این جمله ها رو دیروز در حالی نوشتم که توی حالت عجیبی سرگردون میون دلهره و ترس و از سویی هم هیجان و شوق غوطه ور بودم و تو زمهریری نه زیاد سرد و تو برزخی نه اونقدرها هم گنگ و مبهم سر می خوردم و در انتظار بودم و انتظار رو با یه دید خیلی کلی که انگار سالهاست منتظرشی، چشیدم:
داره زمستون میشه
واسه من سال دو تا فصل بیشتر نداره، مثه واسه ایرانیای باستان: تابستون و زمستون! گاهشمار میگه داره زمستون میاد و من مدتیه که مغزم هنگ کرده. تو حموم زیر دوش آب از خودم میپرسم: زمستون دوش آب سرد میگیرن یا گرم؟ پای کمد لباسام که میرم یادم میره زمستون لباس آستین کوتاه نمیشه پوشید. یک مهر که ساعتا رو یه ساعت میکشن عقب، نمیفهمم زمستونا روزا بلندتره یا کوتاهتر؟! دیگه نمی دونم صبحها زودتر باید پا شد یا دیرتر...
زمستون داره میاد و من احساس می کنم دارم به مرز جنون پا میذارم
پس از نوشتن این متن تو دفترم، فازم تغییر کرد. فهمیدم چطور آدم میتونه تلخ بوده باشه، چطور یه جا، یه مکان، یه جسم، یه میز میتونه مهربون باشه! چطور یه سری واژه خیلی عادی رو بشنوی و به دلت بشینه و بشه تکیه کلامت و از بیشتر شنیدنشون لذت ببری! چطور ممکنه از کسی هدیه ای بگیری که تا ۲ روز پس از اون نتونی وازش کنی.
تا حالا اینجوری عجیب و غریب شدین؟ مثه شخصیتای رمانای رئالیسم جادویی! :))
بوووس
داره زمستون میشه
واسه من سال دو تا فصل بیشتر نداره، مثه واسه ایرانیای باستان: تابستون و زمستون! گاهشمار میگه داره زمستون میاد و من مدتیه که مغزم هنگ کرده. تو حموم زیر دوش آب از خودم میپرسم: زمستون دوش آب سرد میگیرن یا گرم؟ پای کمد لباسام که میرم یادم میره زمستون لباس آستین کوتاه نمیشه پوشید. یک مهر که ساعتا رو یه ساعت میکشن عقب، نمیفهمم زمستونا روزا بلندتره یا کوتاهتر؟! دیگه نمی دونم صبحها زودتر باید پا شد یا دیرتر...
زمستون داره میاد و من احساس می کنم دارم به مرز جنون پا میذارم
پس از نوشتن این متن تو دفترم، فازم تغییر کرد. فهمیدم چطور آدم میتونه تلخ بوده باشه، چطور یه جا، یه مکان، یه جسم، یه میز میتونه مهربون باشه! چطور یه سری واژه خیلی عادی رو بشنوی و به دلت بشینه و بشه تکیه کلامت و از بیشتر شنیدنشون لذت ببری! چطور ممکنه از کسی هدیه ای بگیری که تا ۲ روز پس از اون نتونی وازش کنی.
تا حالا اینجوری عجیب و غریب شدین؟ مثه شخصیتای رمانای رئالیسم جادویی! :))
بوووس