وقتی یکی یه مدت نمیاد به دارایی های مجازیش (فیس بوک، ایمیل، وبلاگ، منجم و غیره) سر بزنه ۲ تا دلیل می تونه داشته باشه:
۱- دپرس و افسرده باشه و رو به موت یه گوشه افتاده باشه!
۲- اون قدر سرش (به طرز نسبتاً خوب و مثبتی) شلوغ باشه که وقت نکنه :)
خوشبختانه این بار این غیبت کبری من به همون دلیل دوم بودش :دی
تو این پستم دوس دارم از تجربه کام آوتم که واسه تون درباره ش گفته بودم بگم. جدای از این که حال میده آدم این موضوع رو واسه دوستاش بازگو کنه، به قول وارتان این کار یه جور وظیفه هم هست که واسه بلاگرای تازه کار یا کسایی که نمی نویسن ولی می خونن و هنوز با این مساله یا با هویت و گرایششون مشکل دارن، خیلی می تونه سودمند باشه. بهر حال تجربه س دیگه...
این دوست من که الان ۳ سال و نیمه با هم هستیم، دختریه شر و شیطون! قانون شکن و اهل ریسک! خیلللللللی اجتماعی و اصن پدیده ای واسه خودش. از نظر جنسی خیلی بازه و همین هم کلی حرف و سخن پشت سرش واسه ش ایجاد کرده که اون هم اصن پشیزی واسه اون حرفا اهمیت قائل نیست. این دوست من که الان مدتهاست بهترین دوستم محسوب میشه، خیلی رو من تاثیر داشته! کاری ندارم مثبت یا منفی ولی من خیلی از اون چیزی که شده م راضیم و همیشه به خودم میگم که اون یه رحمت تو زندگی من بود تا من خیلی از ترسام رو از دست بدم.
حالا کاری نداریم به این حرفا! بریم سر اصل مطلب... همون چهارشنبه (۱۴ فروردین فک کنم) که بهش اس دادم که باید ببینمت، قرار شد که جمعه ش بریم بیرون! ۵ شنبه زنگ زد و با کلی جیغ و ویغ خواست ماشین نیاره و من برم دمبالش. جالبیه کار این بود که من اصن سترس نداشتم و خیلی کول بودم چون ۹۰ درصد می دونستم برخوردش خیلی خوبه! ولی خب این طور نشد... صب جمعه پاشدم و حموم کردم و کلی شیک و پیک و کاملاً ستریت نما رفتم به سمت شهرک خوب و عالی و شهیدپرور اکباتان. با کمی تاخیر اومد پایین و راه افتادیم. یه مانتوی سرمه ای خیلی خوشرنگ تنش بود با لگینگ و شال مشکی. موهای قهوه ای-شرابیش تو اون روز بادی نیمه فروردین مثه یه دسته گندم گر گفته بود تو خود پاییز. تو راه کلی با آهنگا خوندیم و رقصیدیم و عکس گرفتیم تا رسیدیم چایبار. جای عالی ای واسه کام آوت کردنه :)) یه باغ خوشگل با یه کافی شاپ-رستوران دوس داشتنی. دوستم چون سردش بود تصمیم گرفتیم تو بشینیم. اون هیچ واکنشی نسبت به موضوع حرفمون و این که قراره من راجع به چی باهاش حرف بزنم نشون نداد و من هم هی این پا اون پا می کردم الکی. گارسون اومد و احمقانه ترین سپارش زندگیمون رو دادیم: سالاد سزار با چیزکیک! :)))))
سالاد رو که خوردیم، دیدم وقتشه! مقدمه رو چیدم: گفتم ببین یه مساله ای هست که باید بدونی. اول از همه این رو بگم که خیلی دوس دارم ببینم تا ۵ دقیقه دیگه چه شکلی میشی. راستش خنده م گرفت وقتی صورت همیشه خندونش رو تصور می کردم که متعجب داره نگام می کنه و میگه: «خفففففه شووووو! دروغ میگگگگگی!» بعد گفتم که تو دوستام اون تنها کسیه که قراره این رو بدونه و حتی خونواده م هم اطلاعی ندارن از موضوع، و این که خیلی هم واسه م مهم نیست که کسی از این به بعد بدونه یا نه چون این دیگه مشگل خودشه که با این واقعیت کنار بیاد.
بر عکس همیشه خدا که مسخره و خله، جدی شده بود و آرووووووم به حرفام گوش میداد. از اون بعید بود واقعاً. خیلی آرامشش بهم اعتماد به نفس می داد. یه جوری برخورد کرد که انگار میدونه چی می خوام بگم (در حالی که نمی دونست). خلاصه بهش گفتم که قضیه تاپ سیکرت نیست ولی حالا چه کاریه! میون خودمون باشه و بدون هماهنگی من به کسی نگو.
یه چنگال به چیزکیک زد و جیغش از خوشمزگی رفت هوا! من هم دیدم واسه تمدد اعصاب بد نیست بخورم یه کم... وااااای عجب چیزی بود وللللی! :)) بعد گفتم که یادته بهم گفتی دوس داری یه بار با یه دختر میک آوت کنی ببینی چه جوریه؟ یادته به من هم گفتی و من هم گفتم بدم نمیاد ولی حرفمون نیمه کاره موند؟ بهش گفتم من فک کردم شاید تو بایسکشوال باشی. سریع گفت: خب آره! گفتم وایسسسسسا!! آدم با میل به داشتن صرفاً یه تجربه نمی تونه بگه گرایشش چیه. این مساله واسه تو در حد یه باره و شاید همون یه بار هم نشه و تو همچنان با پسرا حال کنی و زندگیتم بکنی. سرش رو به نشونه تایید تکون داد. بعد یه نفففففس عمیییییق کشیدم و گفتم: ولی واسه من قضیه فرق می کنه. من از وقتی که به یاد دارم، یعنی بالغ شدم، در کنار اون حسی که خیال می کردم یه پسر به دخترا داره، میل خیلی بیشتر عاطفی و جنسی به پسرا هم داشته م و الان این مساله کاملاً برام واضحه که دست کم میل جنسیم به دخترا خیلی خیلی کمتر از پسراس و از نظر عاطفی هم پسرا رو ترجیح میدم و خیلی کم پیش اومده که حسی به یه دختر پیدا کنم. تو تمام این مدت هیچ تغییر خاصی تو چهره ش ندیدم و فقط این حس تازه رو تجربه می کردم که اون دوست وحشتناک شر و پرانرژیم داشت با آرامش فوق العاده جذابی به حرفایی که شاید دیگه واسه هیچکس قرار نبود بگم گوش می داد.
اون لحظه که این گفته هام تموم شد، به راستی می تونم بگم که از انگشت شمار لحظه های فوق العاده زندگیم بود! اون قدر حس قشنگی بود که هرگز تا یه نفر تجربه ش نکنه نمی فهمدش. بعد از این که دیدم چیزی نمونده که بگم، فقط بهش نگا کردم و ازش پرسیدم سوالی داره؟ گفت نه! گفتم یعنی هیچی نیست که بخوای بدونی؟ گفت الان چیزی خاصی تو ذهنم نیست و خیلی این مساله برام اوکیه! خب علت این که اون بالا گفتم که خیلی ری اکشنش خوب نبود همینه. اصن واکنشی نشون نداد که بخواد خوب یا بد باشه. جوری برخورد کرد که انگار این مساله رو سالهاست راجع بهم می دونه در حالی که بعداً گفت هیچوقت حتی شک هم نکرده بود. بعد نشستیم خاطرات مرور کردیم. از سختی های این که بی اف نداشته م بهش گفتم و فشارایی که به همین خاطر رومه و این که می دیدم اون و دوستای دیگه م هی دوست عوض می کردن و من فقط نگا می کردم و دروغ می گفتم که فعلاً این جوری سینگل راحتترم! از این که وقتی از سکسی بودن رایان گاسلینگ واسه م با شور و شوق تعریف می کرد و من دلم قنج می رفت تایید کنم ولی دیگه اون موقع می تونستیم با هم بریم دوردور پسربازی. از این که اگه با هم اپلای کردیم و رفتیم از ایران، هم خونه شیم و ۲ تا پسر آس اروپایی بزنیم :)) بهش گفتم که از لیبل گی خوشم نمیاد. ترجیح میدم بگم که از پسرا بیشتر خوشم میاد. بهش گفتم که حالا که ماجرام رو می دونه، باز هم می تونه تو فحشاش از ک*نی و Fag و Marica استفاده کنه. تو جواب گفت: گه خوردی! اجازه میدی بهم؟ من بهر حال رعایت هیشکی رو نمی کنم و هر چی بخوام میگم! :)))) بهش گفتم از زل زدنام به پسرا نفهمیده یا شک نکرده؟ گفت نه! گفتم از هیچیم؟ گفت یه چیزای خیلی کمی، مثه منظم بودن شدیدم و مرتب بودن اتاقم که تو بقیه پسرا هیچوخت ندیده. یا از این که وقتی با هم سفر بودیم و تو اتاق تنها بودیم اصن احساس معذبی نمی کرده در حالی که با بقیه پسرایی که اونا هم مثه من دوس معمولیش (و خیلی صمیمی هم) بوده ن، همیشه ته وجودش یه حس ناامنی داشته.
الان که فک می کنم می بینم اون روز یه چیزی میونمون بی نهایت ریشه ش قوی تر شد و من نمی دونم اون چیه! شاید اون چیز فقط واسه من باشه. شاید اون هم همین حس رو داره، به هر حال اون روز واقعاً یه رویا بود که فقط و فقط با یه فانتزی بامدادی دیوونه وار من و یه تصمیم خرکی، تبدیل به واقعیت شد.
امسال از این تصمیما زیاد می گیرم چون حس می کنم یه تحول بزرگ داره توم رخ میده: دارم شروع می کنم به دوس داشتن خودم و این که اون چیزی که هستم رو تمام و کمال بپذیرم، نه نصف نیمه و ۹۹ درصدی!
پ.ن.: عنوان پست سینگل جدیدی از .30Seconds To Mars اِ که من آلرِدی دیوونه ش شده م! : * :x
پ.ن. دو: یه کار خرکی دیگه هم کرده م! :)))))) کچچچچچچچل! :پی