۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

ک* شعر جهت افزایش تعداد پست

     اول از همه بگم اون عکسه که تو پست پیشینم بود رو خیلی اتفاقی فهمیدم کیه! Sebastian Stan ئه ایشون و مثکه شهیر و نامی! گفتم بگم که شک و شبهه ای ایجاد نشه درباره م! :)))) من انقد زشت نیستم =))) (نارسیسیسم ماژور)

     لیدی گاگا اول ویدئوی Marry The Night (ورژن یوتیوبیش نه اون چیزی که کانالای شو نشون میدن) اول اولش رو با یه Prelude خیییییلیییییی زیبا شروع می کنه که جمله بندی اولش همون تاثیری رو رو من گذاشت که ... حالا! اولش میگه که وقتی به گذشته نگاه می کنه و با حالا مقایسه ش می کنه خیلی بنظرش همه چی عوض شده و چیزای زیادی رخ داده تو زندگیش. حالا همین داستان منه. الان به تابستون ۲ سال پیش نگاه می کنم، که چقدر از نظر فیزیکی، شخصیتی و روانی عوض شده م. هیچ یادم نمیره که با یکی از بچه های همین بلاگ رفتیم پارک ساعی و کلی حرف زدیم و من همه حرفام یادمه و این رو خوب میدونم که اون موقع خیلی ذهنم بسته تر از الان بود. در این حد که مثلاً کسایی از هم حسامون که حاضر بود سکس کامل کنن رو سادیستیک و مازوخیستیک می دونستم، و این هم یادم نمیره که اون دوست خیلی آروم و مهربون بهم گفت که با گذر زمان و کسب تجربه نظرم عوض میشه راجع به همه چی. و همینطور هم شد. ولی احمقانه س که آدم فک کنه که خیله خب دیگه من همه چی رو می فهمم و ذهنم از این بازتر ممکن نیست بشه! همیشه آدم روشن تر از قبل میشه، و چقد خوبه که آدم فقط این پروسه رو تسریع ببخشه تا وقتی پیرتر شد تازه نفهمه که چه اشتباهایی کرده و چه چیزایی رو میدونه که ایکاش جوونتر بود و می دونستشون.

    سر کلاس تاریخ امامت بود که به خاطر کراهت بیش از اندازه استاد (؟؟؟!!!!) یه لحظه اپیفِنی رخ داد و تصمیم گرفتم تو برنامه هام نوشتن یه رمان اتوبایاگرفیکال مثه «پرتره ای از هنرمند به مثابه مردی جوان» بنویسم. از این روزام، از زندگیم و تصمیماتم و آینده ای که می خوام بسازمش. علت الهام گرفتنم از اون مرتیکه حیوون فک کنم وجود کشیشای عزیز توی رمان جیمز جویسه که دیگه آخرای رمان علناً بهت می فهمونه که حالش ازشون بهم می خوره! :))

    یه چیز نامربوط! خیلی حس عجیبیه که ۳ تا گِی (حالا شاید هم گِی نه ولی فعلاً فرض اینه) با هم تو انقلاب را برن از سمت کاخ به وصال، بعد دوباره از وصال تا چاررا، بعد بزرگمهر و این لوپ تا ابد ادامه پیدا کنه. گاهی حس می کنم شاید ما خیلی هم محدود نیستیم! احمقانه س چون هستیم! ولی خب حس می کنم توقعم از زندگی تا همین حدا پایین اومده که را رفتن تو خیابون رو واسه کمینه مون(ال جی بی تی) خیلی امیدوارانه می بینم :))

    و سخن آخر! آهای شماهایی که جفتین! ولنتاین نزدیکه! ولنتایناتون مبارک!
حواستون هم باشه اینجا یه سری آدم عزب رد میشه! خیلی کار خاک برسری نکنین که ما هم دلمون بخواد بعد دِپ بزنیم چرا بی اف و جی اف نداریم! :)))))


۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

FMH


FucK Me HarD
FucK Me HarD
FucK Me HarD
FucK Me HarD
FucK Me HarD
FucK Me HarD

امشب واسه اولین بار سیگار کشیدم! نه واسه اینکه ناراحت بوده باشم، برعکس خیلی هم خوشحال بودم! صبح آزمون ارشد رشته فرهنگ و زبانهاي باستاني رو خيلي خوب داده بودم و شب هم حسابي مست بودم و مهمونی خونه داداشم 
و بعد که دیدم همه دارن می کشن، رفتم سراغ سیگارای داداشم و یکی ازش برداشتم و باهاشون کشیدم.ای کاش آدم واسه ادای بزرگا رو در آوردن ناچار نبود سیگار یا چیز دیگه ای بکشه! :( برعکس قلیون، اصن اذیتم نکرد. و نکته بدش اینجاس که ۳ تا کشیدم! :( منی که میگفتم اصن سیگار نخواهم کشید و سیگار مال آدمای ضعیفه و این حرفا! باز هم گه خوری کردم پس نتیجه می گیریم! :))))



۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

تراوید


پسر ستریت(با هیجان): خداییش اگه Doutzen رو بذارن جلوت نمی کنیش؟

پسر گی (با بی تفاوتی): نه!

پسر گی از تو شلوارش عکس جَرِد لِتو رو درمیاره و رو به پسر ستریت با خوشحالی مسخره ای میگه: ولی اینو آره!ء
یه هویج با سرعت از جلوی هر دو پسر که جلوی یه عمارت باشکوه نشسته ن رد میشه. چند ثانیه بعد، یه خرگوش بزرگ سیاه با چشمای بنفش جست و خیز کنان میدوئه دمبال هویج وحشتزده. از رو آلت آخته و بدفُرم خرگوش میشه حدس زد که نره. صدای کشیده شدن آلت خرگوش رو زمین صدای خس خس ناراحت کننده ای ایجاد می کنه.

پسر ستریت گوشش رو می گیره و شروع می کنه به داد زدن.

پسر گی روش رو می کنه به پسر ستریت و باز هم با بی تفاوتی نگاش می کنه. بعد از چند لحظه دهنش رو باز می کنه و یه چشم سپید با قرنیه ای آبی از دهن پسر گی نمایان میشه.

پسر ستریت از داد زدن دست می کشه.