۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

ریکاردو پشت آینه - بخش ۴ (واپس)

    توی کوچه نشسته بودم. همیشه دود زیاد سیگار تو طبقه دومش اذیتم می کرد، ولی خب چه میشه کرد، طبقه اول هم جای زیاد دنجی نبود. اصن جای زیادی کلاً نداشت. لپ تاپم جلوم وا بود و به ال سی دیش خیره شده بودم. مغزم هنگ کرده بود. داستان نیمه مونده بود. یه دختر و پسر تریپ هنری اومدن میز پشتیم نشستن. حواسم پرتشون شد چند لحظه. بعد خودم رو متمرکز کردم روی کتابایی که روی قفسه های چوبی دیوار بودن. جمهورِ افلاطون، کلیسای نورثَنگرِ آستن، ۱۹۸۴ اُرول! چه ترکیب ناهمگنی. چشمم چند تایی رو رد کرد تا رسید به تهوع، موش ها و آدم ها، فاوستوس، کرگدن و آخرین کتاب اون ردیف، تفسیر مکاشفات یوحنا.

به این فک  کردم که این چند سال چجوری گذشت، چند نفر از فامیلمون مردن، چند نفر ازدواج کردن، چقدر ساعت رو به بطالت گذروندم و چند میلیون متر مکعب به آلودگی زمین اضافه کردم و چند ده هزار گورخر تو آفریقا طعمه درنده ها شدن. به این فک کردم که اصن چرا هنر خوندم؟ چرا هیچ پخی نشدم و الان دارم تو یه دفتر از ۹ صبح تا ۷ شب چشم میدوزم به صفحه کامپیوتر و طرح  میکشم واسه کسایی که میخوان سایتاشون قشنگ طراحی شه. به این که چرا پدرو تا مرز خودکشی رفت، واسه خاطر یه پسر. به این که آرماند و شانتال به رغم همه مخالفتهای خونواده هاشون الان دارن تو هلند مثه سگ درس می خونن و می خونن و می خونن و اسمش هم اینه که با هم ازدواج کردن!  به این که یه موقعی آرزوی مرگ بابام رو داشتم و حالا که مرده مثه خر تو گلِ عذاب وجدان گیر کردم.

اینا خیلی مهمترن از این که مثلاً چرا من الان تنهام. چرا با هیچ پسری نیستم و این که چرا انقدر سرنوشتم محتومه. اینا و کلی چیز مهمتر تو این دنیا خیلی باارزش ترن که روشون فکر شه. روشون وقت گذاشته شه، رو دلایلش پژوهش شه و از دیدگاه سایکوآنالیتیک بررسی شه که مفهوم زندگی چیه. شاید بهتر بود من اصن تو اوج دوران اومانیسم و اندیویدوئلیسم بدنیا میمومدم.  چرا ما گاهی یادمون میره رمانتیسیم سه سده است که تموم شده؟ نمی دونم. آهان چرا. چون حماقت بشر پایانی نداره.

باز چشمم افتاد به لپ تاپ. نورش کم شده بود. اَه ای کاش این خراب شده جای این پنکه یه پنجره داشت تا دود سیگار این مادرقحبه ها می رفت بیرون. شاید من مشکل دارم که سیگاری نشدم هنوز. لپ تاپ رو بستم. بیخیال داستانه شدم. گور باباش، این هم مثه هنره، هیچی توش نیست. باز چشمم افتاد به مکاشفات یوحنا. این بار مغزم هرز رفت و شروع کرد به مرور:
       "پس رو به عقب برگردانیدم تا ببینم آن چه صدایی است که با من سخن می‌گوید؛ و چون برگشتم، هفت چراغدان     طلا دیدم، و در میان آن چراغدانها یکی را دیدم که به «پسر‌انسان» می‌مانست. او ردایی بلند بر تن داشت و شالی زرّین بر گرد سینه. سر و مویش چون پشم سفید بود، به سفیدی برف، و چشمانش چون آتشِ مشتعل بود. پا‌هایش چون برنجِ تافته بود در کوره گداخته، و صدایش به غرّش سیلابهای خروشان می‌مانست. و در دست راستش هفت ستاره داشت و از دهانش شمشیری بُرّان و دودم بیرون می‌آمد، و چهره‌اش چونان خورشید بود در درخشش کاملش.
چون او را دیدم همچون مرده پیش پا‌هایش افتادم. امّا او دست راستش را بر من نهاد و گفت: «بیم مدار، من اوّلم و من آخر؛ و من آن که زنده اوست. مرده بودم، امّا اینک ببین که زندۀ جاویدم و کلیدهای مرگ و جهانِ مردگان در دست من است."


به هفته دیگه فک کردم. آخه الاغ هر کی دیگه جای تو بود تا الان بال درآورده بود از خوشحالی. اروپا، دانشگاه تاپ سوییس. رشته مورد علاقه ات! دیگه چی میخوای پدر سگ؟ ولی نه! این هم دردی از دردام دوا نمی کنه. یه موقع فانتزی شبام بود که تو یه گی کلاب درست و حسابی با عشق زندگیم آشنا میشم ولی حالا فک نکنم حتی پام رو بذارم تو هیچ گی کلابی.

تو همین فکرا بودم که دیدم بوی سیگار داره بهم سرگیجه میده. فنجون چایی رو رد کردم از جلوم و سرم رو گذاشتم رو میز. چشمام سیاهی رفت و فقط صدا میشنیدم. خنده اون دختره،
صدای هنوز زیبای کارلو که میگفت حاضره با افتخار من رو به عنوان همسرش به همه دوستاش و خونواده اش نشون بده،
 ...یکی را دیدم که به «پسر‌انسان» می‌مانست...
صدای مامان وقتی با خوشحالی داشت خبر کانفرم شدن اپلیکیشن دانشگام رو واسه دختر داییش می گفت.
...بیم مدار، من اوّلم و من آخر؛ و من آن که زنده اوست...
...امّا اینک ببین که زندۀ جاویدم...
و صدای خودم! صدای خودم که میگفت باید آروم باشم و تمرکز کنم

اسکارلت اوهارا باز رفت تو جلدم و داد زد: فردا یه روز دیگه است...


۱۴ نظر:

نقطه چین ها . . . گفت...

ما مُردنی هستیم..چه اینور دنیا..چه اونور دنیا!..اینم جمله فلسفی من! :دی اگه میخوای هنری تر بشه با دود سیگار تصورش کن!.. :-))

یوسف

غریبه 92 گفت...

ببین ، پدرو برای این تا مرز خودکشی رفت به این دلیل که ایمانش قوی نبود .. بهش بگو دو رکعت نماز بخونه همه چیز حل میشه :))
و اما اینکه چرا خودت هیچ پخی نشدی .. جون من ، واقعن اینم سوال بود پرسیدی ؟ .. خب سوال بعدی :))
چه اینور چه اون ور .. تا کسی سرش به طاقچه نخوره نمیاد تو رو بگیره ..
خب امیدوارم موفق باشی .. حالا هر جا که هستی .. و امیدوارترم وقتی داری برمی گردی سوغاتی یادت نرفته باشه :))

مهرداد گفت...

پسر هرچی بزرگ شد خواسته هاش و آرزوهاش تغییر کرد
حتی عذاب وجدان گرفت از آرزوهای چند سال پیشش

ناشناس گفت...

زندگی برای ما سخت تره. باید برای همه چیزش بجنگیم.
ولی فکر کنم وقتی چیزایی رو که میخوایم به دست بیاریم شیرینتر هستن.

ژوبی گفت...

این مروبط بود به اسکارلت 2؟
من برباد رفته رو خوندم، سرگذشت میچل رو هم خودم، اما به یه دلیل اسکارلت رو نخوندم، ترسیدم خوبی بر باد رفته توی ذهنم خراب شه، چون معمولا 2 هر کتاب یا فیلیم خوب در نمی آد چه برسه به اینکه نویسندشم یکی دیگه باشه

Reza Cupid Boy گفت...

ننننه یوسف دیگه دود سیگار نه! یاد کوچه و طبقه دومش میفتم واقعاً :))
غریبه و یه سری دیگه از بچه ها: بخدااا من ریکاردو نیستم! :)))) بخخخخخدا! من سوییس نمی رم! بابام هم زنده است! کارلو هم گه خورده اگه به من گفته باشه اون حرفا رو :)
مهرداد: جانا از سخن دل ما میگویی یا یه چیزی تو همین مایه ها! :)
اِلی: جانا از سخن دل ما میگویی + جنگیدنش هم شیرین تره! یه جور حس خاص بودن بهت میده!
ژوبی نه این مال همون بربادرفته ی میچله! من اسکارلت رو نخوندم :) و باهات موافقم
بوووس و مرسی و ببخشید(که دیر پاسخ دادم)

کوتاه گفت...

این قسمت
محشر بود خدای من
تبریک واقعن تبریک
راستی
مکاشفات یوحنا
و
قسمتی که ازش آوردی
چه عجیب و استعاری بود
مثل
خاب
بوسس

Reza Cupid Boy گفت...

مهدی مهدی مهدی!!!
دیگه وقتش بود بیای هاااا!
مکاشفات یوحنا خیلی توهمیه مهدی! من بچه بودم خوندمش! ولی من که مسیحی نیستم و نمی دونم چرا یهو خواستم ازش استفاده کنم! :))))
وقتی میگی محشر بود واقعاً باورم میشه مهدی! مرسی از تشویقت!
بوووس

میـــــم‌جان گفت...

از دود بدم میاد ؛ افیون و دخانیات اصلا جالب نیستن

دوس داشتم هنر بخونم ، ولی ریسکش بالا بود
خوش بحالت که رفتی دنبال علاقه ت

bspm گفت...

درود دوست عزیز.
وبلاگ زیبایی داری.
بیشتر پست ها رو خوندم. داستان کوتاه خوبی بود. آفرین. جای ادامه هم داره و اگر روش بیشتر کار بشه بهتر هم میشه. مثل یک الماس که وقتی تراش می خوره تبدیل به یک برلیان زیبا و چشمگیر میشه.
موفق باشی.
bspm

Reza Cupid Boy گفت...

bspm عزیز ممنون که بهم سر زدی! تشبیه قشنگی بود الماس!
آره باید بیشتر تمرین کنم :)
باز هم مرسی اومدی و خوندی!

Reza Cupid Boy گفت...

bspm عزیز ممنون که بهم سر زدی! تشبیه قشنگی بود الماس!
آره باید بیشتر تمرین کنم :)
باز هم مرسی اومدی و خوندی!

Bspm گفت...

خواهش می کنم دوست عزیزم.
به من هم سر بزن.
و اینکه اگر مایل بودی خوش حال می شم در زمینه ی داستان نویسی بتونم کمکی کنم. تو پروفایل وبلاگم در مورد فعالیت های داستان نویسیم و چیزای دیگه توضیح دادم.
منتظرم.
Bspm

Reza Cupid Boy گفت...

اِ اون بخش از وبلاگت رو نخونده ام هنوز! الان میرم سر میزنم! :)
مرسی باز
بوووس