خیلی وقت بود می خواستم یه توضیح روی داستان کوتاهم بنویسم! اول از همه این که خیلی مسخره بود که نام داستان رو پس از اتمامش روش گذاشتم و اصن روش پیش از این فک نکرده بودم! و این که واسه خودم خیلی تجربه جالب و آرامش بخشی بود! ولی هنوز خیلی خیلی مبتدیم و باید کلی رمان بخونم تا بتونم دست کم راجع به نوشتن یه داستان کوتاه فک کنم! بویژه که داستان کوتاه وظیفه سنگینتری نسبت به یه نُوِل یا نُولا داره! از همه کامنتا و دلگرمی دادناتون هم ممنونم!
شکل روایتش رو خیلی دوس داشتم چون خیلی ملهمانه بود و اصن تو فکرش هم نبودم و یهو اومد تو مغزم! شاید ادامه بدم این نوع روایت رو و اصن واسه خودم بشم یه مکتب ادبی :))))
و اما توضیح!
خیلیا فک می کردن و می کنن که من ریکاردو هستم و هر چی که نوشتم زندگی خودم بوده! واقعاً واسم عجیبه که چی باعث همچین فکری میشه؟ آیا حتماً باید از دانای کل استفاده کنم تا باور کنین که من آینه تمام عیار ریکاردو نیستم؟ :))
چون از ضمیر من استفاده کردم، چون فوکوس داستان روی ریکاردوئه، چون شاید از روی شناخت ضمنی ای که از من دارین شخصیتم رو توی ریکاردو پیدا کردین; اینا هیچکدوم دلیل نمیشه که من ریکاردو باشم!
توضیح دوم راجع به اینه که این داستان تموم شده دوستان من و اون واژه زیبای واپس که تو تیتر پست ۲ تا مونده به آخرم اومده برای همینه! (البته پس از چاپ این پست میشه ۳ تا مونده به آخر) از اولش هم نمی خواستم خیلی داستان رو کش بدم و واسه همین فک کردم ۴ بخش کافیه! بویژه که بخش واپس دورنمایی از زندگی ریکاردو میده و دیگه اصن قابل کش دادن نیستش!
باز هم ممنوم از همه تون که هههههیییی گفتین داستان داستتتتتان و من رو مجبور به نوشتن کردین و این رو هم بگم که این ۴ بخش رو هول هولکی و از روی اجبار ننوشتم و فقط چون حال و حوصله داشتم انقد سریع نوشتم!
شکل روایتش رو خیلی دوس داشتم چون خیلی ملهمانه بود و اصن تو فکرش هم نبودم و یهو اومد تو مغزم! شاید ادامه بدم این نوع روایت رو و اصن واسه خودم بشم یه مکتب ادبی :))))
و اما توضیح!
خیلیا فک می کردن و می کنن که من ریکاردو هستم و هر چی که نوشتم زندگی خودم بوده! واقعاً واسم عجیبه که چی باعث همچین فکری میشه؟ آیا حتماً باید از دانای کل استفاده کنم تا باور کنین که من آینه تمام عیار ریکاردو نیستم؟ :))
چون از ضمیر من استفاده کردم، چون فوکوس داستان روی ریکاردوئه، چون شاید از روی شناخت ضمنی ای که از من دارین شخصیتم رو توی ریکاردو پیدا کردین; اینا هیچکدوم دلیل نمیشه که من ریکاردو باشم!
توضیح دوم راجع به اینه که این داستان تموم شده دوستان من و اون واژه زیبای واپس که تو تیتر پست ۲ تا مونده به آخرم اومده برای همینه! (البته پس از چاپ این پست میشه ۳ تا مونده به آخر) از اولش هم نمی خواستم خیلی داستان رو کش بدم و واسه همین فک کردم ۴ بخش کافیه! بویژه که بخش واپس دورنمایی از زندگی ریکاردو میده و دیگه اصن قابل کش دادن نیستش!
باز هم ممنوم از همه تون که هههههیییی گفتین داستان داستتتتتان و من رو مجبور به نوشتن کردین و این رو هم بگم که این ۴ بخش رو هول هولکی و از روی اجبار ننوشتم و فقط چون حال و حوصله داشتم انقد سریع نوشتم!
۶ نظر:
تموم شد؟؟؟؟..چطوری تموم شد؟..قالب داستان طوری بود که من فک نمیکردم حالاحالاها تموم بشه!:دی
یوسف
نمیدونم یوسف ولی چون از اول واسه خودم شرط بسته بودم که کوتااااه باشه تو ۴ قسمت تمومش کردم! باید حواسم باشه تو داستانای بعدیم از این سوتیا ندم که همه منتظر قسمتای بعدیش باشن :))
بوووس
بنویس فرزندم. راه شکوهمندی در پیش داری.
رضا
میشد سجده کنم
سجده میکردم
عجب داستانی بود وقتی فهمیدم که اون قسمت آخرین قسمتش بوده
ببین
لطفن اگه میخای کتاب بیشتری بخونی بخون این که خیلی خوبه
ولی بنویس
تو عالی هستی
بوسس
آخ آخ مشکل منو داری رضا منم اگه حتی از زبون یه سوسک بنوسم همه فکر میننن خودم سوسکم!
باریکلا افرین.
مرسی اِلی جونم! خودم هم همچین حدسایی میزنم :))
مهدی عزیز ممنونم که انقد انرژی میدی و این که از همه کسایی که مینویسن اینجور پشتیبانی میکنی!
بوووس
مهرزاد من نمی دونم اصن چه فازیه؟!! :)))
ارسال یک نظر