۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

آسمون وانیلی

     دستای نازنینش رو می گیرم تو دستام. چن تا لکه بزرگ رنگ روی سطح دست چپش نظرم رو جلب می کنه. مثه همیشه، دستش غرق رنگه! رنگای  خشک شده ای که روی رگای بیرون زده دستش سره سره بازی می کنن. یه لکه بزرگ سبز بالاتر از شستش، یه دونه زرد که مثه خورشیده، درست رو مرکز اون عضو شفابخش بدنش. آخر سر هم یه برکه کوچولو بالای انگشت کوچیکشه. دستش رو به سمت صورتم میارم. لبام دارن منفجر میشن از خوشحالی.
     آرومه... فرشته من مثه همیشه آرومه. نگام میکنه. لپش رو باد می کنه و به سقف نگاه میکنه و با یه خنده شیطنت آمیز میگه: ببوس. و من بی اختیارم.
     حسشون می کنم. ذره ذره اتم های اون مواد شیمیایی روی دستاش رو. بوی رنگ رو، بوی هنر رو. باز نگاش می کنم. یه ذره قرمز رو نوک بینی خوش تراششه. هیچی نمی گم ولی، بذار بمونه.
    آقای نقاش برای ۷مین بار داره تلاش می کنه " آسمون وانیلی" مونه رو بکشه، هر بار تو یه ساعت روز. و من هر بار بهش می گم که بسه. که همین عالیه. که تو یه فرشته هنرمندی. ولی اون گوش نمیده، فرشته من کله شقه.
    دستاش هنوز نزدیک صورتمه. چشمام، چشماش، چشمام. وااای چشمام! اقای نقاش داره میره و قراره آسمون وانیلی واپسین خاطره اش باشه واسه من. اون میره؟ نمی دونم. شاید باید بره. ولی این اثر رو باید بکشه. باید بوی رنگ روغن رو واسه آخرین بار رو دستاش مزه کنم. چه بره، چه برگرده.
    رودخونه، ردیف درختای ناشناسی که شاید حتی بومی موطنم هم نباشن. اون دو تا خونه با شیروونی سرخ رنگ. ای کاش مونه هم اینجا بود. شاید اون هم دست اقای نقاش رو می پرستید. آقای نقاش ممانعتی از پرستیده شدن نداره. دستش تو دستام احساس خونه بودن می کنه. فرشته من مغروره...
    آقای نقاش داره پا میشه. من همچنان روی زمین زانو زدم. چنگ می زنم به صندلیش، به روپوش سپید نقاشیش. فرشته من تنها لبخند میزنه. دستش رو رها می کنم. من زل میزنم بهش. هنوز رو زمینم. آقای نقاش روپوشش رو در میاره. تی شرت آبی نیلیش رو میکنه و میکل آنژ میاد تا واسه ورژن مدرن داوود ازش الهام بگیره. فرشته من پیرهن پیچازی زرد و مشکیش رو می پوشه. آستینش رو تا میزنه و تا آرنجش میاره بالا، بعد دکمه های آسشتینش رو میندازه. من هنوز دارم نگاش می کنم. فرشته من با بلک بریش وری میره و بعد آروم میره سمت در. دستاش رو باز نگاه می کنم. می خوام باز بپرستمشون که می بینم برکه ای نیست، خورشید رفته. درختا دیگه سبز نیستن. فقط یه آسمون وانیلی مونده رو بوم. یاد چشمام میفتم. وااای چشمام.
    روم رو بر می گردونم. گوشم رو می گیرم. فرشته از صحنه خارج میشه. مونه بر می گرده به باز نگاری چند هزارمین ورژنش از نیلوفرهای آبی. میکل آنژ یادش میفته باید بره سراغ تابلوی آفرینش انسان. و من می مونم و آسمون وانیلی تنها.
فرشته من مُرده...
    

۲۱ نظر:

نقطه چین ها . . . گفت...

..چه نقاشی سیاهی! :-(


یوسف

Reza Cupid Boy گفت...

شاید یوسف جان ولی آسمون وانیلی باید یاد بگیره که یا در تنهایی بدرخشه، یا در کنار دیگران سیاه شه :)
بوووس

غریبه 92 گفت...

خب من هوس کردم یه نقاشی بزنم تو رگ :)) ولی آسمون وانیلیش خدا بود .. ;)

ناشناس گفت...

چرا با احساسات ادم بازی میکنید شما ها. چرا تلخ؟ چرا سیاه؟
ولی خیلی قشنگ بود رضا جان.

مهرداد سکوت شیرینیان گفت...

من که هیچی نفهمیدم!!!
یه طوری بنویس منم بفهمم
:دی

Reza Cupid Boy گفت...

غریبه!!! این کامنت رو گذاشتی بگی نقاشی بلدی؟؟؟ :)))) از اون مدل جوابای خودت دادم هااا!! :دی
ولی واقعاً ای کاش می شد از کارات بذاری تو وبلاگت!
بوووس

Reza Cupid Boy گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
Reza Cupid Boy گفت...

اِلی شاید باید توضیح بدم یه کم! منظورم از مرده این بود که برای من مرده! و این که اون ترکم کرده...
و این که باید رو پای خودم بایستم! و این که همیشه کنار تلخ و سیاهه که قشنگی معنا میده! و این که بوووس

Reza Cupid Boy گفت...

مهرداد حق میدم بهت! شاید باید بیشتر توضیح میدادم و صحنه سازی می کردم! حالا عادت میکنی
بوووس

کوتاه گفت...

نیست
که
بمیره

Reza Cupid Boy گفت...

مهدی
حس می کنم درک کردیش!

کوتاه
اسمت بهت میاد!!!

بوووس

Roozbeh Ettehad گفت...

خیلی قشنگ بود ...

Reza Cupid Boy گفت...

مرسی روزبه جان! ممنون سر زدی انقد سریع! :)

مهسا گفت...

خیلی خوب بود ...
یکم شبیه داستان های بابام بود !
شاید واسه همین خوشم اومد ازش ! :)

ناشناس گفت...

خب ترک کردن هم تلخه. گاهی نه واسه اینکه یارو خیلی مهم بوده ها. واسه اون حس طرد شدن. تلخ نیس؟

Reza Cupid Boy گفت...

مهسا جون مرسی سر زدی بهممم!!! خوشحال شدم!
بابات الان واقعاً باباته یا یکی دیگه است؟ :))
به هر حال ممنون که گفتی دوسش داشتی!
بوووس

Reza Cupid Boy گفت...

اِلی دقیقاً تو خیلی خوب درک می کنی، من نمی دونم بهت چی بگم اصن!!! :))
بوووس

ناشناس گفت...

چه فانتزیِ رویایی ای
چه آتیشی بپا کردی :)

Reza Cupid Boy گفت...

میم جان در تو آتیش بپا کردم؟ :)
بوووس

ناشناس گفت...

ذوق کردم از نوشته ت ، کلی اشاره و کنایه ، فک کردم دارم به یه بومِ نقاشی نگاه می کنم ، شبیه مینیاتور :)

Reza Cupid Boy گفت...

خوشحالم که این حس رو بهت دادم!
هدفم همین بود...
بوووس