۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

ریکاردو پشت آینه - بخش ۱

    پِدرو همین طور که با ناز و ادا توی کلاس را می رفت، بلند بلند از کِیس هایی که تو منجم بهش مِسِج داده بودن تعریف می کرد! آرماند مثه همیشه آروم و بود و با کلماتی مثه "بععععله" یا  "چه باحال!" به حرفای پدرو واکنش نشون میداد!
ریکاردو هم با خنده مرموزی به پدرو می فهموند که آخرین کِیسی که پدرو نشونش داده بود خیلی خوبه! و بعد از اون لبخند یهو ساکت شد و رفت تو فکر!
آرماند لب پنجر نشسته بود و داشت به حیاط سپید شده از تگرگِ دانشکده نگا میکرد! اواسط آوریل خیلی غیر منتظره بود که یه همچین تگرگی بیاد!
پدرو شروع کرد به خوندن یکی از آهنگای پوسی کت دالز و با عشوه خاصی با یکی از نیمکتای کلاس تمرین رقص میکرد!
آرماند که حرصش گرفته بود با خنده شیطانی ای گفت: "امروز هر چقد خواستی از این جلف بازیات در آوردی! دیگه کاسه صبرم داره لبریز میشه هاااا!!"
پدرو گفت: "شانس آوردی اینجا میله پیله نیست وگرنه واست استریپ هم میکردم عزیزم!"
ریکاردو گفت: "گه خوردی! انقد میگی بخت کبود و این مزخرفا! حالا که مثه سگ بهت پا میدن تو منجم! من هم اگه هی واسم کیس میریخت پا میشدم می رقصیدم!"
آرماند نگاه چپ چپی کرد و پدرو هم که می خواست قضیه رو جمع کنه گفت: "تو که دخترا از سر و کولت بالا میرن خراستریت!" ریکاردو مغزش قفل کرده بود! شانس آورد گندش رو پدرو جمع کرد! گاهی یادش میرفت نباید جلوی آرماند یه چیزایی رو بگه!
چیزی به شروع کلاس تاریخ هنر رنسانس نمونده بود! آرماند مثه همیشه غرغرش شروع شده بود که: "چرا باز هیچی نخوردیم؟" پدرو گفت: "عزیزم من دوشنبه با یه پسر دورگه لبنانی-فرانسوی قرار دارم، میدونی که باید رژیمم رو حفظ کنم"
ریکاردو سعی میکرد تو این چند دقیقه ای که مونده بود تا سینیورا سانچز، استاد تاریخ هنرشون برسه به کلاس و بقیه بچه ها همه افکارش رو بهم بزنن، دوباره چند ثانیه ای به اون فانتزی شیرین هر شبش فکر کنه!

                                                                           ❊
 
     بوی لالیکِ سپید همه فضا رو پر می کنه! آسانسور! درش داره بسته میشه که بازوهای  نسبتاً نیرومندی از لاش  پدیدار میشن و در با صدای ترسناکی بر میگرده عقب! انگشت های کشیده و قشنگی دکمه شماره ۶ رو  فشار میدن! سرم  رو میارم بالا و یه کم می چرخونم. میبینم پسر جوون و قد بلندی که از رو نفس های تندش میشه فهمید واسه رسیدن به آسانسور دوییده، با یه لبخند شیرین میگه: "ببخشید". نا خودآگاه، بدون هیچ حس خاصی (مثه همیشه) میگم: "خواهش می کنم"
رنگ گندمی پوستش با تی شرت یقه هفت گل بهی ای که پوشیده چشمام رو لمس کردن! چشمم رو میدزدم و زل می زنم به ال سی دیِ آسانسور! همکف! پسر دقیقاً بغل دستم وایساده! مثه من رو به در! برمیگرده می گه"ببخشید شما مال کدوم آپارتمانید؟" نگاش می کنم! میبینم نگاهش رو دوخته به دستبند رنگین کمونیم! یه کم هُل شدم! آب دهنم رو که قورت میدم و میگم: "واحد ۱۵، خونه برادرمه"
دستش رو دراز می کنه و میگه: "من کارلو اَم، واحد ۲۱". لبخندش محوه ولی چشاش برق میزنه!
قلبم داره تو سینه ام تیکه تیکه میشه! نمی دونم چجوری جوابش رو میدم: "خوشبختم، من هم ریکاردو اَم"
آسانسور میرسه به طبقه ۴ و من پیاده میشم! کارلو نگام می کنه! در داره بسته میشه که میگم: "خداحافظ!" اون هم میخنده و با دستش بای بای میکنه! تو دو تا عبارت، دو تا جمله، هر کدوممون اطلاعات کافی رو بهم دادیم.
۵ دقیقه میشینم پشت در خونه برادرم! بر عکس گذشته ام شده ام! همیشه از یه همچین اتفاقایی، اگه اصن میفتاد؛ شوکه می شدم! لبخند از لبم محو نمیشد! ولی الان، بی حسم! و فقط به ۱ ماه گذشته فک می کنم...

۱۴ نظر:

مهرزاد گفت...

رضضضضضضضضااااااااااا؟؟؟؟؟کار خودت بووووووووودددد؟؟؟؟؟؟

Reza Cupid Boy گفت...

مهرزاد این جوری میگی یابو ورم میداره هاااا :))))
آره بابا امروز نوشتم دیگه! دیگه روم نمیشد بیام پستی بذارم که داستان نیست! اون قد همه تون غر زدین که داستان چی شد پس! :)

غریبه 92 گفت...

به نظر من پِدرو خودتی .. از تو این کارا بر میاد :))

Reza Cupid Boy گفت...

غریبه؟؟؟؟ واقعاً فک میکنی من ترنسم یا اونجوری رفتار می کنم؟ :))))) لازم شد پس ببینمت یه بار =))
پدرو تو این داستان من نبودم! :دی

نقطه چین ها . . . گفت...

رضا جان خوب فضاسازی کردی..هر چند خیلی کوتاه بود..ولی کاش به جای اسمای خارجی از اسامی ایرانی استفاده میکردی..تا ملموس تر بشن داستانا!..فضا وقتی ایرانی تر بشه بیشتر به مایی که اینجا زندگی میکنیم نزدیک تر و حتی قابل درک میشه..

یوسف

مهرداد گفت...

هر دو داستان رو خوندم
به همه شخصیت های این داستان ها سلام گرم من رو برسون
:دی

Reza Cupid Boy گفت...

یوسف جون! تو صبر داشته باش! این اسما واسه این خارجی شدن چون که شخصیتاش واقعین و نمی خوام با آوردن نام واقعی کسی ناراحت شه! شاید بگی می تونستم یه اسم دیگه ایرانی بذارم، ولی بهم نمی چسبید اونجوری! این شخصیت با یه اسم دیگه ایرانی اصن جور در نمیان! راجع به فضا هم نترس، ایرانیه! :)

مهرداد مرسییی!!! حتماً! :)
بوووس

کوتاه گفت...

مرسی که
نوشتی
داستان
مشخصات تو رو داشت
خوب و روون
با
سیال بودن زمان
دوست داشتم
بوسس

Reza Cupid Boy گفت...

ممنونم مهدی جان که صداقتت رو میشه باور کرد!
بوووس

ناشناس گفت...

افرین پسرم. تو داستان نویسی موفق هستی. همین گونه ادامه بده. جدی گفتما.
من گاگا رو دیدم. جرد لتو رو بابام نذاشت.

Reza Cupid Boy گفت...

مرسی اِلی جون! ادامه میدم :)
آره بابا این مامان باباها میشینن پای تلویزیون آدم موذبه :(

Reza Cupid Boy گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
ناشناس گفت...

دقیقا. فک کن بخوای hurricane رو ببینی ده تا چشمم زل زده باشن به تلوزیون نمیشه دیگه.

Reza Cupid Boy گفت...

:)) هر کی جرد رو با اون مدل موش که قرمز بود بعد بغل سرش رو تیغ انداخته دیده، گفته که واه واه این شیطان پرستا کین! آدم اصن ریده میشه تو حالش!