اون هفته سفرم به شمال به خاطر برف و بوران و خطر مرگ بهم خورد! ببین خطر مرگ که می گم شروور نمیگماااا! واقعاً تو یخا گیر کرد ماشینم و اگه هلال احمر کمکمون نمی کرد الان یخ زده بودیم تو سردخونه یه بیمارستان تو پلور! :))))) حالا داستانش طولانیه ولی فقط اینو بگم که تجربه وحشتناک و هیجان انگیزی بود! آهان اصل داستان اینه که ننوشتم بقیه داستانم رو... بهانه ش هم که معلومه چیه: نرفتن به شمال! ولی عوضش رفتم یزد ۳ روز و واقققققعاً این شهر مسحورم کرده... بعد از عید باز هم میخوام برم و چون بدجوری عاشقش شده م!
راستش چیز زیادی ندارم بگم و این مدت با هیشکی تیک هم نزده م و تو کار کسی نبوده م و حالش هم ندارم! فقط امروز که با بچه ها بیرون بودم، از دو تا پسره خوشم اومد: یکی که تازگی اومده تو افق و فک کنم به نظر دوستام آدم چندشی بود ( یا من سطح توقعم اومده پایین یا واقعاً اون پسر که البته سنش کمی از پسر بیشتر بود و موهای بلند و چشمای روشن داشت جذاب بود) یکی دیگه هم که تو مایه های صاحاب کافه آلما بود (انقلاب یه کم غرب چهاررا تو یه پاساژ!) قیافه ای نداشت ولی آدم فانی بود! :پی!
بوووس
راستش چیز زیادی ندارم بگم و این مدت با هیشکی تیک هم نزده م و تو کار کسی نبوده م و حالش هم ندارم! فقط امروز که با بچه ها بیرون بودم، از دو تا پسره خوشم اومد: یکی که تازگی اومده تو افق و فک کنم به نظر دوستام آدم چندشی بود ( یا من سطح توقعم اومده پایین یا واقعاً اون پسر که البته سنش کمی از پسر بیشتر بود و موهای بلند و چشمای روشن داشت جذاب بود) یکی دیگه هم که تو مایه های صاحاب کافه آلما بود (انقلاب یه کم غرب چهاررا تو یه پاساژ!) قیافه ای نداشت ولی آدم فانی بود! :پی!
بوووس