۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

ریکاردو پشت آینه - بخش ۲

    "شانتال می گفت کارمن باز هم برگشته به سیمون" آرماند همین طور که داشت تند تند ناهارش اش رو می بلعید، به سختی این جملات رو گفت و بعدش ساکت شد.
"دختره جنده! نصف شب رفته خونه سیمون با یه شیشه مشروب گفته: عزیزم تنهایی واسم مثه فحشاس! با تو بودن به من نجابت میده! شانس بده خدا والا" پدرو که هنوز تو رژیم سختش بود این حرفا رو در حالی زد که رو به پنچره بزرگی نشسته بود که  ویوش پردیس دانشکده شون بود.
"خب پس من انگار آخرین کسیم که از این داستانا باخبر میشه هان؟ شماها از کجا فهمیدین آشغالا؟" ریکاردو یه کم اخماش تو هم رفته بود ولی کنجکاویش راجع به دونستن منبع خبر باعث شد زیاد سخت نگیره.
پدرو که دید آرماند هنوز دهنش پره، با عشوه و شیطنت گفت: "عزیزم خبرارو پافای خوب دانشکده زود میرسونن به من، تو بگو چه جور خبری میخوای؟". ریکاردو شونه اش رو انداخت بالا و آروم طوری که آرماند نشنوه  گفت: "عزیزم گی ها با ترنس ها یه فرقایی دارن! مثلاً اونقدرا هم که مردم فک می کنن خاله زنک نیستن." اخمای پدرو رفت تو هم و اومد یه جوابی بده که صدای افتادن چند تا میز و صندلی حواس همه رو پرت کرد.
پسر قد کوتاهی که میز بغل ریکاردو نشسته بود و  به نظر آسیایی میومد پخش زمین شده بود و داشت سعی می کرد پاشه و خودش رو مرتب کنه. همون موقع  چشمش به ریکاردو افتاد و با تعجب به زبون خودش که شبیه کره ای بود چیزی گفت و با نگاه وحشت زده اش به سه پسر، غذاخوری دانشکده رو ترک کرد.
پدرو که مثه همیشه دلش واسه همه می سوخت گفت: "عزیییزم، دیدین چجوری خورد زمین؟" آرماند که اصلاً حواسش به مکالمه مشکوک اون دو تا نبود تقریباً غذاش تموم شده بود و موبایلش رو برداشت که ببینه مِسجی واسش اومده یا نه. پدرو که سعی می کرد با چشم و ابرو به ریکاردو بفهمونه واسش داره، سریع به سمت آرماند برگشت تا ببینه واکنشش به مسج احتمالی دوست دخترش چیه. مثه همیشه آرماند گل از گلش شکفت و انگار که بهترین خبر زندگیش رو بهش داده باشن، با هیجان گفت: "شانتال تا یه ربع دیگه میرسه!" پدرو گفت: "خب حالا! هر کی ندونه فک میکنه این دختره با تو چه رابطه هایی داره که این طور واسش ذوق می کنی"
ریکاردو همین طور که حرص میخورد رو به پدرو گفت: "خفه شو، به تو چه؟" پدرو هم که انگار آماده شنیدن همچین حرفی بود گفت: "ما که از روابط این استریتا خیری ندیدیم." بعد که خودش فهمید نباید جلوی آرماند از ضمیر "این" استفاده می کرده، سریع حرفش رو تصحیح کرد و گفت: "شماها همتون سر و ته یه کرباسین"
بعد از این که آرماند واسه دسر هم از بوفه یه رانی و دو تا کیت کت گرفت، سه تایی رفتن تو حیاط و یه جای خلوت و دور از دیدرس نشستن. شانتال بالاخره رسید و مثل همیشه با لبخند و  پر انرژی به همه سلام کرد. دور و برش رو خوب پایید و بعد تو کسری از ثانیه گونه آرماند رو یواشکی بوسید و کنارش نشست. هر سه کمی حرف زدن و شانتال خبر خوب کنسل شدن کلاس بعد از ظهرشون رو با شوق و ذوق اعلام کرد.

پس از این که چهار تا دوست از هم جدا شدن، ریکاردو مسیر هر روزه اش رو گرفت و شروع کرد به پیاده روی. هوای اون روز بر عکس چند روز پیشش خیلی خوب شده بود. هدفون رو از تو جیبش درآورد و تو گوشش گذاشت و سعی کرد سرانگشتاش لذت لمس کنترل روی سیم هدفون رو تا جایی که میتونن حس کنن.

بوووم!

 فشار دادن دکمه پلی واسش مثه شروع اولین آهنگ توی یه کنسرت بود. لذتی وصف نشدنی که دلیلی شده بود تا بتونه از فشار بار سنگین افکارش به موزیک پناه ببره. بدش میومد اگه یکی بدون این که بفهمه داره چی گوش میکنه، هدفون بچپونه تو گوشش و راه بیفته تو خیابون. باورش این بود: موزیک، برای موزیک بودنش ارزش داره. برای لذت بردنش. لذتی که اجبار نیست، سلیقه است. حقه و دروغ نیست. مِیله، شخصیه. مثه غذای محبوبت، مثه رنگت، مثه گرایش جنسیت.
تو راه سرش پایین بود. پایین پایین هم نه. گاهی پایین گاهی بالا. عادت نداشت تو چشم مردمی که از روبروش رد میشدن نگا کنه. فک میکرد ممکن موذبشون کنه. Bedtime Story تموم شد. زد آهنگ بعدی. ریمیکس Erotica. حسش رو متمرکز کرد رو آهنگ. مدونا! پیاده رو، سنگفرش کف پیاده رو و چمن هایی که گوشه و کنار از لای سنگ ها بیرون زده بودن. ریزه کاری های دست انسان تو زهدان طبیعت. پسری از کنارش رد شد. ازش تندتر راه میرفت. قدش متوسط بود ولی پوستش داشت از شفافیت فریاد میزد. موهای بلندش رو دم اسبی بسته بود و حرکت اون به چپ و راست، جهت وزش باد رو به بازی گرفته بود.  حالا با نگاه کردن به پسر خوش اندامی که درست در چند قدمیش می خرامید، داشت به ریزه کاری های طبیعت تو زهدان بشری فکر می کرد.

پیاده رو رو خیابونی قطع نمی کرد. واسه همین اصن نفهمید چطور اون مسیر رو طی کرده. مثل همیشه. دست کرد تو کیفش تا کلیدش رو درآره. لبه تیزی نوک انگشت سبابه اش رو برید. یه کارت بود. کلید رو درآورد و تازه یادش اومد باید از صبح به اتفاق دیروز بیشتر فکر کنه...



                                                                           *


با آلِحاندرا دم در پارک نیاوران نشسته بودیم. چند بار زنگ زد تا ببینه مانوئل کِی میرسه. از صبح صد جور برنامه عوض شد. قرار بود قبل از کلاس برنامه نویسیم بریم سه تایی فرهنگسرا نیاوران که تا حالا نرفته بودم. ولی برنامه افتاد بعد از ظهر. بعد قرار شد مانوئل با دو تا دوستش که توریستن بیاد که اونا هم کنسل شدن. آلحاندرا هم کلی من رو از اینجا به اونجا کشوند تا بالاخره دمِ فست فود چمن پیدام کرد.
هنوز مانوئل تو راه بود، قرار بود با بی ام دبلیوش که آلحاندرا کلی به مسخره پُزش رو داده بود بیاد ولی فهمیدیم داره با تاکسی  خودش رو میرسونه. من هم که بعد از مدت ها آلحاندرا رو درست و حسابی  می دیدم، شروع کردم به درد دل. بیشتر صحبتمون درباره برادرامون بود. این که چجور یه دختر یا یه پسر غریب، می تونه یه عضو از خونواده ات رو کلاً ازت ببُره و مال خودش کنه.  هرچند به نظر اون بیشتر از من از این که برادرم گیر یه دختر نه چندان جور افتاده حرص می خورد.

صحبتمون نیمه موند، چون مانوئل رسید. قبلاً تو فیس بوک باهاش برخورد داشته بودم، برخوردایی که خیلی هم جالب نبودن. نسبت به اون چیزی که آلحاندرا گفته بود خیلی فرق می کرد. قدش بلند بود و چهره شیرینی داشت. ته ریش با نمکی داشت که با موهای تن تنیش ترکیب قشنگی رو رو صورتش ایجاد می کرد.
سلام و احوالپرسی گرمی کردیم و راه افتادیم به سمت داخل پارک.
حرف زدیم. صحبتمون گل کرد. از کامپیوتر و ساختمون سازی بگیر تا سیاست. راجع به جهودا حرف زدیم، و این که اگه جنگ شه چه بلایی سرمون میاد. از گشت و گیربازار تو پاسداران گفتیم و کلی به تیپای خز و ضایع خندیدیم.
 هر چی بیشتر می رفتیم، هر چی بیشتر حرف می زدیم و هر چی بیشتر همدیگه رو نگاه می کردیم، من بیشتر ازش خوشم میومد. این جور مواقع "قوی باش"م خیلی ضعیف عمل می کنه و هر چقدر به خودم سیخونک میزنم که: "ولش کن! این هم یه استریته مثه بقیه" فایده نمی کنه.
ای کاش می تونستم واسه آلحاندرا کام آوت کنم! اونطوری دست کم می تونستم راحتتر واسش از احساساتم بگم. همون طور که واسه پدرو می گم و جلوی آرماند نقاب میزنم.
نزدیک سه ربع راه رفتیم و من بر عکس همیشه که با دیدن آدم های جدید(بخصوص اگه پسرای ناجذاب باشن) خجالتی میشم و میرم تو خودم، این بار شدیداً هیجان زده بودم و کلی حرف زدم. زود با مانوئل صمیمی شدم و بعضی وقتا کلاً یادم می رفت که آلحاندرا هم باهامونه.
موقع خداحافظی دستش رو واسه دومین بار تو اون روز حس کردم. مثه بار اول برق داشت، و خنک بود. مثه هوای نیمه سرد و ملس اون روز. نگاهش رو فراموش نکردم. دوس دارم کسایی رو که با چشاشون می خندن.
پس از رفتن مانوئل، دوباره شدم همون ریکاردویی که وقتی با آلحاندرا تنها میشه بودم. شر، شیطون و تا حدودی بددهن!
رفتیم یه بلیزِرد توت فرنگی خوردیم و هر کی راه افتاد سمت خونه خودش.  دس کردم تو جیبم تا هدفون رو طبق عادت درآرم، ولی شِت! یادم رفته بود بیارمش. با ناامیدی توی کیفم و لای کتاب برنامه نویسیم رو گشتم ولی اونجام نبود.
بقیه مسیر رو فک کردم.
به مانوئل.
به مانوئل.
به مانوئل.

۱۲ نظر:

مهرداد گفت...

اگر فکر کردی با نوشتن این داستان ها می تونی انحراف های جنسی رو در جامعه گسترش بدی
باید بگم که کور خوندی
ملت ما امروز آگاه است

:دی

میگم بروبچ که تا نیاوران رفتن، دفه بعد برن سمت دربند و درکه
اونجای جای دنج زیاد داره ها
:دی

نقطه چین ها . . . گفت...

..دیگه شک ندارم که اینا شرح حال خودتن!:دی راستی من اون دوتا اهنگ مدونارو خیلی دوس دارم!:دی

یوسف

Reza Cupid Boy گفت...

:)))) مهرداد بمیری با این استریتی حرف زدنات =)))) بابا جای دنج واسه چی؟ بنده خدا شاید استریت بوده اصن مانوئل!

یوسف درسته! تا حدودی، ولی وقایعش اکثراً خیالین! بعلاوه نام ها که بهت گفتم ناچاراً اینجوری شدن! ولی بامزه است ها! فک کن اسم ما ایرانی ها این شکلی بود واقعاً :))

کوتاه گفت...

دو روایتی بودن داستان رو دوست دارم
دانای کل و اول شخص
خیلی مهمه کاری که شروع کردی فکر کنم یه روزی بیاد که بلاگرهایی جدید یه بازی راه بندازن
بازی اینکه اولین بار با کدوم داستان از کدوم بلاگ عاشق شدی
و
بیشتریشون تو رو بگن
میشه لطفن فونت رو عوض کنی؟
بوسس

غریبه 92 گفت...

من مطمئنم این خودتی .. یکی دقت کن .. یه نگاه به پشت سرت بنداز :))

Reza Cupid Boy گفت...

مهدی مرسی که می خونیشون! واقعاً می گم!
درباره دوگانگی راوی! واقعاً نمی دونم چجوری شد که این جوری شد! تا حالا اثری با این شکل نخوندم و نمی دونم ایده اش از کجا اومد :))
واقعاً یعنی همچین روزی میاد که من بشم عامل تاثیر گذاره بلاگرای تازه کار؟ خیلی هیجان انگیزه :)
ایتالیک بودن فونت اذیتت می کنه یا سایز یا رنگ یا خودش؟ :-؟

Reza Cupid Boy گفت...

غریبه همونایی که به یوسف گفتم! ضمناً اتفاقاً پشتم آینه بود، نگا کردم! :))

مهرزاد گفت...

جون رضا خدا وکیلی این فونتشو عوض کن.قالبت خیلی خوب شده ولی فونته اعصابمو ..ایید.
داستانت خوبه.به سبک رمانهای طولانی ساده و یه رونده، شیب ملایمی داره.سلیقه من البته یه جور دیگه س یعنی دوس دارم داستان کوتاه خلاصه، پر مفهوم و یه ریتم احساسی تند داشته باشه.تاثیر گذار باشه،تو چند تا جمله بزنه به مخ!

خشایار گفت...

من متاسفانه نتونستم بخونم. خب پیر شده م و حوصله ی فونت های اینجوری رو ندارم. میشه خواهش کنم ترتیبی بدی که منم بتونم بخونمت؟

Reza Cupid Boy گفت...

مهرزاد باشه حالا نزن :)) خوب شد حالا؟ ۲۴ ساعته که نمی تونستم بیام اینترنت واسه همین طول کشید تا فونتش رو عوض کنم... خوشحالم که وقت میذاری و می خونیش دوستم :) هنوز واسه داستان خیلی کوتاه تجربه کافی ندارم

خشایار جان من عوض کردم فونت رو! ولی نمی دونم چطور این فونت انقدر آزار دهنده بوده واسه همه! من سایزش رو ۱۴ گذاشته بودم و فقط ایتالیکش کرده بودم! فک نمی کردم انقد چشم رو ناراحت کنه :)
امیدوارم که درس شده باشه

میـــــم‌جان گفت...

خیلی خوب بود
سئوالی که پیش میاد اینجاست که این داستان واقعی و با تغییرِ نامِ شخصیت‌ها نوشته شده ؟

همین رو ادامه بده لدفن ! ;)

Reza Cupid Boy گفت...

میم جان این شخصیت ها تا حدودی نمود واقعی دارن ولی کلاً اون قدر دست کاری شدن که به سختی میشه بهشون گفت شخصیت واقعی!
بوووس