انتخاب تیتر واسه هر کاری سخته! واسه داستانای کوتاه کمی که نوشته ام! واسه شعرا یا متنای ادبی ای که ساخته ام! واسه همه نقاشی ها و آهنگ ها و کنسرت هایی که هزاررران بار تو ذهنم واسه خودم یا واسه یکی دیگه طراحی کردم و سرودم و برگزیدم! می بینین! انتخاب عنوان چه تو واقعیت سختمه چه تو توهم و فانتزی! مثه همین الان. الان خیلی فک کردم که نام این متن رو چی بذارم! اول یه چیز کس شری اومد تو ذهنم، بد دیدم خیلی کلیشه است! من و یک سال تجربه وبلاگ نویسی!!!
بد مثه هززززاران بار دیگه ولش کردم و گفتم با خودم اول بنویس، سپس برگزین! :))
خب راستش داشتم به این فک می کردم که یه مساله ای بوده که مدت ها می خواستم دادش بزنم. شده بود یکی از ترسام. هنوز هم تا وقتی اینجا و اکنون مثه آدم و با تمرکز توضیحش ندم به همون شکل پیشینش میمونه. تا حالا عاشق یه وبلاگ نویس شدین؟
نویس
نوشته
متن
شعر
داستان
من عاشق اینا شدم. من عاشق یه سری چیز انتزاعی به نام تراوشات ذهنی نویسنده هایی شدم. از هیییییشکی نام نمی برم و لطفاً اصن هم نپرسین. اه رشته افکارم جر خورد! :)) داشتم می گفتم که من تجربه این رو زیاد داشتم که مثه یه دختر ۱۴ ساله دلم واسه یه کامنت تیک زننده و Flirtatious کلی ذوق کنه و خرکیف شه! هنوز هم میشم. (دارم به این فک میکنم که یه چیزایی رو نباید گفت، باید؟) :) ولی این یه سال و البته یه سال پیشش، ینی سال ۸۹ (که هنوز وبلاگ نداشتم ولی می خوندم همه تون رو) به این ور من رو خیلی مجرب تر کردن یه سری رخدادها! و این که این پست اگه به نظرتون یه کم یا خیلی دفاعیه ای بر پست پیشینم میاد، حق دارین! میخوام دلیل بیارم که دست کم به خودم ثابت شه که آدم نمی تونه تنها به چیزای انتزاعی عشق بورزه. بدون تعارف بگم، من از شکست خیلی بدم میاد! خییییلییی! یه جورایی هامارتیاس که واسه خودم تعریفش می کنم و از این قراره: اصن نمی تونم خودم رو تو موقعیت ضعف ببینم. بیشتر از هر نوع شکستی از شکست از خود بدم میاد. این گونه از شکست میدونین چجوری حاصل میشه؟
حماقت
تا حالا کاری کردین که از دس خودتون حرص بخورین؟ به خودتون فحش بدین؟ من کلی این جوری شدم. البته نمودارش الان تو یه سرپایینی افتاده خوشبختانه. اما همین قدر هم واسه ام کافی بوده. شده که روز و شب هزار بار چک کردم میل و وبلاگ رو تا ببینم اونی که میخواستم کامنت داده یا نه، نه فقط اینجا ها، تو فیس بوک هم همینطوره! بد یهو یه طوری میشه، مثلاً طرف رو از نزدیک میبینی، یا صداش رو میشنوی، یا اصن میره رو مخت استیلش و همه چیز یههههو بوووووم خراب میشه رو سرت! بعد اونجاس که میبینی شکست خوردی! از کی؟ از خودت. نمی دونم چون تجربه اش رو نداشته ام ولی حس درونیم میگه خیلی این شکست بدتر از شکست عشقی ایه که از معشوق محبوبت بخوری! اونجا تو مقصر نیستی، طرف مقصره یا رابطه تون می لنگیده و تو نامستقیم تقصیره کار بودی، اما تو این مورد، تو و تنها تویی که بار شکست رو میکشی و ذره ذره وجودت حماقتت رو درک میکنه. اگه کمال گرا باشی، این بار لهت میکنه و بدتر از همه خاطره اش واسه همیشه تو ذهنت حک میشه.
من راه معنویات رو رفتم، انتزاعیات رو ارجح دونستم. یه حرف بخش احساسی مغزم بیشتر گوش دادم ولی حالا ترجیح میدم به واحد منطقی دلم بهای بیشتری بدم و این راه نرفته رو امتحان کنم. شاید تهش شکستی مفتضحانه تر از پیش باشه، شاید هم این صراط واسه من همون مستقیمه باشه که تو کتابا میگن.
به هر حال واسه کسایی که تازه مینویسن(با توجه به این که نسل ما وبلاگ نویسا رو به انقراضه و کسی هم به جمعمون اضافه نشده، فک کنم این بخش مخاطب خاصی نداشته باشه :)))) ) این رو میتونم بگم که به شخصیت خودتون نگا کنین! اگه می بینین که واستون خیالی نیست، میتونین اینجا با آدمای جالب و فرهیخته ای دوست شین و که از نظر شعور و شخصیت عالین و قابل معاشرت و دوستی و این حرفا! تعارف تیکه پاره نمی کنم بچه ها، حس درونیمه بهتون. اگه میبینی که همه اش تو کار سکس و حالی، که اصن غلط کردی وبلاگ زدی! :)))) برو منجم اونجا عشق و حاله...
یه حالت سومی هم داره که مثه من روانت نژند باشه و حتی خودت هم ندونی چی میخوای و هی خودت رو ان میکنی، که دیگه شرمنده اتم خواهر یا برادرم. اگه راه حلی داشتم الان خودم ازش استفاده می کردم و به این روان آشفته ام آرامش میدادم.
خب آخر سر هم عنوانی به ذهنم نیومد، میشه هیچی نذاشت عنوان رو؟
بوووس
بد مثه هززززاران بار دیگه ولش کردم و گفتم با خودم اول بنویس، سپس برگزین! :))
خب راستش داشتم به این فک می کردم که یه مساله ای بوده که مدت ها می خواستم دادش بزنم. شده بود یکی از ترسام. هنوز هم تا وقتی اینجا و اکنون مثه آدم و با تمرکز توضیحش ندم به همون شکل پیشینش میمونه. تا حالا عاشق یه وبلاگ نویس شدین؟
نویس
نوشته
متن
شعر
داستان
من عاشق اینا شدم. من عاشق یه سری چیز انتزاعی به نام تراوشات ذهنی نویسنده هایی شدم. از هیییییشکی نام نمی برم و لطفاً اصن هم نپرسین. اه رشته افکارم جر خورد! :)) داشتم می گفتم که من تجربه این رو زیاد داشتم که مثه یه دختر ۱۴ ساله دلم واسه یه کامنت تیک زننده و Flirtatious کلی ذوق کنه و خرکیف شه! هنوز هم میشم. (دارم به این فک میکنم که یه چیزایی رو نباید گفت، باید؟) :) ولی این یه سال و البته یه سال پیشش، ینی سال ۸۹ (که هنوز وبلاگ نداشتم ولی می خوندم همه تون رو) به این ور من رو خیلی مجرب تر کردن یه سری رخدادها! و این که این پست اگه به نظرتون یه کم یا خیلی دفاعیه ای بر پست پیشینم میاد، حق دارین! میخوام دلیل بیارم که دست کم به خودم ثابت شه که آدم نمی تونه تنها به چیزای انتزاعی عشق بورزه. بدون تعارف بگم، من از شکست خیلی بدم میاد! خییییلییی! یه جورایی هامارتیاس که واسه خودم تعریفش می کنم و از این قراره: اصن نمی تونم خودم رو تو موقعیت ضعف ببینم. بیشتر از هر نوع شکستی از شکست از خود بدم میاد. این گونه از شکست میدونین چجوری حاصل میشه؟
حماقت
تا حالا کاری کردین که از دس خودتون حرص بخورین؟ به خودتون فحش بدین؟ من کلی این جوری شدم. البته نمودارش الان تو یه سرپایینی افتاده خوشبختانه. اما همین قدر هم واسه ام کافی بوده. شده که روز و شب هزار بار چک کردم میل و وبلاگ رو تا ببینم اونی که میخواستم کامنت داده یا نه، نه فقط اینجا ها، تو فیس بوک هم همینطوره! بد یهو یه طوری میشه، مثلاً طرف رو از نزدیک میبینی، یا صداش رو میشنوی، یا اصن میره رو مخت استیلش و همه چیز یههههو بوووووم خراب میشه رو سرت! بعد اونجاس که میبینی شکست خوردی! از کی؟ از خودت. نمی دونم چون تجربه اش رو نداشته ام ولی حس درونیم میگه خیلی این شکست بدتر از شکست عشقی ایه که از معشوق محبوبت بخوری! اونجا تو مقصر نیستی، طرف مقصره یا رابطه تون می لنگیده و تو نامستقیم تقصیره کار بودی، اما تو این مورد، تو و تنها تویی که بار شکست رو میکشی و ذره ذره وجودت حماقتت رو درک میکنه. اگه کمال گرا باشی، این بار لهت میکنه و بدتر از همه خاطره اش واسه همیشه تو ذهنت حک میشه.
من راه معنویات رو رفتم، انتزاعیات رو ارجح دونستم. یه حرف بخش احساسی مغزم بیشتر گوش دادم ولی حالا ترجیح میدم به واحد منطقی دلم بهای بیشتری بدم و این راه نرفته رو امتحان کنم. شاید تهش شکستی مفتضحانه تر از پیش باشه، شاید هم این صراط واسه من همون مستقیمه باشه که تو کتابا میگن.
به هر حال واسه کسایی که تازه مینویسن(با توجه به این که نسل ما وبلاگ نویسا رو به انقراضه و کسی هم به جمعمون اضافه نشده، فک کنم این بخش مخاطب خاصی نداشته باشه :)))) ) این رو میتونم بگم که به شخصیت خودتون نگا کنین! اگه می بینین که واستون خیالی نیست، میتونین اینجا با آدمای جالب و فرهیخته ای دوست شین و که از نظر شعور و شخصیت عالین و قابل معاشرت و دوستی و این حرفا! تعارف تیکه پاره نمی کنم بچه ها، حس درونیمه بهتون. اگه میبینی که همه اش تو کار سکس و حالی، که اصن غلط کردی وبلاگ زدی! :)))) برو منجم اونجا عشق و حاله...
یه حالت سومی هم داره که مثه من روانت نژند باشه و حتی خودت هم ندونی چی میخوای و هی خودت رو ان میکنی، که دیگه شرمنده اتم خواهر یا برادرم. اگه راه حلی داشتم الان خودم ازش استفاده می کردم و به این روان آشفته ام آرامش میدادم.
خب آخر سر هم عنوانی به ذهنم نیومد، میشه هیچی نذاشت عنوان رو؟
بوووس
۱۵ نظر:
قبل هرچیز، میدونی چی درباره نوشتههات جالبه، وقتی میخونمش، مثه اینه که ی آدمی، نشسته رو ی چهارپایه چوبی وسطه سِن و داره تک گوییی میکنه، اونهم به سبک روایتهای سیال ذهن. یک جریان پیوسته و در هم تنیده از حرف که اگر بافتش شکافته شه و تیکه تیکه شه، اجزاء هیچ ارتباط منطقیای با هم ندارن ولی وقتی دمب هم میآن، در هم تنیده و پیوسته میشن و در مورد نوشتههای تو این رابطهی منطقیی از یک جنس خاصه، خیلی خودمونیه.
هوممم دربارهی این عشقهای مجازی ... حدود سه ماه پیش، تو ی فُرم LGBT با ی پسر هندی آشنا شدم و دردسرت ندم (داستانش طولانیه و نوشتهامش و میذارم حالا بعداً تو بلاگم:) )، ی جورایی دلبستهی هم شدیم، ندیده و نشناخته، بعد من دیدم من اینجام، اون هند و از اساس یک همچین حسی بیمعنیه و به هزار ضرب و زور جَمش کردم (و یک هفتهای جفتمون افسرده بودیم و ...). الآن البته شدیم دوتا دوست خوب، توی اکانت اصلیه فیسبوکم جزوه دوستامه و کلی چت میکنیم ولی حواس جفتمون (فک کنم بیشتر من) هست.
این حسه، بیشتر از شکست، اونم اونجور که تو گفتی فکر میکنم، تلخی ناشی از فروپاشیه یک رویاس، کمکی اطلاعات که از طرف داریم رو میگیریم، یک اسم، یک شب به خیر ساده، یا یک نوشته، بعد، بعد ترکیبش میکنیم با خیالمون و دست به کار خلق یک رویا میشیم. وقتی بت فوقالذکر با اولین تلنگر واقعیت از هم میپاشه آدم تلخ میشه، بدجوری هم تلخ میشه. (فرو خوردن این تلخی برای من هزینهاش چهار-پنج کیلو بستنی شد)
یک جملهای هم تو بخش آخر هست که وقتی خوندمش از خنده ترکّیدم :)))) بماند ؛)
قالب جدید بلاگتم خیلی قشنگه، مثله قبلی:) اینا رو از کجا میآری؟ قالب من چیز مزخرفیه و کلی اشکال داره، میخوام عوضش کنم :)
such a nice background, so mild and lovely!!
===================================
تیتر مهم نیست ، مهم خود متنه، اصلا از این به بعد تیتر نزار، همین هیچی خوبه
خیلی خوبه که تونستی ترست رو توضیح بدی، فکر کنم الان دیگه مثل قبل (قبل از اینکه توضیح بدی) برات ترسناک نباشه، نه؟
اصولا صحبت کردن از خیلی مشکلات یا ترس ها، یه بخشی از راه حل هست! یعنی برای من که اینطور بوده
همین که سکوت رو بشکنی، بخش بزرگی از راه حل رو طی کردی
ینی فقط با کامنت های فلیرتی حال می کنی؟ :| حقته که وبلاگت فیلتر بشه پش آقای فلیرتی،
اینکه به نسبت پارسال مجرب تر شدی هم خوبه، از برکات بلاگر بودنه
کی از شکست خوشش میاد؟ اما یه جمله کلیشه ای هست که میگه شکست ینی تاخیر در پیروزی!
ببین این خصوصیت انسان هاس که از روی حماقت یه کاری می کتن و بعد پشیمون میشن، و اینکه گفتی نمودارش رو به افول هست هم بازم طبیعیه، برای انسان های طبیعی با بالا رفتن سن میزان حماقت کم میشه
البته برای ادم های طبیعی ها
حالا ادم طبیعی یعنی چی، خودمم نمی دونم
:)))
اینکه می بینی تصورت از یه فرد با دیدن اون فرد به هم میریزه رو من هم تجربه کردم
و بعد از چند بار تجربه چنین حسی، فهمیدم خیلی ابلهانه است که توی خیال خودم بیام براساس نوشته های یه ادم یه طرحی از او رو طراحی کنم
و یه نکته ای که از پست قبل باید بگم اینه که حس کردم توی پست قبل از اینکه خودت رو داری بیان می کنی احساس ترس می کنی
شاید از نظر مخاطبای وبلاگت خوشایند نباشه الگوی زندگی تو
اما تو نباید از بیانش بترسی یا مراعات کنی
هرکی همونطوری زندگی می کنه که خودش دوس داره
شاید سبک زندگی بقیه هم از نظر تو خطا باشه
مهم اینه هرکی بتونه به میل خودش زندگی کنه و کسی هم حق نداره برای تو خوب و بد رو تعیین کنه
وارتان لازم شد برم سراغ جزوه های دانشگامو و دوباره راجع به سولیلوکی یه ریویویی بکنم! :)) جریان سیال ذهنی رو خیلی دوس دارم! مرسی که به نظرت اینجوری اومد :x
واقعاً حتی عکس اون پسر هندی رو هم ندیده بودی؟ باورم نمیشه... البته بگم که قبلاً از فضولی تو وبلاگت آمارتو داشتماااا! :)
درباره اون چن کیلو بستنی هم نوش جونت! واقعاً تعریفت از این مساله رو دوس داشتم و دقیقاً همونی که گفتیه: فروپاشی یک رویا!
اون جمله بخش آخر رو هم یواشکی بهم تو مسنجر بگو! :))
بوووس
ببین راستی راجع به قالب: میری اون بالا سمت چپ صفحه ات (البته اگه انگلیسی یا زبون دیگه ای نیست بلاگرت) نوشته طراحی. اون که باز شد، زیر یه پنجره کوچولو که عکس وبلاگت توشه، نوشته سپارشی کردن! اون رو واز میکنی.
بعد میتونی هم الگوت یا تِمت رو عوض کنی یا این که با همین که هست ادامه میدی. مال من قالب پنجره عکسه.
بد میبینی که زیر الگو نوشته عکس پس زمینه! اون رو که زدی، بغل یه پنجوه کوچولو که باز هم عکس پس زمینه کنونی وبلاگت توشه، یه فلش کوچولوتر میبینی! :)) اون رو که بزنی، یه دنیا عکس زیبا جلوت روت میاد که میتونی اونجا بر حسب کتگوری مورد نظرت عکس برگزینی یا این که حتی عکسی که خودت میخوای رو آپلود کنی. بد هم یادت نره که اون بالای صفحه تغیرات وارد شده رو ذخیره کنی! :)
محمد جونم مرسی از تعریفت از بکگراندم! :)
نه محمد ولله دیگه با کامنتای صرف فلرتی حال نمی کنم! ترجیح میدم بحث کنم تا لاس بزنم! :) اینجا ها البته! :)) جاهای دیگه همون لاس خوبه! :))))
اون جمله کلیشه ای رو تا بحال نشنیده بودم باورت میشه! اگه نمیگفتی کلیشه اس، شاید یه جور دیگه تو ذهنم نقش می بست! :)
راجع به این که تصویر ذهنیت از طرفی خیلی با واقعیت فرق داره! این رو بگم که به نظر من همین الان رسید که این مساله ربط مستقیمی با نیروی تخیل هرکس داره و من احساس می کنم قوی بودن این نیرو تو من یه کم به زیانم تموم شده!
درباره پست قبل. اتفاقاً نه اصن احساس ترس یا حس بدی که فک کنم نکنه بقیه ناراحت شن نداشتم، بیشتر منظورم از بیان اون جمله ها که تو رو به همچین برداشتی رسونده فک کنم این بوده که این مساله رو بیان کنم که تو میگی، ینی میخواستم سعی کنم بگم واسم اصن مهم نیست بقیه چی میگن چون هر کی آزاد همونجور که میخواد بزیه!
بوووس
فکر کنم، تا اونجا که من خوندم سولیلوکی، اونجاست که حضور مخاطب نادیده گرفته میشه، درحالی که در نوشتههای تو و تصویر ذهنی من، تو داری با مخاطب حرف میزنی ولی مونولوگه، البته سواد من در این زمینه تُنُکه برو به جزوههات سر بزن بعداً به منم توضیح بده :)
واقعاً عکسش رو هم ندیده بودم :)) وضعیت پیچیدهای بود و منم مبتلا به سانتیمانتالیسم مزمنام :))) بابا اونجا در این حد اشاره نکرده بودم که :))
اون جملهی آخر رو هم یواشکی هر وقت On بودی تو مسنجر بهت میگم :))))
دربارهی قالب هم دستت درد نکنه :) یکی طلبت ؛)
خب خب خب من احساس می کنم باید بجای جزوه هام به تو مراجعه کنم! جز اون پیشنهاد مدلینگ به دستیاری در آزمونا و تقلب رسونی هم فک کن! :))))
دقیقاً منظورم مونولوگ بود که اون جور سوتی دادم! :)
من کلاً دیر به دیر میام منجم! :) شاید دیگه خیلی دیر بشه واسه تعریف کردن اون مساله! :)))))
بوووس
ببین آقا رضا! شما در برابر منجم موضع بسیار سرسختانه ای اتخاذ کردی :-))
این درسته که اکثر آدمهای اونجا دنبال سکس هستن اما اقلیتی هم هستن که این جوری نیستن و اگه حوصله داشته باشی می تونی فرد مورد نظرتو پیدا کنی.
البته من خودم تا حالا تلاش زیادی برای این کار نکردم چون شرایط خودم مساعد نبوده! اما می دونم اگه یه روز واقعا بخوام، موفق میشم؛ بالاخره جوینده یابنده است :)
جواد جان من شاید خیلی سخت میگیرم ولی می تونم بگم که خیلی هم گشتم و یابنده هم نبودم! نمی دونم والا! امیدوارم شما بیابی شخص مورد نظرتو!
بوووس
منجم؟ از بس این چند روز سر منجم بحث کردی همه چیزو منجم میبینیا :)))
(من منجم عضو نیست که اونجا بخوام بهت بگم) من منظورم یاهو مسنجر بود :)
اَه وارتااان من معذرت میخوام
راس میگی اون قد راجع به اون سایت کوفتی حرف زدم رد زبونم شده
:))) من هم منظورم مسنجر بود، البته الان دیگه یه کم بیشتر میام بلکه زیارتتون کنم! :))))
راستی منجم هم باید بری، دست کم واسه یه بار!
بوووس
:))))
من شبا از حدود ۱۲ اینا آنلاینم :) هروقت بودی خوشحال میشم باهات حرف بزنم :)
آره حتما :))))) شک نکن، مخصوصاً با تعریفای تو از محیط جذابش حتماً میرم
من حوصلهی خیلی چیزای فیسبوک رو ندارم چه برسه به یک جایی مثه این که تو میگی :)
عاشق یه وبلاگ نویس شدن و تجربه کردم
عادیه :ِ
ولی هیچ وقت بهش نطر ندادم آخه نمیدونستم چی باید بگم
خیلی گدشته از اون موقع پسره خیلی دیر به دیر پست یزاشت ولی من هر روز کارم این بود یه سر بزنم
تا یه روز که دیدم نوشته وبلاگ خصوصی شده
مراقب خودت باش پسر خوب
بوس
مورد تو خیلی دردناک بوده شاهین! البته شاید صلاح در این بوده که دیگه بیشتر از اون وابسته اش نشی!
مرسی که به فکری، من پوستم کلفت شده حواسم هست
بوووس
وارتان گوش کن حرفم رو !!! :))) برو یه سر بزن میخندی کلللی!
فیس بوکم من جنی ام درباره اش! گاهی مثه الانا همه اش پاشم، گاهی ۳ هفته یه بار میرم!
بوووس
:)))))
این ویژگیه فیسبوکه :) برا همه اینجور میشه فک کنم :)
ارسال یک نظر