توی کوچه نشسته بودم. همیشه دود زیاد سیگار تو طبقه دومش اذیتم می کرد، ولی خب چه میشه کرد، طبقه اول هم جای زیاد دنجی نبود. اصن جای زیادی کلاً نداشت. لپ تاپم جلوم وا بود و به ال سی دیش خیره شده بودم. مغزم هنگ کرده بود. داستان نیمه مونده بود. یه دختر و پسر تریپ هنری اومدن میز پشتیم نشستن. حواسم پرتشون شد چند لحظه. بعد خودم رو متمرکز کردم روی کتابایی که روی قفسه های چوبی دیوار بودن.
جمهورِ افلاطون، کلیسای نورثَنگرِ آستن، ۱۹۸۴ اُرول! چه ترکیب ناهمگنی. چشمم چند تایی رو رد کرد تا رسید به
تهوع، موش ها و آدم ها، فاوستوس، کرگدن و آخرین کتاب اون ردیف،
تفسیر مکاشفات یوحنا.
به این فک کردم که این چند سال چجوری گذشت، چند نفر از فامیلمون مردن، چند نفر ازدواج کردن، چقدر ساعت رو به بطالت گذروندم و چند میلیون متر مکعب به آلودگی زمین اضافه کردم و چند ده هزار گورخر تو آفریقا طعمه درنده ها شدن. به این فک کردم که اصن چرا هنر خوندم؟ چرا هیچ پخی نشدم و الان دارم تو یه دفتر از ۹ صبح تا ۷ شب چشم میدوزم به صفحه کامپیوتر و
طرح میکشم واسه کسایی که میخوان سایتاشون قشنگ
طراحی شه. به این که چرا پدرو تا مرز خودکشی رفت، واسه خاطر یه پسر. به این که آرماند و شانتال به رغم همه مخالفتهای خونواده هاشون الان دارن تو هلند مثه سگ درس می خونن و می خونن و می خونن و اسمش هم اینه که با هم ازدواج کردن! به این که یه موقعی آرزوی مرگ بابام رو داشتم و حالا که مرده مثه خر تو گلِ عذاب وجدان گیر کردم.
اینا خیلی مهمترن از این که مثلاً چرا من الان تنهام. چرا با هیچ پسری نیستم و این که چرا انقدر سرنوشتم محتومه. اینا و کلی چیز مهمتر تو این دنیا خیلی باارزش ترن که روشون فکر شه. روشون وقت گذاشته شه، رو دلایلش پژوهش شه و از دیدگاه سایکوآنالیتیک بررسی شه که مفهوم زندگی چیه. شاید بهتر بود من اصن تو اوج دوران اومانیسم و اندیویدوئلیسم بدنیا میمومدم. چرا ما گاهی یادمون میره رمانتیسیم سه سده است که تموم شده؟ نمی دونم. آهان چرا. چون حماقت بشر پایانی نداره.
باز چشمم افتاد به لپ تاپ. نورش کم شده بود. اَه ای کاش این خراب شده جای این پنکه یه پنجره داشت تا دود سیگار این مادرقحبه ها می رفت بیرون. شاید من مشکل دارم که سیگاری نشدم هنوز. لپ تاپ رو بستم. بیخیال داستانه شدم. گور باباش، این هم مثه هنره، هیچی توش نیست. باز چشمم افتاد به مکاشفات یوحنا. این بار مغزم هرز رفت و شروع کرد به مرور:
"پس
رو به عقب برگردانیدم تا ببینم آن چه صدایی است که با من سخن میگوید؛ و
چون برگشتم، هفت چراغدان طلا دیدم، و در میان آن چراغدانها یکی را دیدم که
به «پسرانسان» میمانست. او ردایی بلند بر تن داشت و شالی زرّین بر گرد
سینه. سر و مویش چون پشم سفید بود، به سفیدی برف، و چشمانش چون آتشِ مشتعل
بود. پاهایش چون برنجِ تافته بود در کوره گداخته، و صدایش به غرّش
سیلابهای خروشان میمانست. و در دست راستش هفت ستاره داشت و از دهانش
شمشیری بُرّان و دودم بیرون میآمد، و چهرهاش چونان خورشید بود در درخشش
کاملش.
چون او را دیدم همچون مرده پیش پاهایش افتادم. امّا او دست
راستش را بر من نهاد و گفت: «بیم مدار، من اوّلم و من آخر؛ و من آن که
زنده اوست. مرده بودم، امّا اینک ببین که زندۀ جاویدم و کلیدهای مرگ و
جهانِ مردگان در دست من است."
به هفته دیگه فک کردم. آخه الاغ هر کی دیگه جای تو بود تا الان بال درآورده بود از خوشحالی. اروپا، دانشگاه تاپ سوییس. رشته مورد علاقه ات! دیگه چی میخوای پدر سگ؟ ولی نه! این هم دردی از دردام دوا نمی کنه. یه موقع فانتزی شبام بود که تو یه گی کلاب درست و حسابی با عشق زندگیم آشنا میشم ولی حالا فک نکنم حتی پام رو بذارم تو هیچ گی کلابی.
تو همین فکرا بودم که دیدم بوی سیگار داره بهم سرگیجه میده. فنجون چایی رو رد کردم از جلوم و سرم رو گذاشتم رو میز. چشمام سیاهی رفت و فقط صدا میشنیدم. خنده اون دختره،
صدای هنوز زیبای کارلو که میگفت حاضره با افتخار من رو به عنوان همسرش به همه دوستاش و خونواده اش نشون بده،
...یکی را دیدم که
به «پسرانسان» میمانست...
صدای مامان وقتی با خوشحالی داشت خبر کانفرم شدن اپلیکیشن دانشگام رو واسه دختر داییش می گفت.
...بیم مدار، من اوّلم و من آخر؛ و من آن که
زنده اوست...
...امّا اینک ببین که زندۀ جاویدم...
و صدای خودم! صدای خودم که میگفت باید آروم باشم و تمرکز کنم
اسکارلت اوهارا باز رفت تو جلدم و داد زد:
فردا یه روز دیگه است...