!!!

                                               نیازه بگم چرا نبودم و کامنت پاسخ ندادم؟ خب نه!
    ثبت نام کنکور ارشد نزدیکه. و من تازه فهمیدم که رشته زبان شناسی همگانی اصن تو زیرمجموعه انگلیسی نیست و اکثرش هم پارسیه و بعد هم تو دانشگاه کلی باید ریاضی و آمار و اینا بخونی! تو رشته های شناوره، ینی میشه در کنار رشته اصلیت این رو هم بدی! جالبه چشَم به رشته زبان و فرهنگای باستانی خورد و خیلی ازش خوشم اومد، اون هم شناوره! فک کنم رشته اصلیم رو زبان و ادبیات انگلیسی بزنم. زبانشناسی رو اینجوری نمی خوام! دست کم تو ایران.
     داشتم به این فک می کردم که چرا اینجوری شد؟ چرا الان؟ دقیقاً سالی که من داره درسم تموم میشه، باید دلار بشه ۴ تومن! یعنی شانس رفتن آدم هم بشه یک سوم! اصن به این فک می کردم که چرا باید رفت؟ چرا من باید انرژیم رو صرف یاد گرفتن زبونایی کنم که تازه بتونم با جون کندن پس از سالها فکرم رو به اون زبونا بیان کنم؟ چرا من انگلیسی یا فرانسوی بدنیا نیومدم اصن! یا حتی اسپانیایی! مسخره اس این پرسشا، بچه گونه اس! ولی خب یه جاهایی دوس داری بی منطق شی! واااای منطق! دارم دیوونه میشم، ای کاش مثه همه کسایی که گاو و گوسپند می خونمشون بودم! دست کن عذابام محدود میشد به مادیات، دیگه فکرم آزاری نمیدید! الان ولی هر دو عذاب رو دارم. به این فک می کنم که چقد راه رو میتونم برم، چقدر دستم بازه! ولی چه اهمیتی داره وقتی ضعیفی، تمبلی، نمی تونی تصمیم بگیری! من قبول دارم از خودم توقع بیش از حد معمول دارم، تو همه چی. همین که همیشه تحت فشار زمانم و فک می کنم که همیشه چیزای بیشتری تو همه زمینه ها هست که من باید یادشون بگیرم تاکیدی بر حرفم. خیلی بده، من همیشه میون فامیل و خونواده به عنوان یه آدم مصمم شناخته می شدم و فک کنم هنوز هم اگه از ذهن بیمارم آگاهی نداشته باشن، همین فکرو می کنن. ولی الان اونقد نامصمم شدم که حالم از خودم به هم می خوره. حتی اگه خیلی خیلی هم خوش بین باشی و به قانون جاذبه هم باور داشته باشی و بخوای هیچ کاری هم نکنی و بذاری تقدیر خودش کارات رو جور کنه(همونطور که واسه خیلیا می کنه) باز هم وقتی نامصممی، حتی نمی تونی تصمیم بگیری چه فانتزی هایی بهتره؟ چه آرزویی بکنی بیشتر بهت حال میده. حال این که با توجه به شرایط کنونیت، بدترین اون آرزوها هم واست مثه خواب و رویا و خودت هم اینو میدونی ولی مثه احمقا دمبال بهترینی هستی که نمی دونی اصن هست یا نه. من میتونم یه استاد زبان شم، میتونم خصوصی درس بدم و پول پارو کنم، میتونم اصن برم تو کار بیزینس و بشم مشاوری چیزی که از زبان دونستنش استفاده کنن. میتونم دوره ببینم واسه کاری که دوسش ندارم. میتونم برم موزیک یاد بگیرم که دوسش دارم ولی از ریاضی بودنش می ترسم، میتونم نقاشی کنم اگه کلاس برم چون اون رو هم دوس دارم. می تونم بنویسم. داستان بنویسم و چاپشون کنم و یه نویسنده مشهور شم. می تونم برم اروپا یا هر جای دیگه و یه رژیم سخت بگیرم و ۱۰ کیلو لاغرتر شم و مدل شم! قدش رو دارم خب! :))
می تونم فرهنگ و زبان هایی باستانی رو تو یه دانشگاه خوب خارج از ایران بخونم و همونجا هم بمونم و پژوهشگر و مدرس شم. ولی من تو مود درس خوندن ورزش کردن، رژیم گرفتن، کار کردن و حتی خیلی بیرون رفتن هم نیستم! خیلی تمبل شدم، خیلی زندگیم لش و عشق و حالی شده، همه اش بیرون با دوستا، همه اش پای سریالایی که دانلود می کنم و فیلمایی که جدید میان و من وظیفه امه ببینمشون، همه اش تو عالم آهنگا و سلبریتیا! همه اش خوردن اسنک و لم دادن تو تخت و کتاب خوندن(اون هم نه درست و حسابی، ۲ صفه از این ۲ صفه از اون!)، کجا کدوم کافی شاپ تازه وا شده، کجا فلان مارک شعبه زده... و اینجوری اصن نمیشه! شاید فک کنین دلیلش مسائل اعتقادی یا عاطفی باشه، اعتقادی رو نمی دونم، ولی اگه عاطفی باشه، نفرین به ذات ضعیف انسانی که واسه زنده موندن و شکوفاییش نیاز به یه انسان دیگه داره!

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

Thank You!

     AND, there are also times when all you wanna say is a big Thank You! Thank you for being such a grown up who has basked in the glory of manners and common sense. Thank you for being there for me. Today I felt backed up for the very first time in my life when I heard your voice on the phone.
THANK YOU for freeing me from all those heart-breaking thoughts and illusions!

P.S:
هر وقت صحبت از خودکشی میشه، معنیش این نیست که نویسنده مطلب میخواد خودش رو بکشه یا این که در ژرفنای اندوه گرفتاره دوستای گلم، خودکشی همیشه واسه هرکسی میتونه یه آپشن باشه، میتونه اصن یه مفهوم خیلی تلخ یا خیلی زیبا باشه. میتونه یه هدیه باشه، شماها که خدا پرستین! یه هدیه از طرف خدا واسه راحتی آدم! میتونه فقط یه واژه باشه و میتونه یه نوع زندگی باشه. من از ایده خودکشی خیلی خوشم میاد ولی این اطمینان رو کاملاً به خودم دارم که جز یه باری که خیلی بچگانه تلاش کردم خودم رو بکشم و جز این که فقط مثه خیلیای دیگه، تو دلم خواستم خودکشی کنم، هیچ گرایش دیگه ای به این کار ندارم و کلاً شخصیتم از اون تیپ آدمای ضعیفی نیست که ببازن به این زندگی لعنتی شیرین! دست کم با اطمینان میتونم بگم که الان ۳، ۴ ساله که حتی یه بار هم به مرگ فکر نکردم، چه برسه به خودکشی. پس لطفاً خیال بدی به سرتون نزنه! اما با این وجود مرسی از توجهی که کردین و اهمیتی که دادین! 
بوووس

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

Septimus

     There are times when you start writing and absent-mindedly erase your first 4 tries on describing your feelings because you don't want them to be foolish or cliched. You want them to be original, deep from the very bottom of your heart. But then you take a look at your heart and you find it to be of metal, no matter what: Gold, Silver, Platinum! It's hard and tough and you wonder whether you have one at all or not. You feel broken inside but still try to survive. You feel ashamed but then just realize there's nothing to be ashamed of, and yet you know there is! You feel hopeless while you are dead set against this stupid mood and always punch yourself to get back to your routines but you just can't forgive yourself. Oh Septimus! Now I know exactly why you committed suicide: In search of freedom. But, oh poor Septimus! Did you finally get it on your short journey from the window down to the razor-edged rails? I couldn't see the scene with my own two eyes but I've heard of it in Mrs. Dalloway's party. Poor young man, I sympathize with you. You were in a state of agony and trauma and nothing could ever consolidate your scattered spirit, just like nothing can do me such a great favor. This heavy burden upon my shoulders is never gonna leave me in peace. I know it, I owe karma one for that!

۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه

خرچنگ


چهارشمبه
۹۱-۷-۱۹
۸:۳۰ صبح

تو راهِ رفتنی به شمالم
یه نیم ساعت پیش بود که هدفونم رو گذاشتم تو گوشم و شروع کردم به گوش دادن به آخرین آهنگای لیست آهنگای تابستون
رسید به
Ronan
خب این آهنگ رو تِیلر واسه کودکای سرطانی خونده و نزدیک یه ماه پیش هم مثینکه تو یه خیریه اجراش کرده واسه نخستین بار و بعد هم گذاشتتش تو آیتونز تا واسه بچه های سرطانی پول جمع شه فک کنم از فروشش
اولاش دوسش نداشتم، یعنی راستش یه بار هم کامل گوشش نکرده بودم
الان تو جاده منو گرفت طلسمش
یه بار گوش کردمش
گذاشتمش رو ریپیت
دو بار گوش کردمش
بار سوم دیدم حالم داره بد میشه
هر کلمه ای که میگفت مثه خنجر روحم رو زخم می کرد
نمیدونم شاید بهونه بود ولی یه بیس دقیقه ای پس از ماهها بی صدا اشک ریختم و همینجور مات و مبهوت به کوهها نگا میکردم
 من از بچه ها خوشم نمیاد کلاً
بیماری ها رو هم حق بشر می دونم و بنظرم میشه باهاشون مبارزه کرد و شکستشون داد اگه واقعاً ایمان داشته باشی به درمان
ولی بعضی چیزا نه
سرطان و ام اس
و کلی بیماری غیر قابل درمان دیگه
و وقتی به این فک می کنی که یه بچه ۸ ساله یا ۱۰ ساله میتونه یه همچین بیماری ای بگیره
درحالی که هیچ ایده ای از این بیماری نداره
هنوز شاید ندونه مردن ینی چی
هنوز فک میکنه آدمایی که میمیرن میرن بهشت
و هنوز اونقدر معصومن که اصن نمی تونن حتی باور کنن که یه بچه ممکنه بر اثر سرطان بمیره
شاید اگه یه بچه تو یه حادثه مثه تصادف بمیره اونقدر دل آدم نسوزه که رو تخت بیمارستان و پس از دوره های سخت و دراز شیمی درمانی
شاید واسه اولین بار بود که حس می کردم پدر یه بچه ام، یه پدر مجرد که یه بچه سرطانی داره
یه پسر بچه کوچولوی بلُند که میشه بغلش کرد و ساعتها تو آغوشش زار زد

چند ساعت بعد باز هم مثه همه بی عدالتی هایی که واسشون پاسخی نمی یابم، این رو هم با زدن ماسک هپی فِیس احمقانه و گوشیدن آهنگهای شاد مسکوت میذارم. طبیعتمه دیگه، ای کاش انقد کِرفری نبودم

سکوووت



پنجشمبه
۹۱-۷-۲۰

امروز واسه اولین بار اردک خوردم.
تو فسنجون البته
بقیه اکثراً می نالیدن که بوی ضحم(زخم؟) میده ولی من تازگیا به این نتیجه رسیدم که گوشت باید بوی حیوون و خون بده… وحشی شدم کلی :))))
البته بعدش راستش رو بخواین پشیمون شدم که چرا غذای محبوبم اکبر جوجه نخوردم ولی باید این تجربه رو می کردم



جمعه
۹۱-۷-۲۱
۴:۵۲ بعد از ظهر

خب روز اول سفر ابری بود هوا، دیروز عصر هم ابر شد ولی صبحش که رفتیم نور همه اش آفتاب بود لعنتی
امروز هم که ۱۰ پا شدم دیدم طرف جنگل که ویوی اتاق من بهش بود ابره، خوشحال و خندان اومدم تو آشپزخونه که دیدم دریا همه اش آفتابه… یه فاااک بلند گفتم و بعد یاد حرفم تو راهِ اومدن و قولم افتادم! بقیه رفته بودن بیرون، واسه همین بدون مزاحم دوش گرفتم بعد از ۲ روز و رفتم کولر رو تا جایی که میشد درجه اش رو سرد کردم وپرده ها رو هم کشیدم و نشستم شروع کردم به نوشتن دمباله نوولام که از ۵ شمبه شروع کرده بودم به نوشتنش.  خیلی حس خوبی میده نوشتن
خیلی
اگه مثه من تو فکرش بودین ولی هرگز نکردین این کارو، فقط شروع کنین، از نتیجه اش نترسین. فوقش افتضاح میشه میریزینش دور دیگه بابا جان من
البته مال من خوب شد فک کنم
نمی خواستم اولین نوولام رو رمانتیک بنویسم، خیلی کلیشه است
ولی بعد به خودم گفتم

‌Fuck the rest, Do what U wanna Do
DDD:

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

Begin Again

 LOVE U TAYLOR :x

 Check out the song & download it ILLEGALY here :))))

Took a deep breath in the mirror
He didn't like it when I wore high heels
But I do
Turn the lock and put my headphones on
He always said he didn't get this song
But I do, I do

Walked in expecting you'd be late
But you got here early and you stand and wave
I walk to you
You pull my chair out and help me in
And you don't know how nice that is
But I do

And you throw your head back laughing
Like a little kid
I think it's strange that you think I'm funny cause
He never did
I've been spending the last 8 months
Thinking all love ever does
Is break and burn and end
But on a Wednesday in a cafe
I watched it begin again

You said you never met one girl who
Had as many James Taylor records as you
But I do
We tell stories and you don't know why
I'm coming off a little shy
But I do

And you throw your head back laughing
Like a little kid
I think it's strange that you think I'm funny cause
He never did
I've been spending the last 8 months
Thinking all love ever does
Is break and burn and end
But on a Wednesday in a cafe
I watched it begin again

And we walked down the block, to my car
And I almost brought him up
But you start to talk about the movies
That your family watches every single Christmas
And I want to talk about that
And for the first time
What's past is past

And you throw your head back laughing
Like a little kid
I think it's strange that you think I'm funny cause
He never did
I've been spending the last 8 months
Thinking all love ever does
Is break and burn and end
But on a Wednesday in a cafe
I watched it begin again

But on a Wednesday in a cafe
I watched it begin again

اعتیاد ما به وبلاگامون + نخستین نوولا!

     از هفته پیش که بازار شلوغ شد، اینترنت هم دچار مشکل شد و این مشکل هم دیگه متوجه این نیست که کاربر سیاسی مینویسه یا نه! همین که کاربر بلاگر باشی یا فیس بوک بخوای بری دیگه مورددار میشی :)) خب من از ۴شمبه میتونستم با کلی صبر و تحمل و کظم غیض بیام و کامنتارو بخونم ولی وقتی نوبت به پاسخ دادن میرسید اینترنت و وی پی ان و اینا رسماً میریدن! :))))
خلاصه ببخشید اگه میبینین پاسخی نمی دم، حمل بر بی توجهی نشه! کلاً هاااا همیشه بدونین که حتماً یه مشکلی بوده که پاسخ ندادم، یا مردم، یا دستگیر شدم =))))) یا این که اینترنت اینا داغونه! من هم داغون شدم این چن روز که نمی تونستم کامنت و پست بذارم! اصن عین معتاداااااااا...
امیدوارم مثه امشب، شبهای بعد هم بتونم بیام و ایشالا یه پست هم بذارم...




     راستی ۴ روز اینا میخوام برم به سرزمینهای شمالی، دیگه حالم از آب و هوای همیشه آفتابی-آشغالی تهران عزیزم بهم میخوره و باور کنین اگه این ۴ روز شمال هم بخواد خورشید آزارم بده، پرده ها رو میکشم و کولر رو روشن میکنم و میشینم فیلم میبینم عین ۴ روز رو!!! آهان نه نه یه کار دیگه دارم: میخوام اولین نوولام رو اونجا شروع کنم به نوشتن. خیلی ایده سانتیمانتالیه که تو دل طبیعت یه داستان بنویسی کاملاً نامربوط به طبیعت‌ :)))) فقط تو این گیر و دار تکنولوژی و این حرفا نمی دونم تو لپتاپم تایپ کنم یا از انگشتای عزیزمون کمک بگیرم و اگه زحمتی نیست، تو یه دفتر باحال بنویسم!؟ :دی

بوووس

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

Nescio quid faciam...

     Sentar uim purgatoriè eissi es le pasdom chez que pȏm esperar paray uim person mâm mi dusman, harguez ne vêm a enamorar me a antr'uin quas comn eis, vasca io avem certȇn'man problems con me, mon-suis. O eis saze todas chezes sacter o mas durer... An filis 'pec qui me sento enamorade est mas bon o chait mas behter que me, bet io hanuz ne pȏm decidar quaya ou est lo que io swam de bondum de mon caurd ya ná... A gasses pendem que pȏm dêr tod'la veridad ad el o lo querem comprendar que nus dos nezim a mas tempou para decidar sol debim manar 'pec hem o no! Mes quey lo sȏxem, quey me dȇ que me amme nadirect'man ba sus messages por de sensation, me condemnem o me dȇm que eis est lo que mon-suis é queredé o la sol person responsavle por eis est me! Tek'man me o mon conscience que me adhre doup endroun... Chait a no ras nemidebedem cammar idi o nemidebedem explicar eissis ad os! Bet  minezedem ad uim gueous que me scernat, o idi est la sol gas paray estar nioussede! Chait boim sȏxar lo zoud, chait boim lachar roccar lo que boie... Ne vȏm huyar 'pec oun! Ne vȏm scassar su caurd, est bon miran o n'est duschithra mes n'est lo que io avedem en mi ment, no ras n'est lo que mivoledem, ou n'est comn mi murat, comn lo filis campl de mis râves... Grace a deus que niquas joz me ne pȏe comprendar mis nipissedés. Bon qu'ou ne comprende o mâm si me puerse, pȏm dȇr lo que eis fuè sol'man uin text axemounal!Vêm a vêr lo eis ca'har chabat o vim a passar mas de 6hrs pec hem! Esperem que herchez passat bon paray nus dos, especial'man par el que ne vȏm que lo dem mas hiva o pues lo lessam en tarky, comn lo que queredem pec an fillis disgustan :(