۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

ریکاردو پشت آینه - بخش ۳

    ریکاردو کارت رو از کیفش کشید بیرون. عطرفروشی هیوا. یهو به یاد عید افتاد که چجور واسه دیدنش پر و بال میزد. تمام نوروز فرصت خوبی بود تا به هوای پیاده روی از خونه بزنه بیرون و حتی واسه یه نگاه هم که شده از جلوی مغازه هیوا رد شه.
فانتزی همیشگیش، پسر عطر فروش! چند وقت بیشتر نبود که اون مغازه واز شده بود و در کنار بقیه مغازه های وزرا خیلی خودنمایی نمی کرد. ولی ریکاردو تمام فکر و ذکرش پیش اون بود.
یه روز که پسر داشت ویترین عطرفروشی رو عوض می کرد، ریکاردو تو دستش ۶ تا نخ رنگی باریک دید که به نظر شبرنگ میومد، چون از دور هم می شد ترکیب رنگین کمونیش رو تشخیص داد.
دیگه همه چیز تو ذهن ریکاردو تموم شده بود. تمام مسیر خونه رو می خندید. انگار رو ابرا پرواز میکرد. دیگه باید یه بهونه پیدا می کرد تا بره اونجا.
تولد مامانش نزدیک بود و  با یه دروغ کوچولو تونست متقاعدش کنه که واسه خرید تولد، از عطرفروشی همیشگی صرف نظر کنن و برن سراغ هیوا.  رفتن و "هیچی"!
تمام اون زل زدنهای پسر، تمام تلاشش واسه جلب توجه اون و همه سعیش واسه بیشتر موندن تو مغازه به بهانه های واهی به "هیچی" منجر شد. پسر شوت تر از این حرفا بود. ریکاردو با ناراحتی کادوی مامانش رو گرفت و برگشتن. تمام مسیر به خودش، پسر و اون دستبند فحش داد. دستبند واسش مثه یه دسبند واقعی شده بود، دسبندی که به دست مجرما میزنن. دست بندی که واسه تمیز دادن میون گبر و ترسا و مسلمون استفاده میشد. اون شیش تا رنگ رو دیگه دوست نداشت.

از اون روز به بعد دیگه هنگام عبور از اون عطرفروشی حتی به پسر نگا هم نمی کرد. یه مدت پیش خودش خیال می کرد شکست عشقی خورد تا این که خودش از این فکر مسخره خنده اش گرفت و یاد شکستهای واقعی تر زندگیش افتاد.


  
                                                                                  *

      از صبح نمیدونستم چطور باید برم سر قرار. اون موقع تاز هیژده سالم شده بود و گواهی نامه نداشتم. هفته وحشتناکی رو تجربه کرده بودم و گرچه ضربه رو خورده بودم، باز هم کورسویی از امید ته دلم بود. می کفتم شاید اکه ببینتم نظرش عوض شه. اون موقع خیلی بچه تر بودم. خیلی "نمی فهمیدم".
تو یه کلام عاشقش شده بودم. نوشته های وبلاگش ازش واسم یه فرشته ساخته بودن. بعد شروع کردم به ایمیل زدن بهش. خیلی خوب و خوش برخورد بود تو نوشته هاش. بعد آیدیش رو بهم داد. با هم چت می کردیم. یه روز عکسش رو گذاشت گوشه پنجره چت. زیبا بود و این، برای من که  "نمی فهمیدم" آخرین آیتم انتخابی تو اون شرایط بود. واسش شعر گفتم و تو شعرم بهش گفتم دوسش دارم. معذبش کرده بودم. نمی دونستم چرا گفتن "دوستت دارم" میتونه یکی رو معذب کنه. خب "نمی فهمیدم" دیگه. بعد بهم گفت با یکی داره ترای می کنه. من هم به روی خودم نیاوردم. له شدم ولی.
بعد بهش گفتم. بعد اون نگران من شد. من پای چت گریه می کردم و اون هم گریه اش گرفته بود. من اون رو آزار دادم چون "نمی فهمیدم"
بعد از چند روز گفت بیا ببینمت تا مساله حل شه. مساله ای نبود. من داغون شده بودم ولی هنوز مونده بود تا شکست رو به خوبی تجربه کنم. اون روز بهترین لباسم رو پوشیدم با تاکسی خودم  رو رسوندم به پارک محل قرار. شلوغ بود. من هول بودم. تا حالا این طوری هم حسی رو ندیده بودم. تا حالا به زعم خودم دِیت نداشته بودم.
دیدمش. از دور چهره اش رو شناختم. ولی با عکسش فرق داشت. خیلی عادی مثه دو تا دوست تو پارک قدم زدیم و حرف زدیم تا اون گفت که باید بره تا به کاری برسه. از هم جدا شدیم. اونجا بود که شکست رو با پوست و گوشت و استخونم چشیدم. بعد از اون من شدم یه آدم نو. یا بهتره بگم، یه سنگ نو.

۷ نظر:

نقطه چین ها . . . گفت...

این زیاد شبیه داستان نبود..واقعیت خودت بود!..زیاد دیدم..کسایی که ابرو برمیدارن..حلقه توی شصت میکنن..و یا ازینجور دستبندا میزنن..ولی جالبه گی نیستن!..حتی اگه سربه زیر و خجالتی باشن..اینجور وقتا باید تجربه داشت تا شناخت..یه جور حس شیشم..یا حتی هفتم!..یه حسی که به قول خودت بعد ازین شکست ها به وجود میاد!..
کوچیکتر که باشی هدف اولین رابطه ها میشه قیافه یا به طور کل ظاهر آدما..کسایی که انگار میان جنس پسند کنن!..بعد که باز شکست خوردی میفهمی که هدفای دیگه ام وجود داشته..هر چند با سنگ شدن موافق نیستم..ولی میتونه راهی باشه تا باتجربه تر کسی رو پیدا کنی!..نتیجه ای که فک کنم بهش رسیدی!..

یوسف

مهرداد گفت...

رضا واقعأ لذت بردم

حسی رو منتقل کردی که برای من به عنوان یک گی خیلی آشنا بود

keep rockin dude

مهرزاد گفت...

اَقربون پسر! حالا فونتت خوب شد.محشر شد!رنگ آبیش هم خیلی خوبه!
در مورد بند اول و همینطور دوم واقعن خوب بود به قول مهرداد آشناس واسه همه.انگار سرنوشت همه یه جور نوشته شده.چرا؟عجیبه واقعن!

Reza Cupid Boy گفت...

یوسف عزیزم! نمی دونم چی بگم! ولی این رو میخوام ازت خواهش کنم که من رو ببخشی اگه نمیتونم بگم که کدوم بخش داستان واقعیه و کدوم بخشش تخیلی! فقط این رو بگم که این صرفاً یه داستانه و به هیچ وجه بازتابی ۱۰۰٪ی از روحیات و روان و تجربیات من نیست! نگران من هم نباش! من سنگ نیستم
بوووس

Reza Cupid Boy گفت...

مهرداد گل خوشحالم که خوشت اومد و باعث شد واسه اولین بار مثه یکی از این منحرفا و همجنسبازای واقعی حرف بزنی! :))))

مهرزاد جون خدا رو شکر که فونته درست شد! دیگه داستم یواش یواش فحش می خوردم از همه ور!
از این اتفاقا واسه همه ما میفته که ریشه اصلیش عدم اطلاع کافی جامعه و محدودیت های باور نکردنی ماست!
بوووس

میـــــم‌جان گفت...

یادش بخیر یکی هم بود که من همین مدلی عاشقش شده بودم ، در پست های بعد در موردش خواهم نوشت
مرسی که بهم موضوع دادی برا نوشتن :P

Reza Cupid Boy گفت...

:دی
من اصن دوس ندارم بگم یادش بخیر ولی!