پرده اول: امروز، نمایشگاه کتاب، بار دوم در دو روز!
با دوست دخترم که واسه ش کام آوت کرده م رفتیم نمایشگاه، دیروز هم با ۲ تا دیگه از بچه های یونی رفتم. هر دو روز هم همون پسری رو که از پارسال ازش خوشم اومده بود رو پیدا کردم و کلی دید زدم. یه سال می گذره و من به این فک می کنم که من چقد تو این یه سال عوض شده م و اون چیا سرش اومده و با این همه اون کلاً به من بی توجهه و اصن حتی من رو نمی بینه وقتی که یه ساعت تو غرفه بهش زل زده م! به زندگی یه فاک گنده می دم و باز برمیگردم به اصل همیشگیم: همه چیز به زودی درست میشه...
پرده دوم: منجم
تو منجمم استدلالم مبنی بر این که چرا اونجام رو نوشته م: همین طور که من، با این مشخصات اینجام، شاید یکی مثل من هم پیدا شه! استدلال تخمی و مسخره. هر بار که اکتیویتش می کنم بیشتر مطمئن میشم که از توش هیچی در نمیاد.
پرده سوم: نوستالژی فحش خور
دانشگام تا یه ماه دیگه واسه همیشه تموم میشه من و می مونم و یه مدرک لیسانس ادبیات انگلیسی که دوسش دارم ولی هم کمه هم بدردنخور. دلم هم واسه یونیمون تنگ میشه می دونم. یکی از جاهایی بود که با وجود مزخرف بودنش، هُلم میداد تو اجتماعی با جامعه آماری ای رنگارنگ و تجربه اندوز. فردا می خوام واسه یه کلاس برم یونی. کلاسی که مال من نیست. مال استادیه که خیلی دوسش دارم چون دوسش دارم و اون کلاس مال ترم ۶ای هاس ولی من به استادم ترم پیش قول داده بودم که حتماً به کلاساش سر میزنم ولی برنامه م جوری بود که اصن ۳شنمبه ها کلاس نداشتم و در طول این ترم لعنتی هم تمبلی کردم و نرفتم . ولی فردا که احتمالاً واپسین جلسه ست میرم حتماً.
پرده چهارم: ماده
سر کارم یه کم به مشکل خوردم که مثینکه رد شد. قراره اضافه حقوق بگیرم از اردیبهشت. شاگرد جدید بهم معرفی شد و کلاً روزی ۳، ۴ ساعتم پره واسه این داستان. به فکر تدریس خصوصی تو محله مون افتادم واسه تابستون (فیلم برف روی کاجها رو دیدم جوگیر شده م!)
پرده پنجم: ذهنی که لهه!
دارم به این نتیجه میرسم که من که اگه روزی ۹ ساعت هم بخوابم باز هم خسته م، شاید واسه اینه که خیلی فکرم مشغول و بیمارگونه فکر می کنم به همه چی! من اینجوری نبودم و الان هم نمی خوام با ۲۱ سال سن مثه ۶۰ ساله ها زود خسته شم.
پرده ششم: نمی خواستم ولی باید میگفتم
یه چیزی رخ داد تو منجم و یه مسجهایی رد و بدل شد که ای کاش نمی شد. بهت راجع به اون تو منجم گفتم و حالا فک می کنم که شاید اصن نباید این کار رو می کردم، ولی واقعاً نتونستم خودم رو قانع کنم که بی خبرت بذارم. بهر حال ناراحتم اگه ناراحتت کرده م.
پنج پرده ماکسیموم تعداد پرده س! مال من هفت تا شد. همینه که هست. اینجا برزخه و برزخ تا جایی که من میدونم قانونی نداره.
بوووس
۷ نظر:
از منجم ناامید نشو، یکی از بهترین دوستام از همانوجا با پسر فوقالعاده آشنا شده که گفتم بهت راجبش
نوستالژیات هم اصاً فوشخور نیست، منم دلم تنگ خواهد شد با وجود اینکه رشتهام رو دوس نداشتم، تو که رشتهات هم خوب بود
شیرنی میدی وقتی حقوقت زیاد شد
هوممم، خرس خوابآلو :X :* :D
میدنی تو دوستی یک لحظههایی هست، که عمق دوستی رو نشون میده، اونجایی که ی دوست چیزی رو بهت میگه که ممکنه ناراحت بشی ولی مهربونیش اونی تلخی محتمل رو هم راحت میگذرونه
ا .. عزیزم منجمو بیخیال نشیا .. همه ی درآمد و مشتریهات از همون جان .. دهه .. :D
بعله ٰ می بینم که تبلیغات هم می کنی .. 21 سال سنمه .. 9 ساعت می خوابم .. بابااااا .. مزنه اونور چنده الان ؟! :D
وای رضا! انگار همین دیروز بود که داستان اون پسر رو که تو نمایشگاه نوشتی خوندم!! باورم نمیشه یک سال گذشت!!!
یک سال بزرگ شدیم :((
کی سربازی می ری؟نری هاااا....معافیت بگیر:دی
همین دیگه، تو میری نمایشگاه واسه دید زدن بعد آمار میدن سرانه کتاب خونی رفته بالا ولی اثراتش دیده نمیشه :D
بعدم شما سیزده پره بنویس کیه که بخونه! ولا
وااااااااااای بهد شونصد و اندی اومدم اینجا.....دلم برای وبلاگت تنگ شده بود ! برای خودت نه هاااا...حالا بذار یه خوده خوشحالی کنم بهدش پستارو بخونم :)
وارتان! چیزی ندارم بگم واقعاً :*
غریبه من ماهیانه حساب می کنم! تو بگو مزنه طرفای شما چنده تا من هم بگم! :))
دایی می بینی؟ واسه خودم هم همینطور بود دقیقاً تایم فلایز واقعاً!
امیر جان ایشالا آخر تابستون! :))
ادی واقعاً من الان عذاب وژدان گرفته م! :))
دانیال واقعاً جای کامنتات خالی بود! حودت نه ها! کامنتات! :))))
بوووس
ارسال یک نظر