۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

پسر بلُند

    یه کم دیره، یعنی یه کم گذشته از واقعه! ولی خب باز باید بگم :))
نمایشگا کتاب امسال اووووونقد واسم لذت بخش بود که ۳ بار رفتم! خب طبیعیش اینه که حداکثر ۲ بار بری، اون هم واسه زمانی که یه چیزی رو سپارش داده باشی یا قول گرفته باشی که واست بیارن! ولی خب من امسال یه دلیل دیگه ای داشتم که اونقد برم نمایشگاه! البته اصن بخش ایرانیش نرفتم چون واقعاً حوصله شلوغیش رو نداشتم :))))) این هم هست که نمایشگا به خونمون حدوداً نزدیکه و پیاده روی هم کلی حال می داد تو هوای خنک اردیبهشت! با بچه های دانشگا هم می رفتم که دیگه مزید بر علت شد، اتفاقاً دوست ترنس(همون که خودش اصرار داره جی اِ) هم بود و این کلی خوب بود چون کلی دید میزدیم و زیرزیرکی می خندیدیم!!! چون  من  بر عکس این دوستم به بقیه بچه ها کام آوت نکردم!
خلاصه خیلی خوشحال و خندان توی غرفه های زبانهای خارجی می گشتیم و هی مثه این ندیده ها کتابای قشینگ قشینگ!!! خارجی رو ورق می زدیم و بعد هم چون اصن منطقی نمی دونستیم که ۲۰۰، ۳۰۰ تومن واسه یه دونه کتاب پول بدیم، خیلی شیک می رفتیم به غرفه هایی که با جیبمون هم خونی داشته باشن!! :)))
توی این مسیر خب همونظور که گفتم دید میزدیم زیاد، گرچه خیلی کِیس نبود!  ولی خب واسه خنده دیگه. هی به دوستم می گفتم: این چطوره؟ با این یکی دوس میشی؟ برو شمار منو بده به اون پافیه! :)))
چرخیدیم و چرخیدیم تا به یه غرفه ای رسیدیم که اتفاقاً نام انتشاراتیش تا ابد تو ذهنم حک شده ولی این جا نمی گم تا پا نشین برین اونجا(حالا گوش کنین الان می فهمین چرا!!!) :دی
داخل اون غرفه یه آقا پسری بود که بنده از نخستین نگاه به شدت بهشون علاقه مند شدم! یعنی تایپ که میگن، خودش بود! :)))) خود داستان بود دیگه، اصن یه چی می گم یه چی میشنوین! یه پسر بلندِ بلُندِ لاغر اینا(اولین بار بود که از یه پسر لاغر و باریک خوشم میومد) خب چون من همیشه پیش بینی چنین موقعیتایی رو می کنم، همیشه تو این جور جاهای شلوغ حواسم هست به سر و وضعم برسم که اگه کیسی بود دیگه.... خودتون می دونین دیگه! :)) بعد خیلی با اعتماد به نفس رفتیم تو غرفه و به دوستم هم نشونش دادم و اون هم پسندید و من هم هی سعی می کردم که خودم و دسبندم رو تو چشش جا کنم! چن بار زل زدم بهش، بیچاره معذب شد! قربوووونش برم روش نمی شد زیاد نگا کنه! فقط ببینین چقد خوب بوده که من انقد حیوون شده بودم...
خب اون روز هیچی نشد و من چنتا دیکشنری خریدم ازشون و اومدم! خانم صندوقدار هم البته بسیار داف شایسته و زیبایی بودن که موقع حساب کردن کتابا خیلی با من گرم و نرم برخورد کرد(شانس سگی رو می بینی؟؟؟)  :دی
روز اول دوشنبه بود! فرداش زد به سرم باز برم! باز اون گروه بچه ها رو جمع کردم و قرار شد بریم! با خودم گفتم: خب رضا بیا منطقی باشیم! چرا طرف هیچ حرکتی نکرد؟ واضحه: یا استریت بوده یا ازت خوشش نیومده!
یه نگاه تو آینه کردم، گفتم ماشالا! جل الخالق! دیگه چی از این بهتر؟ :)))))))))))
بعد یادم افتاد که ۱۰ روز بود آفتاب نگرفته بودم و پوستم داشت بدرنگ میشد! بدو بدو رفتم استخر و ۲ ساعت آفتاب گرفتم! موهام هم بلند شده بود به شدت! رفتم آرایشگاه و آلمانی زدم موهامو! به به!!! =))
چهارشنبه شد و حاضر شدم! عطرم رو عوض کردم، عینک آفتابی نوم رو زدم و یه تی شرت بنفش پوشیدم و رفتم.
خب اون روز هم هیچچچچی نشد! فقط رئیس غرفه تعجب کرده بود که ما باز واسه چی رفتیم! البته باهاش دیگه دوست شده بودیم! :)) آقای بلُند مورد نظر یه تی شرت خاکستری پوشیده بود که خوردنی ترش کرده بود! ولی خب گرچه مستقیم اون روز از خودش واسه اطلاعات یه سری کتاب کمک خواستم، باز هم هیچ علامتی نداد!
دیگه امیدم رو از دست دادم و گفتم خب جی نیست دیگه! ولش کن...
۵شنبه شد و باز بچه ها گفتن که بریم نمایشگا(این رو هم بگم که من ۳ سال بود اون قد از محیط نمایشگا بدم اومده بود که اصن نرفته بودم از سال ۸۸) من هم که باز هم دلم می خواست برم سراغ غرفه آکسفورد که آتیش زده بود به مالش، گفتم میام!
رفتم و باز هم کلی به خودم رسیدم و باز هم به سراغ همون غرفه رفتم، و اتفاقاً واقعاً نیاز به خرید یه کتاب هم از اون پسر خوشکل داشتم! ولی خب دیگه منطقی شده بودم و مثه آدم رفتم و سریع خریدم رو  کردم و اومدم بیرون! آخرین باری که دیدمش خیلی دلم گرفت! خیلی سخت بود که فک کنم دیگه هرگز نمی بینمش! :(
ولی خب اون روز آخر اونقد خریدای خب و باور نکردنی ای کردم که اصن به کلی پسر بلُند رو فراموش کردم! البته اگه یه روز دیگه میدیدمش، عاشقش میشدم :)

نتیجه اخلاقی: من خیلی متریالیست تر از این حرفم! ۲ تا کتاب خوب خریدم، عشق و مشق و اینا رو بوسیدم گذاشتم کنار و از اون کتابای قشنگ ذوق مرگ شدم! :)

پ.ن۱: اون انتشاراتی رو نام نبردم ازش چون می ترشم برین عشقمو پیدا کنین بهش تجاوز کنین!!! :))))))))
پ.ن۲:  نه ولی واقعاً، اون انتشاراتی فروشگاه یا دفتری نداره! فقط سایته! آنلاین میشه ازش خرید کرد! (بخوره تو سرش اون فروشگاه آنلاینش) :) 

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

آسمون وانیلی

     دستای نازنینش رو می گیرم تو دستام. چن تا لکه بزرگ رنگ روی سطح دست چپش نظرم رو جلب می کنه. مثه همیشه، دستش غرق رنگه! رنگای  خشک شده ای که روی رگای بیرون زده دستش سره سره بازی می کنن. یه لکه بزرگ سبز بالاتر از شستش، یه دونه زرد که مثه خورشیده، درست رو مرکز اون عضو شفابخش بدنش. آخر سر هم یه برکه کوچولو بالای انگشت کوچیکشه. دستش رو به سمت صورتم میارم. لبام دارن منفجر میشن از خوشحالی.
     آرومه... فرشته من مثه همیشه آرومه. نگام میکنه. لپش رو باد می کنه و به سقف نگاه میکنه و با یه خنده شیطنت آمیز میگه: ببوس. و من بی اختیارم.
     حسشون می کنم. ذره ذره اتم های اون مواد شیمیایی روی دستاش رو. بوی رنگ رو، بوی هنر رو. باز نگاش می کنم. یه ذره قرمز رو نوک بینی خوش تراششه. هیچی نمی گم ولی، بذار بمونه.
    آقای نقاش برای ۷مین بار داره تلاش می کنه " آسمون وانیلی" مونه رو بکشه، هر بار تو یه ساعت روز. و من هر بار بهش می گم که بسه. که همین عالیه. که تو یه فرشته هنرمندی. ولی اون گوش نمیده، فرشته من کله شقه.
    دستاش هنوز نزدیک صورتمه. چشمام، چشماش، چشمام. وااای چشمام! اقای نقاش داره میره و قراره آسمون وانیلی واپسین خاطره اش باشه واسه من. اون میره؟ نمی دونم. شاید باید بره. ولی این اثر رو باید بکشه. باید بوی رنگ روغن رو واسه آخرین بار رو دستاش مزه کنم. چه بره، چه برگرده.
    رودخونه، ردیف درختای ناشناسی که شاید حتی بومی موطنم هم نباشن. اون دو تا خونه با شیروونی سرخ رنگ. ای کاش مونه هم اینجا بود. شاید اون هم دست اقای نقاش رو می پرستید. آقای نقاش ممانعتی از پرستیده شدن نداره. دستش تو دستام احساس خونه بودن می کنه. فرشته من مغروره...
    آقای نقاش داره پا میشه. من همچنان روی زمین زانو زدم. چنگ می زنم به صندلیش، به روپوش سپید نقاشیش. فرشته من تنها لبخند میزنه. دستش رو رها می کنم. من زل میزنم بهش. هنوز رو زمینم. آقای نقاش روپوشش رو در میاره. تی شرت آبی نیلیش رو میکنه و میکل آنژ میاد تا واسه ورژن مدرن داوود ازش الهام بگیره. فرشته من پیرهن پیچازی زرد و مشکیش رو می پوشه. آستینش رو تا میزنه و تا آرنجش میاره بالا، بعد دکمه های آسشتینش رو میندازه. من هنوز دارم نگاش می کنم. فرشته من با بلک بریش وری میره و بعد آروم میره سمت در. دستاش رو باز نگاه می کنم. می خوام باز بپرستمشون که می بینم برکه ای نیست، خورشید رفته. درختا دیگه سبز نیستن. فقط یه آسمون وانیلی مونده رو بوم. یاد چشمام میفتم. وااای چشمام.
    روم رو بر می گردونم. گوشم رو می گیرم. فرشته از صحنه خارج میشه. مونه بر می گرده به باز نگاری چند هزارمین ورژنش از نیلوفرهای آبی. میکل آنژ یادش میفته باید بره سراغ تابلوی آفرینش انسان. و من می مونم و آسمون وانیلی تنها.
فرشته من مُرده...
    

۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

قطعیت، نسبیت

     شاید هیچی انقدر تا حالا واسم جالب نبوده! هیچ تغییری تو شخصیتم واسم این همه ارزش نداشته! یاد حرفای ۲ سال پیشم میفتم به یه دوست همحسم که می گفتم کسی که تو یه رابطه نقش پَسیو(خیلی به این نقش ها باور ندارم ولی اسمش همینه) داره ، مریضه  و از مازوخیسم رنج می بره! هیچ وقت یادم نمیره اون دوستم با آرامش گفت: بهتره انگ به اون آدم نزنی و بدون چن سال دیگه فکرت عوض میشه و تجربه ات بیشتر!
     اون چن سال داره می گذره و من با کسی دوس نشدم و تو رابطه ای نبودم ولی اندازه ۱۰۰۰ سال تجربه کسب کردم و متغیر شدم! و این تغییره که واسم جالبه! لب مطلب اینه که من تو یه سری زمینه ها خیلی قطعی نظر میدادم. می گفتم همینه دیگه درستش، جز این میشه مرض، انحراف! اینارو تو ۱۷، ۱۸ سالگیم میگفتم. الان آخرای ۲۰ اَم و می بینم با خودم کاری کردم که فکرم آزاااااد شده. شاید هرگز روزی حدس هم نمی زدم که انقدر بتونم نسبی فک کنم...
     باید اعتراف کنم که دانشگاه و بحثای نقد ادبی و هم نشینی با یه سری آدمی که تا پیش از این مسخره اشون می  کردم هم بی تاثیر نبوده. الان که دارم به مثالا فک می کنم نیمیش مال همون دانشگاس. شاید یه ذره افراطی نسبی فک می کنم دیگه. نمی دونم خوبه یا نه ولی راجع به هر چی که فک می کنم، دیگه نمی تونم نظر قطعی و تموم شده ای درباره اش بدم. البته این مساله نیاز به گفتن نداره(شاید هم داره، نمی تونم قطعاً بگم :دی ) که توی زمینه هایی که خیلی مهم نیستن یا خیلی روزمره و مادی اَن خیلی اینطور نیستم، یعنی اکثراً قاطعم! مثلاً چه می دونم، تو خرید یه لباس یا نظر دادن راجع به موقعیت یه ملک! ولی تو چیزای ایدئولوژیک دیگه اصن نمی تونم چیزی بگم که صد در صد بهش ایمان داشته باشم. ولی هر چی که هست حس خوبیه فک کنم، چون یه جوری احساس سبکی بهم میده. انگار راه فکرم واااااز وازه!!! این مساله رو نمی خوام تو ذهنتون محدود شه به گرایشم هااا! خیلی مهمتر و کلی تر از یه گرایش جنسیه.
   علت این که اینو نوشتم این بود که داشتم پست"درد دل ۱" رو می خوندم و کلی واسم جالب بود طرز فکرم. البته تفاوت چندانی نکرده. فقط یه کم ملایم تر شده تا آرومتر و راحتتر زندگی کنم.

پ.ن: ۵۰۰۳ خیلی تو ذوقم زد! دوس نداشتم لحظه دیدن خود عدد ۵۰۰۰ رو از دست بدم :))

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

رعد

   نهمین جشنواره  خیریه غذایی رعد که هر چند ماه یه بار برگزار می شه و پولش صرف معلولین و ناتوان های جسمی میشه برگزار شد و من پس از ۲ سال دوباره رفتم اونجا! حالا بماند که چه جشنواره ای بود و تنها چیزی که توش نبود خیریه و اینا بود!!! بیشتر مثه یه گَدِرینگ یا یه پارتی بزرگ تو فضای باز بود!!! و بماند که چقققدر کیس خوب اونجا میاد!!!
من با چند تا از دوستام رفته بودیم و مثه همیشه دسبند رنگین کمونم هم دستم بود! اون دوستم هم بود که چند بار به این دستبند گیر داده بود! :)))) از قضا امشب هم گیر داد جلوی چند نفر دیگه و من هم مثه همیشه با این داستان که این نماد ماه تیره، پیچوندمش و گفتم یعنی که چی که این نماد گی هاس؟؟؟!!! و خیلی جالب بود که خدا، سرنوشت، انرژی کیهانی، خودم(هر چی که اسمش رو میذاریم/میذارین) یه چیزی انداخت تو راهم که کلی حال داد! اونجا یه گروه تور بود که لوگوش رو این بالا می بینید، و این گروه هم قیمت های تورش رو به مزایده می ذاشت تا واسه خیریه پول جمع شه! بعد توی اون شلوغی و جمعیت یه سری دختر پسر هم بودن که آرم این گروه رو روی لباستون میچسبوندن!!! خیلی حس جالبی بود چون انگار تو یه گی پَرِید شرکت کردی وقتی این آرم روت چسبیده! البته این آرم که به ما چسبوندن ۶ رنگ داشت هاااا!!! یعنی خود جنس!!!
بعد هی دوستم رو اذیت می کردم می گفتم:  ببینننن اون خانومه هم از این آرما روشه، گیه! تو هم که روته، پس گی ای! :))
واقعاً واسم جالب بود که چقدر برچسب ها می تونن مسخره باشن!!!

پس نوشت: این روزا روزای سختیه واسم تو خونه چون برادرم در شرف ازدواجه و همه اش جنگ اعصاب! ولی باز هم خدا(هر چی که اسمش رو میذاریم/میذارین) کلی چیزای خوب و برنامه های فان واسم پیش میاره تا از فشار عصبیم کم شه! می نویسم! قول میدم! فقط یه کم وقت می خوام تا امتحانای میدترمم تموم شن!!! :)
بوووس

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

۵۰۰۰

     شمارگان بازدیدای وبلاگ داره به ۵۰۰۰ نزدیک میشه!!! من هم که خراب اعتراف و فاش کردن رازا و اینام!
خودتون بگین چی می خواین تو ۵۰۰۰ مُین بازدید بهتون بگم/نشون بدم/انجام بدم؟؟؟ :)))

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

توضیح

     خیلی وقت بود می خواستم یه توضیح روی داستان کوتاهم بنویسم! اول از همه این که خیلی مسخره بود که نام داستان رو پس از اتمامش روش گذاشتم و اصن روش پیش از این فک نکرده بودم! و این که واسه خودم خیلی تجربه جالب و آرامش بخشی بود! ولی هنوز خیلی خیلی مبتدیم و باید کلی رمان بخونم تا بتونم دست کم راجع به نوشتن یه داستان کوتاه فک کنم! بویژه که داستان کوتاه وظیفه سنگینتری نسبت به یه نُوِل یا نُولا داره! از همه کامنتا و دلگرمی دادناتون هم ممنونم!
شکل روایتش  رو خیلی دوس داشتم چون خیلی ملهمانه بود و اصن تو فکرش هم نبودم و یهو اومد تو مغزم! شاید ادامه بدم این نوع روایت رو و اصن واسه خودم بشم یه مکتب ادبی :))))
و اما توضیح!
     خیلیا فک می کردن و می کنن که من ریکاردو هستم و هر چی که نوشتم زندگی خودم بوده! واقعاً واسم عجیبه که چی باعث همچین فکری میشه؟ آیا حتماً باید از دانای کل استفاده کنم تا باور کنین که من آینه تمام عیار ریکاردو نیستم؟ :))
چون از ضمیر من استفاده کردم، چون فوکوس داستان روی ریکاردوئه، چون شاید از روی شناخت ضمنی ای که از من دارین شخصیتم رو توی ریکاردو پیدا کردین; اینا هیچکدوم دلیل نمیشه که من ریکاردو باشم!
    توضیح دوم راجع به اینه که این داستان تموم شده دوستان من و اون واژه زیبای واپس که تو تیتر پست ۲ تا مونده به آخرم اومده برای همینه! (البته پس از چاپ این پست میشه ۳ تا مونده به آخر)  از اولش هم نمی خواستم خیلی داستان رو کش بدم و واسه همین فک کردم ۴ بخش کافیه! بویژه که بخش واپس دورنمایی از زندگی ریکاردو میده و دیگه اصن قابل کش دادن نیستش!
باز هم ممنوم از همه تون که هههههیییی گفتین داستان داستتتتتان و من رو مجبور به نوشتن کردین و این رو هم بگم که این ۴ بخش رو هول هولکی و از روی اجبار ننوشتم و فقط چون حال و حوصله داشتم انقد سریع نوشتم!


۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

Part Of Me


Days like this I want to drive away
  Pack my bags and watch your shadow fade
 



I just wanna throw my phone away  
 Find out who is really there for me


 

پس نوشت: This is the part of me that you're never gonna ever take away from me